@ ۱۱ مهر، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهلِ کرم نخواهد ماند
این بیت از آن ابیات شاهکار و ماندگار حافظ است. «نکویی اهل کرم» خود حکایتی است که «بر این رواق زبرجد نوشتهاند» آن هم به زر! مگر این «رواق زبرجد» خودش قرار است بماند؟ یعنی میماند؟ احتمالاً هر چه باشد این رواق زبرجد عمرش از من و شما خیلی بیشتر است. عجب بیت عبرتانگیزی است. این «اهلیت» هم خود حکایتی است:
من ندیدم در جهان جستوجو
هیچ اهلیت به از خُلقِ نکو!
اهل کرم بودن یک جور اهلیت است. یک جور اهلیت دیگر هم هست:
نشانِ اهلِ خدا، عاشقی است با خود دار
که در مشایخِ شهر این نشان نمیبینم!
یعنی بدانید که از چه کسانی باید پرهیز کرد!
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۹ شهریور، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
اول از همه بگویم چرا استعمار و فرقه را با هم به کار میبرم که ذهنتان سراغ استعمار و فرقهسازی و این حرفها نرود! استعمار که میگویم یعنی یکی نشسته است از آن بالا به بقیه، به دیگران، از موضع دانای کل و توانگر اعظم نگاه میکند و آن دیگران زیردستاند و نادان. کسانی هستند که من، ما، میتوانیم تشخیص بدهیم خیر و صلاحشان چیست و کجا باید برونند و چه باید بکنند. روحیهی استعماری یعنی اینکه یکی همیشه دیگری را فرودست ببیند و فکر کند میتواند چیزهای خیلی بهتری به او عرضه کند.
اما چرا فرقه؟ این کلمه را فراوان شنیدهاید. در افواه عوام مردم در کشورِ ما کلمهی فرقه به هر گروهی که با عموم مردم و تقسیمبندیهای بزرگترشان «فرق» داشته باشد، «فرقه» میگویند. چندان هم مهم نبوده است که این گروه و صنف و جمعِ «دیگر»، لزوماً مذهبی باشد یا نه (چنانکه میگفتند «فرقهی دموکرات» و هکذا). نمونهی دیگرش عنوان کتاب ابومنصور عبدالقاهر بغدادی است: «الفرق بین الفِرَق». خوب نویسندهی کتاب هدف اصلیاش از نوشتن کتاب نشان دادن تنوع آراء و عقایدِ ملل و نحل مختلف نبوده است؛ اساس کارش رد و طرد آراء و عقاید دیگران است. شاید در بعضی جاها وقتی میگویند «فرقه»، کسی استنباط نکند این کلمه باری منفی دارد. ولی فرقه، ریشهاش در تفرق و تفرقه و فرق داشتن است؛ حداقل در لغت با اینها همریشه است. از این گذشته اگر نمونههای مختلف کاربرد این کلمه را بررسی کنیم، میبینیم که در عمدهی موارد، کلمهی فرقه، بار منفی و ارزشی سنگینی دارد: «فرقهی ضالهی بهاییت» نمونهی خیلی مشهورِ آن است. تازگیها کسی گفته بود «فرقهی مصباحیه»؟ من درست یادم نیست. ولی گویا کسی گفته بود. ظاهراٌ در عرف عامه، در زبان فارسی، این کلمه وقتی به کار میرود، معنایی شبیهی کلمهی cult در انگلیسی میدهد. هر چه هست، کاربرد آگاهانه یا ناآگاهانهی کلمه، ریشه در روحیهای استعماری و از بالا به پایین دارد. اگر نظامِ ارزشی آدم کثرتگرا و اهل مدارا باشد، آگاهانه این کلمه را با کلمات انسانیتر و همدلانهتری جایگزین خواهد کرد. شما جایگزینی سراغ دارید؟ چیزهایی که به ذهن من میرسد اینهاست: مذهب، کیش، آیین، طریقه، مسلک… شما هم اگر چیزی به ذهنتان میرسد، به این فهرست بیفزایید. بد نیست حساس باشیم که چه کسانی، کجا، آگاهانه یا ناآگاهانه و چرا این واژهی تفرقهافکن و جداییسازِ «فرقه» را به کار میبرند؟
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۲۳ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
طرف مثل نقل و نبات کلمات را خرج میکند. همینجوری راه به راه میگوید سکولاریست، اومانیست، لیبرال و اصطلاحاتی مثل این. و همه را به قصد تحقیر و برچسب زدن و تخریب به کار میبرد. وقتی میگوید سکولاریست، مقصودش ناسزاست نه توصیف. خندهدار آن است که عدهای مثل خودش پیدا میشوند که وقتی میخواهند به امثال او ناسزا بگویند، فقط میگویند: «مرتیکهی مسلمان!». میبینید چقدر ارزشها جا به جا میشود و آدمهای دیوانه در دنیا زیادند؟ هم آن آدم لیبرال با لیبرال بودناش حال میکند و هم کلی آدم مسلمان از مسلمان بودنشان. واقعاً نقطهی اعتدال کجاست؟
بعد التحریر: خودم شخصاً این حالت را خیلی دوست دارم، ولی میتوانم هم حال آن اولی و هم حال بعضی از دومیها را تجسم کنم وقتی با یک «مسلمانِ لیبرال» مواجه میشوند! آن وقت احتمالاً هر دوتاشان از عصبانیت موهای سرشان را میکنند و یکی میگوید لیبرال که مسلمان نمیشود و آن یکی میگوید مسلمان که لیبرال نمیشود! و من خندهام میگیرد!
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۲۱ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
ناهارم را میخورم. راه میافتم به سمت بانک. کارهای بانکی را که تمام میکنم، میروم سلمانی. همان آرایشگاه. یا هر چیزی. همانجا که آدم زلفهاش را کوتاه میکند. بیست دقیقهای منتظر مینشینم تا نوبتام بشود. عدهای زیر دستِ سلمانی که مینشینند، شروع میکنند به گپ و گفتوگو. بعضیها با کلی هیجان. من خوشام نمیآید از این کارها. حوصلهی آدم سر میرود. آخر که چی؟ با آدمی که اصلاً نمیشناسی، بنشینی بحث و گفتوگوی فلسفی-معرفتی و درد دلِ سیاسی بکنی؟ دخترکی که دارد گیسوان یک در میان سفید و سیاهام را میریزد زیر پایام، میپرسد: «وسطِ کار آمدهای آرایشگاه؟ روزی چند ساعت کار میکنی؟ کارت چیست؟» من هاج و واج میمانم – مثل همیشه – که آخر چه باید بگویم. یک چیزی سر هم میکنم. نیم بند. بخشیاش واقعی، قسمتیاش هم خیالی! بیچارهها حتماً حوصلهشان سر میرود. نصف این طایفه مهاجر هستند. یا لهجهی غلیظ دارند یا به زحمت انگلیسی حرف میزنند. بعضی از مشتریها مثل من زیر دست استادِ سلمانی، در خیالاتِ خودشان غوطهور نیستند. حرف میزنند. وراجی میکنند. حرفهای تکراری و کلیشه از دهنشان میآید بیرون. و آدم میگوید چقدر بیکارند! ولی دارند زندگی میکنند ها. صدای رادیو بلند است. یک لحظه خیال میکنم این چیزی که دارد پخش میشود به انگیسی نیست. فکر میکنم چیزی است شبیه اسپانیایی یا فرانسوی. ولی نه. انگلیسی است. ناگهان یادم میافتد که سالهاست با قصد و نیت، هیچ رادیویی گوش ندادهام. چه فارسی زبان، چه انگیسی زبان. خودمانیم و خودمان. معلق وسطِ کار و درس. موجوداتی شدهایم فضایی انگار.
پول سلمانی را میدهم. میزنم بیرون. آدمها با سرعت از کنارم رد میشوند. احساس میکنم سوار اتوبوسام یا قطار و همه چیز دارد به سرعت از کنارم دور میشود. تازه میفهمم که این منام که با سرعت دارم بر میگردم اداره. هوا دم دارد. ابری است. گهگاهی چند قطره باران هم میبارد. ولی غلبه با ابر است و دم و رطوبت. هوا دلگیر است. دارد شب میشود. کلی کار روی دستام مانده. بر میگردم یادداشت قبلیام را میخوانم. حالام بد میشود که مجبور شدهام یک چیزی بنویسم که آخرش شده است ماجرای سیاسی روز. فکرش را بکنید که یکی که قرار است سلامت انتخابات آینده را تأمین کند و سرنوشت رأی و نظر ملت دستاش باشد، از همان روز اول، و از قبل از روز اول، با پررویی تمام دروغ گفته است. و بعد هم دو قورت و نیماش هم باقی است و میخواهد از هر کسی که این ادعای دروغاش را – که حالا گندش بیشتر در آمده و طشت رسواییاش از آسمان به زمین افتاده – آشکار کند، برود شکایت! آن هم برای چیزی که شکایت کردن ندارد. فکرش را بکنید که یکی بیاید بگوید من جراح متخصص مغزم و هر کس بگوید من جراح متخصص مغز نیستم، ازش شکایت میکنم! میشود تصور کرد که چقدر این حرف مسخره است. بگذریم. آدم حالاش بد میشود. به قدر کافی مصیبت داریم. این یکی هم شده قوز بالا قوز. رسماً دارند به ملت، به خدا، به دین، به اخلاق، به قانون و به تمام دنیا زباندرازی میکنند (دانشگاه آکسفورد پیشکش!) و برای همه شکلک در میآورند و میگویند هیچ غلطی هم نمیتوانید بکنید! مسخرهبازاری است به خدا. اینها را که میبینم، با خودم فکر میکنم که همان گفتوگوهای ساده و پیش پا افتاده و معمولی و روزمرهی ملت توی سلمانی دربارهی آب و هوا و محله و هزار کوفت و زهرِ مارِ سادهی دیگر، خیلی بهتر است از فکر کردن به این دلقکبازی وقاحتبار.
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۱۹ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
وبر میگوید: «سه نوعِ خالص اتوریته وجود دارد…». کارل فریدریش نوشته است که مدرنیت هم خودش نوعی سنت است و اصلاً مدرنیت بر ساخته از سنت است و عادت روزگارِ ماست که با طعنه و تحقیر از سنت در برابر مدرنیت حرف بزنیم… بانو دارد همزمان از تلویزیون و کامپیوترش مسابقهی بسکتبالِ المپیک تماشا میکند. حالا دیگر داشت تماشا میکرد. کرکرهی هر دو تا را کشید پایین و رفت. پنجرهی روبروی من، یعنی در بالکن، شیشهاش مدام دارد میگرید. قطرههای اشکاش ساعتهاست از روی صورتاش فرو میغلتد. من میخواهم هانا آرنت بخوانم. غرق شدهام در نوشتههای کلاسیک و سنتی. تازه فهمیدهام که فیلیپ ریف حرف چندان مهمی در نقد وبر نگفته است. کتاباش حوصلهی آدم را سر میبرد. میروم باز هم درس بخوانم. شاید فرجی شد!
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۱۵ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
چند روز مرخصی گرفتهام که کمی کارهای عقبماندهام را سامان دهم و فکرهایام را جمع و جور کنم. امروز آمدهام دانشگاه. بعد از چندین سال دارم با اینترنت دانشگاه وبلاگ مینویسم! یادش به خیر آن روزهایی که وسط وقت تنفس کلاس میآمدم و وبلاگ مینوشتم. روزگاری بود. اینجا هم که این روزها، وسط تابستان، اتاق دانشجوهای دکترا برهوتی است برای خودش. من ماندهام و یک اتاق بزرگِ خالی با کلی کامپیوتر دور و برم! هوای دانشکده آدم را به صرافتِ سیاست میاندازد. حیف که دارم بساطام را جمع میکنم برگردم خانه. وسط راه باید بروم کتابخانه چند تا کتاب بگیرم برای کارم. وقتاش نیست و گرنه موسمِ نوشتن دربارهی انتخاباتِ آیندهی ریاست جمهوری در ایران است. به جز اینها، هیچ اتفاق خاصی این روزها نمیافتد. میخواهم کمی درس بخوانم. کمی کار کنم. کمی هم سعی کنم آدم شوم!
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۹ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
مسلط بودن بر آدمها کار زیاد سختی نیست. گرگ و شیر و حیوانات درنده هم میتوانند بر آدمی مسلط شوند و او را عاجز کنند. آدمی را به خرد و دانش مقهور کردن هنر است. به زور بر آدمیان مسلط شدن، از هر درندهخویی بر میآید. به نیرنگ و نیش و طعنه حریفان را از میدان به در کردن هنری نیست بل عین بیهنری است. رمز سروری در دانش است و دانایی. نکتهی جالبتر آنکه حتی حیوانات درنده هم میتوانند برای صاحبانِ خرد و دانش مسلط شوند. اما سلطهی به قهر کجا و برتری دانش کجا؟
درختِ تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۳ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
من نمیفهمم چرا بعضی از مردم مرتب نیاز به توجیه کردن خودشان یا دیگران دارند. وقتی من دربارهی صومعهنشینان حرف میزنم، مقصودم خیلی روشن است: من این کاره نیستم. عجالتاً، هماکنون، در همین احوال روحی، خوشام نمیآید! بماند که اگر وقت و حوصله داشته باشیم میتوانم بنشینم و مثلاً مقالهی انتقادی و فلان و بهمان بنویسم. ولی وقتاش را ندارم. به قدر کافی کار سرم ریخته که نمیتوانم. ولی چه اصراری که بخواهیم بیاییم صومعهنشینان و زاهدان را توجیه کنیم؟ آنها برای خودشان زندگیشان را میکنند. گوارای وجودشان! ولی به مذاق ما خوش نمیآید! درست همانجور که زندگی خیلیهای دیگر به مذاق بعضیهای دیگر خوش نمیآید. تا به حال دیدهاید که یک نفر ملحد به خاطر اینکه یک نفر مسلمان او را بر راه باطل میداند، از اعتقادش دست بکشد؟ یا بر عکس، دیدهاید که یک نفر مؤمنِ مسیحی، یهودی، یا مسلمان به خاطر اینکه یک نفر ملحد او را مثلا خطاکار بداند، دست از آییناش بکشد؟ البته که نه! مردم برای تغییر روش زندگیشان دلایل دیگری دارند. خوشامد یا عدم خوشامدِ دیگران – به درست یا غلط – باعث تغییر روششان نمیشود. بگذارید مردم راحت باشند. خودتان هم راحت باشید! خودتان و دیگران را بیهوده عذاب ندهید.
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
پ. ن. در نوشتهی قبلی من اصلاً نگفتم که «صومعهنشینی» یک جور «گناه» است. نه بابا! نیست! بروید حالتان را بکنید. ما را هم به حالِ خودمان رها کنید!
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۳ مرداد، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
صومعهنشینی، ریاضت کشیدن، چلهنشینی و این کارها، آدمی بیکار میخواهد که هیچ تعهدِ مهمی، از جمله داشتن خانواده و زن و فرزند، نداشته باشد (و از همه مهمتر غمِ نان و مسئولیت امرار معاش هم اصلاً نداشته باشد). من ماندهام که چنین آدمی که فقط به فکر خودش میتواند باشد، اصلاً چه خاصیتی دارد؟ جانام فدای آن گناهی که به خاطر بودن و زندگی کردن در میان این همه آدم و لولیدن در دلِ همین زندگی معمولی گریبانِ آدم را میگیرد! چه خاصیتی است در زهد و پارساییای که از عالم و آدم بریده باشی و خزیده باشی توی غار؟ اگر اینجور بشود زندگی کرد، خوب است؛ ولی نمیشود! حداقل با این اوصاف که من میبینم نمیشود. در نتیجه، گناه کردن چیز مهمی است. از گناه نباید غفلت کرد، علیالخصوص گناهی که در برابر رهبانیت و صومعهنشینی از هر نوعی باشد (سنتی و مدرناش فرق زیادی با هم ندارند؛ هر دو سر و ته یک کرباساند). بعضی وقتها فکر میکنم که خیلی از کسانی که میافتند دنبال این زهدورزیها و صومعهنشینیها بیشتر از آنکه دلیلاش معرفت نفس و مجاهدت با نفس باشد، ترس و وحشت از گناه است. دمِ حافظ گرم:
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که: «باده مخور»، گو: «هو الغفور»!
پ. ن. اصلاً نمیدانم اگر یک زمانی هوس ریاضت کشیدن کردم، چه طوری باید توجیهاش کنم! خدا آخر و عاقبتام را به خیر کند!
[پراکندهها] | کلیدواژهها:
@ ۱۱ تیر، ۱۳۸۷ به قلم داريوش ميم
امروز رفتم بیمارستان برای ترخیص نهایی از بخش ارتوپدی. پانسمانِ دستِ مبارک را باز کردند. همه چیز رو به راه است. فقط حرکت دادن دو انگشتِ میانی به دشواری حرکت دادن کوهِ دماوند است! دکتر میگوید اگر میخواهی تحرک عادیاش برگردد، باید درد را به جان بخری و تمرین کنی که این دو انگشت را کاملاً خم کنی! از امروز تا هفتهی بعد که مرخصی استعلاجی تمام میشود، به تمرین برای خم کردن دو انگشت وسط و مشت درست کردن برای کوبیدن بر دهان استکبار جهانی و استکبار وطنی میگذرانیم! ان شاء الله تا هفتهی دیگر هم بخیهها به رحمت ایزدی میروند.
اما قصهی ما و حافظ، ماجرایی است که پایان ندارد. فقط یک نکته را در حاشیه میگویم و میروم تا بعداً بحث را باز کنم. وقتی میگویم «درویش اهل گفتوگو نیست»، معنایاش این نیست که درویش اهل مدارا نیست یا مثلاً دراویش خشن هستند و از این حرفها. حاشا و کلا. درویش اهل گفتوگو نیست یک معنای ساده دارد: اگر گفتوگو به معنی دیالوگ را در بستر مفاهیم و اوضاع مدرن بفهمیم، اساساً معنایی ندارد که گفتوگو به این معنا را از اوصاف صوفیان و دراویش بشماریم. درویش هیچ «نیازی» به گفتوگو ندارد. پس، دوستان عزیزی که بهشان برخورده است که من میگویم درویش اهل گفتوگو نیست، اندکی درنگ کنند. مگر گفتوگو به معنای امروزی، لزوماً همیشه، همه جا، خوب است که ناراحت میشویم و گوینده و نویسندهی اینها را متهم به «نفهمیدن» میکنید؟ دربارهی آنچه برای حافظ و مولوی گفتم هم توضیح دارم. پادکست ساختن در ملکوت، یعنی اوضاع اضطراری، نه وضع عادی. در اوضاع اضطراری هم اشتباه پیش میآید، هم حرف آدم بد فهمیده میشود، خیلی بد. من هم قبلاً تذکر داده بودم. مینویسم تا رفع ابهام شود.
[پراکندهها] | کلیدواژهها: