بولتننویسی در لباس پژوهش، دانشوری و روزنامهنگاری
[تأملات, دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها: , آداب پژوهش, اکبر گنجی, بولتننويسی, روشنفکری دينی, روششناسی, نقد
معاد «مادی» و بنیان ویران «مسلمانی» در نظر اکبر گنجی
«گر قرآن نظر دیگری داشت میتوانست به آنها بگوید شما مسأله را درست نفهمیدهاید، در آخرت این بدن مادی شما زنده نمیشود، بلکه همانطور که ملاصدرا گفته است، معاد جسمانی است، نه مادی.»
شما از این جمله سر در میآورید؟ یا این جمله، آنگونه که من میفهمماش، جملهای است کاملاً بی سر و ته و آشفته و یا مضموناش این است (و علیالظاهر این همان چیزی است که مرادِ اوست) که: معادِ جسمانی (به شیوهای که او توضیح میدهد) متفاوت است با معاد مادی. نویسنده توضیح میدهد که معاد مادی، یعنی عیناً همین تن، همین زندگی، همین اوصاف زندگی بشری که دوباره تکرار میشود و گواهاش هم آیات قرآن است (به تعبیر دیگر، تفسیر خودِ او از آیات قرآن است). اما معادِ جسمانی، یعنی تجسم اعمال (نظر ملاصدرا، علامهی طباطبایی و مطهری). و این معادِ جسمانی (چنانکه او از ملا صدرا نقل کرده است) «طبیعی و مادی نیست» و ظاهراً از همین روست که ایشان معاد جسمانی و معاد مادی را در تعارض با هم قرار داده است. و به همین دلیل است که مینویسد: «نظریه صدرا با صدها آیه قرآن و سنت نبوی تعارض دارد.»
مدلول کلام ایشان روشن است: قرآن ظاهر و باطناش همین است که هست. و این چیزی که هست همان چیزی است که عرب آن روزگار میفهمیده (درست یا غلط، خوب یا بد). جز این هم نمیشود فهمیدش. یا قبولاش دارید یا نه. قبول دارید، مسلمان هستید. نیستید، یک چیز دیگری هستید که خودتان باید بروید اسماش را پیدا کنید. به این معنا، نویسنده هماکنون نه تنها تکلیفِ معتزلیان، اسماعیلیان دورهی فاطمی و دورهی الموت، بلکه ملاصدرا، علامهی طباطبایی و شاگردش مرتضی مطهری را روشن کرده است: اینها خارج از دایرهی تنگِ مسلمانی تعریف شده توسط اکبر گنجی هستند. البته ایشان، بر حسبِ آنچه تا به حال نوشته و این همه که برای حقوق مخالفان، متفاوتها، دگراندیشان، همجنسگرایان و حیوانات تلاش کرده است، لاجرم برایاش مهم نباید باشد که تفسیر ملاصدرا او را از دایرهی دینداری ارتدوکس زمان پیامبر و اعراب صدر اسلام خارج میکند. بلکه او دارد این آگاهی نظری را به ما میدهد که مسلمانی همان است که آن روز بود. از آن روز که عبور کردید و شروع به تفسیر و تأمل و تجزیه و تحلیل کردید، افتادهاید به بیراهه. یعنی دیگر مسلمانی شما، آن چیزی نیست که محمد به شما آموخته! فرقی نمیکند چه کسی باشید، دیگر آن نیستید. من فقط برایام یک سؤال مطرح است: با این اوصاف و این همه سختگیریها (فارغ از اینکه نوع استدلال ایشان درست باشد یا غلط)، از نظر او، امروز کدام گروه «مسلمان واقعی» است (نوشتههای ایشان به روشنی دارد اشاره میکند به اینکه از نظر او چیزی به نام «مسلمان واقعی» وجود خارجی دارد و از نظر نویسنده هم تعریف روشن و مشخصی دارد) و پایبند به پیامِ محمد؟ و اصلاً حرفِ حساب محمد چه بود؟ این آدم، این پیامبر، که مدعی بود به او وحی میشود، اصلاً میخواست چه کار کند و چه چیزی را به این بشر بدهد؟ مدام یادِ این مصرع میافتم که: «پس در همه دهر یک مسلمان نبود»!
اینها البته مسیر پروژهی ایشان را به خوبی روشن میکند. اولین نوشتهی گنجی را – که باعث نخستین واکنش من شد – اگر به یاد بیاورید، او نوشته بود: «به گمان بسیاری از فیلسوفان، وجود خدا را نمیتوان با دلایل عقلی اثبات کرد. وقتی مبدأ و معاد با چنین معضلی روبرو است، تکلیف نبوت روشن است که کمترین ادعا در خصوص اثبات عقلی آن وجود دارد. این معضل، کسانی را واداشته است تا پروژه عقلانیت در قبول دین و التزام به آن را کنار بگذارند.» ایشان، گیرِ ماجرا را خوب گرفته است. اما توضیح و توجیهاش دستِ کمی از بنیادگرایان مسلمان ندارد! (باز هم ببخشید آقای گنجی نازنین). نویسنده درست میگوید. بعضی از فیلسوفان و متکلمان مسلمان، هنگام تأمل در برخی از آیات قرآن، یا هنگام مدون کردن عقاید دینیشان، به تناقض میرسیدند. ناگزیر دست به دامان تأویل میشدند و توجیه همین تأویل را هم از خود قرآن میجستند. به تعبیری، حتی بدون نیاز به مراجعه به «توجیهی» خارج از قرآن، از خودِ قرآن و سنت، توجیههایی را برای تأویلگرایی خود و مدلل کردن بعضی از عقاید دینی، کسب میکردند و راهِ خود را میرفتند تا بتوانند مرتب فهمِ خود را از دین با عقل سازگار کنند و هر رخنهای را که از تعارض در آن میافتد پر کنند. حرفِ ایشان دقیقاً عکس این است. یعنی میگوید کسانی با مشاهدهی این «معضل» دربارهی مبدأ و معاد، تا آخرش فهمیدهاند که تکلیف نبوت هم روشن است و همه چیز روی هواست. پس دیگر زحمت مدلل کردن یا تأویل کردن را هم به خود نمیدهند و اساساً «پروژهی عقلانیت» را کنار گذاشتهاند! و خودِ ایشان نیز در شمار همین دسته از افراد است (شواهد مکرری را هم که – ولو گزینشی، ناقص و مغالطهگرانه – از منابع مختلف نقل میکند، ببینید). اما پرسش من این است: ایشان تا به حال کی در دینورزی «عقلگرا» بوده است؟ ایشان کجا تأویلگرا بوده است؟ ایشان چه وقتی گرایش به معتزله داشته است؟ گنجی – یا به عبارتی گنجی نوعی – در دلِ یک جامعهی شیعهی دوازده امامی بزرگ شده است که عقایدش عمدتاً متشرعانهتر از حتی امثال ملاصدراست. ایشان از من و شما بهتر میداند که حتی ملاصدرا تکفیر شده است (حساب اسماعیلیه که خود از ابتدا روشن بوده). من هنوز به روشنی نمیبینم مصداقِ سخنِ ایشان چه کس یا کسانی است؟
پ. ن. نمیدانم ایشان اینها را میخواند یا نه. اما صادقانه و صمیمانه از ایشان خواهش میکنم از لحنِ گاهی اوقات تندِ یادداشتهای بنده نرنجند (بماند که لحن نوشتههای خود ایشان مطلقاً ملایم یا بیطرف نیست). تمنای من این است که در این پرسشها تأمل بفرمایند و در نوشتههای بعدی خود سعی کنند این رخنهها را پر کنند. تجربه نشان داده است که ایشان کوچکترین اعتنایی به تلنگرهایی که بنده میزنم ندارند. اشکالی ندارد. اما ایشان هنوز همان اولین اعتراض مرا نه توضیح دادهاند و نه به اصلاش پرداختهاند.
پ. ن. ۲. به نظر من یکی از لغزشگاههای بزرگ گنجی در این نوع بحثها، آشفتگی در متدولوژی است و دقیقاً همین است که باعث بعضی از انتقادها به ایشان میشود. یعنی افراد خاصی هستند که این پریشانی متدولوژیک را در ایشان میبینند. سعی خواهم کرد،یکی دو نمونه از نوشتههای ایشان را از منظر متدولوژیک بررسی کنم. امیدوارم به زودی این فرصت حاصل شود.
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
عزم راسخِ بیراهه رفتن
نویسنده در بند اول نمونههایاش، به جای پاسخ دادن به مهاجرانی نمونه میآورد که سید محمد بهشتی هم قلب را قلبِ صنوبری میدانسته با شاهدی که گنجی نقل میکند. به فرض درستی ادعای گنجی، این پاسخ مهاجرانی نیست. نمیتوان گفت که پس بهشتی هم زبانِ قرآن را نمیدانسته؟ به این میگویند فرار به جلو، نه پاسخگویی.
در بند بعدی او تکیه میکند به قول فخر رازی (و البته ما ندیدم که چیزی از او نقل کرده باشد) و سپس میگوید: «به همین دلیل، در قرآن یک مورد هم یافت نمیشود که مغز را محل ادراک خوانده باشد. به تعبیر دیگر، پیامبر گرامی اسلام دریافتهای خود در چارچوب دانش زمانه بیان کرده است. البته انصاف این است که مولوی یکی از متفکرانی است که مغز را محل ادراک میدانست»! بالاخره از دید گنجی «محل ادراک» باید مغز باشد یا قلب؟ اگر مغز باشد، دربارهی صدق و کذب قرآن یا حدیث یا مثنوی چه میتواند گفت؟ و اگر قلب باشد چه؟ (اگر مغز و قلب در این متون به صورت تمثیلی و استعاری به کار رفته باشد، چه؟). گنجی این پرسشها را پاسخ نمیدهد.
در بند بعدی، نویسنده از زمخشری نقل میکند: «چه فایدهای در ذکر سینه است؟ بهخاطر اینکه عموم مردم معتقدند کوری فقط در حدقهی چشم است و استعمالش در قلب استعاره است. اما خداوند میخواسته است اثبات کند که برخلاف اعتقاد عامه، کوری به قلب هم اطلاق میشود و به همین سبب کلمهی صدر را آورده است». این سخنان زمخشری بیشتر در جهت اثبات ادعای مهاجرانی است و نقض گنجی. وقتی او میگوید: «برخلاف اعتقاد عامه، کوری به قلب هم اطلاق میشود»، لابد از قلبی جز همین قلب مادی و صنوبری سخن میگوید که «کوری» بر آن تعلق میگیرد. و آشکارا زمخشری این اعتقاد را که کوری منحصر به کوری چشم فیزیکی باشد، «اعتقاد عامه» میشمارد. حال نویسنده در شمار عامه است یا همرأی زمخشری؟ پس او این بند از زمخشری را برای نقضِ سخن خودش نقل کرده و اثبات رأی مهاجرانی یا برای اسمپرانی و اظهار فضل؟
در نکتهای هم که او از طبری نقل کرده است [و قیل (ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور) و القلوب لاتکون الا فی لصدور، توکیدا للکلام، کما قیل (یقولون بافواههم مالیس فی قلوبهم)؛ میشود کسی ترجمهای سرراست از این عبارت ارایه کند؟]، من گمان میکنم او دوباره دچار قرائت نادرست و فهم غلط شده است. من ظن به خطا بودن این برداشت میبرم. شاید علمای اهل لغت و عربیت بتوانند نکتهای بیفزایند.
از این نمونهها البته فراوان میتوان نقل کرد. همهی مفسران هم لزوماً رأیشان رأی خردپسندی نبوده است. چه بسا با اینها بتوان محاجه کرد (از سوی مقابل هم خودِ نویسنده در همین متن با باوری که موافق و همساز آموختههای کودکیاش نمیافتد، مخالفت میکند و ذکرش را خواهم آورد). خلاصه اینکه فهم مفسران را نمیتوان مترادف با معنای قرآن نشاند (مگر اینکه گنجی قرآن تازهای تعریف کرده باشد به اسم «قرآن محمدی» که با قرآنی که بقیهی مسلمانان میشناسند فرق دارد و تفسیرهایاش هم متفاوت باشد).
اما شاهکار پریشانگویی نویسنده در نقل قولی است که از امام علی آورده است. او ابتدا میگوید: « شاید بتوان تمام مفسران را نادیده گرفت و همهی آنها را به قرآن ناشناسی متهم کرد. اما با قرآن ناطق، علی ابن ابی طالب چه خواهیم کرد؟ آیا آن حضرت را هم به قرآن ناشناسی متهم میکنیم؟» این نکته که آنچه او نقل کرده است، به اعتقاد من دقیقاً همان چیزی است که منظور نظر مهاجرانی است، به کنار. آیا او از موضع یک متکلم و فقیه شیعهی اثنی عشری حرف میزند یا از موضع یک آکادمیسین؟ آیا روزنامهنگار دانشمند ما کارش پاسخگویی به نقد است یا جدل کردن برای اصرار بر قول خویش؟ اگر هدف مجادله نیست گنجاندن عبارت «قرآن ناطق» که تعبیری است آکنده از فرضها و اعتقادات شیعی، در دل متنی که قاعدتاً باید پاسخ به یک نقد باشد، چه معنایی دارد؟ و اساساً خودِ نوشتههای نویسنده چندان موافق با این تعبیر «قرآن ناطق» نمیافتد. یا او یک نفر شیعهی دوازده امامی معتقد و ملتزم به باورهای شناخته شده و رسمی این مذهب است یا نیست. اگر هست، پس آن همه مقالات آشفته و پریشانی که سنخیتی با عقاید امامیه ندارند، چیست؟ اگر نیست، پس تعبیر «قرآن ناطق» و عنوان «حضرت» آوردن پشت نام «علی ابن ابیطالب» یعنی چه؟ گنجی میخواهد هم دل عامهی مؤمنان را با این تعابیر به دست بیاورد و هم در صفِ عقلگرایان سکولار شمشیر بزند. هیهات از این بازیها!
در بند بعدی، ایشان میگوید: «معراج پیامبر گرامی اسلام، یعنی سفر روحانی – جسمانی ایشان در عالم بیداری، از مسجد الحرام تا مسجد الاقصی و از آنجا به همهی آسمانها و مشاهده و ملاقات با موجودات ملکوتی و خداوند، یکی از ضروریات اعتقادی تمام فرق و مذاهب اسلامی است» (این همان باور مألوف نویسنده است که از آن یاد کردم؛ همچون آن تعبیر «قرآن ناطق» در بالا). واقعاً این طور است؟ واقعاً اعتقاد به جسمانی بودنِ معراج، «یکی از ضروریات اعتقادی تمام فرق و مذاهب اسلامی است». «ضروری»؟ «تمامِ فرق و مذاهب اسلامی»؟! واقعاً؟ پس تکلیف آنها که به معاد روحانی و معراج غیر جسمانی باور دارند چیست؟ خارج از اسلاماند؟ از نویسندهای که با آن شور و حرارت از بهاییان دفاع میکند و ژست لیبرال بودن به خود میگیرد، سخت بعید است به کار بردن چنین تعابیر متضاد و متخالف! کافی است گنجی به جای «تمام» میگذاشت «بعضی» یا حتی «خیلی». آن وقت کل ماجرا زمین تا آسمان فرق میکرد. با این تعابیر نادقیق و شتابزده، عملاً به نقطهای میرسیم که بگوییم هیچ جریان و جنبش عقلی و خردگرا در اسلام هرگز وجود نداشته و اکنون هم وجود ندارد و این آشکارا تحریفِ تاریخ است.
نویسنده در بندِ نتیجهگیری با پرسشهایی که در میاندازد به خوبی نشان میدهد که ذهناش تا چه اندازه صفر و یک کار میکند و قرآن را چقدر سیاه و سپید میبیند: «چگونه است که اعراب جاهلی سخنان پیامبر را میشنیدند و از آن سر در میآوردند، ولی امروزیان از معنای این زبان سر در نمیآورند؟ آیا بزرگترین مفسران تاریخ اسلام، زبان قرآن را فهمیدهاند یا خیر؟ آیا کسی یا کسانی بودهاند که زبان قرآن را فهمیده باشند تا با استناد به سخنان آن، مفسران عالیقدر بتوان گفت نظر قرآن دربارهی فلان موضوع فلان است؟». یعنی امروزیان تنها زمانی میتوانند بگویند که از زبان قرآن سر در میآورند که دقیقاً همان چیزی را بفهمند که اعراب جاهلی میفهمیدهاند؟ یعنی اگر چیز دیگری، یا عمیقتری یا متفاوتی فهمیدند، فهمشان نادرست است؟ نویسنده میگوید: «آیا بزرگترین مفسران تاریخ اسلام، زبان قرآن را فهمیدهاند یا خیر؟». باید گفت که آیا پاسخ به این سؤال، با یک «بله» یا «خیر» مسأله را حل میکند؟ یعنی واقعاً یک جواب نوعی «بله» یا «خیر» کل مسألهی تعدد و تکثر تفاسیر و پیچیدگیهای زبان را پوشش میدهد که توپ را به میدان «بزرگترین مفسران تاریخ اسلام» میاندازیم؟ مگر مفسران تاریخ اسلام از آسمان آمده بودند که من و شما جسارت به نقد کشیدنِ سخنِ آنها را نداشته باشیم و برگردیم بگویید آب از سرِ چشمه آلوده است؟! اصلاً «زبان قرآن را فهمیدن» یعنی چه؟ فهمِ قرآن یعنی چه؟ نویسنده در ابتداییات سخناش لنگ است و میتواند هر وقت دلاش بخواهد هر معنای تازهای را در این مضمونِ «فهم قرآن» بریزد و از این شاخ به آن شاخ بپرد (چنانکه دیدیم که یک جا علی، امام اول شیعیان، میشود «قرآن ناطق» و عنوان حضرت دارد و جایی میشود یکی مثل بقیه!). با این مبناهای متلون و نقاط عزیمت سیال و ژلهای که نویسنده اختیار کرده است، تا قیامِ قیامت هم نمیتوان به زمینهی مشترکی برای بحث رسید.
پ. ن. من شیعه هستم و اعتقاد و باور من به علی ابن ابیطالب کمابیش، با تفاوتهای مهمی البته، همانهاست که نویسنده میگوید. من هم عنوان حضرت و امیرالمؤمنین و قرآن ناطق و مظهر العجایب را شاید به کار ببرم. اما خرج کردن این عنوانها در بحث و نقد، آشکارا نشان از ضعف استدلال نویسنده دارد و لرزان بودن پایههای ادعا.
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
در پیچ و خم دلیل و علت – ادامهی گنجی
من عجالتاً، باز به همان بند نخستِ نوشتهی گنجی میپردازم و یکی دو نکته را میگویم. نویسنده میگوید: «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و… مسلمان به گونهای سخن میگویند که گویی اسلام مولف از حقایق مدلل ازلی و ابدی است و مسلمین هم با ادلهی خدشهناپذیر، باورها و مدعیات خود را اثبات کردهاند. در حالی که، پذیرش جمعی – تاریخی این مدعیات، و مسلمان شدن مسلمین، معلل بوده است، نه مدلل». خوب، ایراد نخست این بند این است که وقتی میگویی «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و… مسلمان»، جمع بستهای کل این اصناف و طوایف مختلف را. منطقاً حتی اگر یک نفر از میان این طوایف پیدا شود که معتقد باشد چنان نیست که «مسلمین هم با ادلهی خدشهناپذیر، باورها و مدعیات خود را اثبات کردهاند»، ادعای نویسنده و تشبیب سخناش باطل میشود. البته روزنامهنگارِ دانشمند ما میتواند مدعی شود که اگر هم عدهای بودهاند که محبوس علل نبودهاند و مدد از دلایل جستهاند، عدهشان آن قدر کم و قابل اغماض بوده است که به درستی تعمیم ما صدمهای نمیزند! و البته این هم خودش حرفی است حرفستان!
نویسنده در این بند نخست نمیگوید که آن اندیشمندی که در باب اصناف دینداری در این سالهای اخیر مطلب نوشته است و مثلاً دربارهی وحی سخناناش جنجالی شده است و به تفصیل با همین تعابیر دربارهی دینداری «معلل» و «مدلل» سخن گفته است، خودش هم در شمار همین «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و… مسلمان» است و از مریخ نیامده است. این چه جور تعمیمی است که یک نفر در آن واحد هم در این دایره میگنجد و هم از آن بیرون است؟ بالاخره یا سروش در همین دایره هست یا نیست. اگر هست که خوب سخنان نویسنده شامل حال او هم میشود. اگر نیست که تمام نوشته نقض غرض است!
نویسنده میگوید: «در تاریخ اسلام، پس از دوران ظهور و تثبیت اسلام، هرنوع دگراندیشی به نام ارتداد و زندقه، تکفیر شد. وقتی فلاسفه و عرفای مسلمان که به زبان فنی و نمادین سخن میگفتند در چنبرهی تکفیر گرفتار بودند، تکلیف مرتدان واقعی و پیامبران مدعی، روشن است که چه بوده؟». شاید سخن او دربارهی روزگار معاصر و مخصوصاً جمهوری اسلامی صادق باشد، ولی «در تاریخ اسلام» خیلی ادعای بزرگی است. اگر نبود، من نمیتوانستم هضم کنم که آدمهایی مثل «ابوالعباس ایرانشهری» و «زکریای رازی» و «ابوالعلاء معری» چطور در ظل ممالک اسلامی ادامهی حیات دادهاند و اندیشههایشان هم باقی مانده است! بسیار دوست دارم گنجی در حاشیهی این سخن کلیاش، توضیحی هم دربارهی این سه نفر بدهد. البته اگر تمام سخنِ ایشان ناظر به وضعیت جمهوری اسلامی است، خوب، سخنی است دیگر و ما را در آن مناقشهای نیست. هر چه باشد، تمام اسلام مترادف و مساوی با تمام جمهوری اسلامی نیست و حتماً مقام معظم رهبری هم به این نکته اذعان دارند.
نویسنده میفرماید که: «در چارچوب مقبول این افراد، همانگونه که در گذشته، کسانی توانستهاند یک سرمشق (یعنی کلام خدا بودن قرآن) را در چارچوب این سنت جا بیندازند، امروز هم افراد دیگری با اتوریته و کاریزما، دارند سرمشق دیگری (یعنی کلام محمد بودن قرآن) را در دل همان سنت جا میاندازند؛ و اگر شرایط تاریخی با آنها یار باشد، این آموزه را به آموزه و سرمشق غالب تبدیل خواهند کرد». اشارهی نویسنده به دکتر سروش است؟ خوب، بد نیست اگر یکی میآید اینگونه از سروش دفاع میکند. ولی قصهی سروش و وحی، به یک معنا قصهی چندان تازهای نیست. ولی اساساً سخنِ نویسنده، سخن خوبی است. ما هم منتظر میمانیم به این امید که این آموزهها بشود سرمشق غالب. ولی تنها راهِ حل مسأله همین است که اینها از طریق «اتوریته و کاریزما»ی بعضی بشوند سرمشق غالب؟ مطمئن نیستم!
نویسنده میگوید: «امروز نواندیشان دینیای که بیش از بنیادگرایان حاکم بر ایران دارای کاریزما و اتوریته هستند، سرمشق بدیلشان را در مقابل سرمشق غالب طرح میکنند. وقتی برساختهگرایان به صدق و کذب باورها کاری ندارند، دیگر چه چیز جز مقبولیت یافتن و مقبولیت نیافتن یک برساخته، برای داوری باقی میماند؟». به نظر میرسد این نواندیشانِ دینی کسانی مثل دکتر سروش باشند. البته مقایسهی ناصوابی است مقایسهی امثال سروش با «بنیادگرایان حاکم بر ایران». اما چه باک! مقایسه مقایسه است دیگر. ولی آن قسمت آخر را من اصلاً نمیفهمم. این دو شقی که نویسنده ارایه کرده است (یعنی «برساختهگرا» شدن و اعتقاد به مقبولیت یا عدم مقبولیت یک برساخته) تعلیقی درست میکند که آدم نه میتواند با آن مؤمن بماند نه کافر! ایشان بد نیست یک بار دیگر در انشای نوشته و ساختار منطقیاش بازنگری کند.
به جز اینها و نکاتِ پیشگفته من مشکل چندانی با سخنان گنجی ندارم (عمدتاً بازتکرار و بازنویسی آراء دکتر سروش است و روایت برخی از عقاید مجتهد شبستری) و به این معنا چیز تازهای برای گفتن ندارد. دربارهی آن دو راهی و دوگانهی عقلگرایی و ایمانگرایی هم قبلاً نظرم را نوشتهام و نویسنده هنوز توضیح در آن باب عرضه نکرده است، پس تا اطلاع ثانوی و مشارکت نظری سایر ارباب نظر، بحث را ادامه نمیدهم.
ایشان اگر کمی بیشتر مطالعه کنند و چند مرتبه بیشتر نوشتههاشان را ویرایش کنند یا از کسی بخواهند انتقادیتر نوشته را بسنجد، همین چند فقره ایراد جزیی که امثال بنده میتوانند بگیرند هم از دستشان در نخواهد رفت. به امید رؤیت سومین مقاله از ایشان با خطاها و کلیگوییهای بسیار کمتر!
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
ایمانگرایانِ پردهنشین گنجی!
۱. گنجی همان ابتدا، اصطلاحِ «صدق و کذب بردار» را به کار میبرد. این تعبیر آیا تعبیر دیگری برای «ابطالپذیر» نیست؟ (وام گرفته از پوپر).
۲. او مینویسد: «باور ایمانگرایان به خدا، نبوت، معاد و دیگر آموزههای صدق و کذب بردار دینی، مستقل از هرگونه قرینه و استدلالی است. به تعبیر دیگر، ایمان به خدا نیازی به پشتوانهی عقلی و دلیل و گواهی ندارد.» از نمونههایی که مثال آورده است، مرادش از «ایمانگرایان»، افرادی مثل ویتگنشتاین، پلنتینجا و کییرکهگور است. مثال دیگری دم دست هست؟ اینها ظاهراً در میان غیر مسلمانان هستند. از مسلمانان چه کسانی را مثال میزند؟ آیا «پشتوانهی عقلی» با «دلیل» و «گواهی» فرقی دارد؟ با «برهان» چه؟
۳. نویسنده از دو اصطلاح«خرد ستیز» و «خرد گریز» استفاده میکند. این تعابیر آشکارا نسبنامهای در میان مسلمانان ندارند. اینها ترجمهی چه کلماتی هستند؟ ممکن است او، یا مترجم، با با کار بردن ترجمهای نادقیق، بار سنگینی بر مفاهیم و کلمات نهاده باشد؟
۴. نویسندهی مقاله مینویسد: «دینشناسی مسلمین حاکی از آن است که فیلسوفان و متکلمان مسلمان تاکنون نتوانستهاند براهینی برای اثبات گزارههای دینی اقامه نمایند». گنجی باید توضیح بدهد که «گزارههای دینی» کدام هستند؟ و آیا گزارههای دینی همه یک جور هستند و از یک جنس؟ او باید چند مثال روشنتر بزند (نه فقط اینکه حیات پس از مرگ وجود دارد). و بعد نشان بدهد که این گزارههای دینی فقط یک معنا دارند و هیچ ظاهر و باطنی ندارند و تأویلبردار هم نیستند و سپس بگوید که فیلسوفان و متکلمان نتوانستهاند هیچ برهانی برای اثباتشان اقامه کنند. من کاری ندارم که از دیدِ روزنامهنگار دانشمندِ ما اساساً آن چیزی که او «گزارههای دینی» مینامند، صادق هستند یا کاذب؛ نیازمند برهان هستند یا نه؛ چیزی که برای من مهم است درک درست بستر و زمینهی آنهاست. در مثال معاد، به وضوح میان فیلسوفان و متکلمان مسلمان اختلاف نظرهای فراوانی هست. و در نتیجه مسأله یک چیز نیست (مثل مسطح بودن یا کروی بودن زمین) که بگوییم برهانی اقامه شده است یا نه. هر کس «تفسیر»ی داشته است و برای تفسیر خود یک سلسله استدلال عرضه کرده است. عدهای، از فیلسوفان یا متکلمان رقیب، استدلال مدعی را یا با تکیه بر عقل و یا با تکیه بر نقل رد کردهاند. نمونهها هم بیشمار هستند. از جدال غزالی با فلاسفه بگیرید و پاسخِ ابن رشد در «تهافت التهافت» تا ردیهنویسیهای جدلی کلامی (نمونهی بارزش کتاب «فضائح الباطنیه و فضائل المستظهریه» غزالی است که پاسخاش را داعی اسماعیلی یمنی در «دامغ الباطل و حتف المناضل» نوشته است). نمونهی دیگرش، آراء ابن سیناست و خردههایی که شهرستانی بر او میگیرد. و سپس دفاعی که طوسی از ابن سینا میکند و پاسخی که به شهرستانی میدهد.
۵. یادداشت نویسنده تمام دقتها و ظرافتها را از بحثی کلامی و فلسفی میزداید که به جای ارایهی یک طیف رنگارنگ و متنوع از آراء و عقاید مختلف، همه چیز را فرو میکاهد به دو جناح و دو قطب در حالی که در عالم واقع، جهان دینداران و فلاسفه جهانی بوده است موزاییک و چند صد تکه. نه جهانی سیاه و سفید و صفر و یک. او مدام از «ایمانگرایان مسلمان» حرف میزند. و میپرسد: «ایمانگرایان مسلمان باید به این پرسش پاسخ گویند: چرا به اینکه حضرت یعقوب با خدا کشتی گرفته است… نباید ایمان و تعبد داشت؟». خوب وقتی من و شما یک نفر «ایمانگرای مسلمان» را معرفی نکنیم، اصلاً هرگز نخواهیم توانست بفهمیم او به چنین مقولهای «ایمان و تعبد» دارد یا نه؟ و اگر ندارد، چرا ندارد؟ آیا او میتواند دهها نمونهی دیگر از متون عهد عتیق و انجیل نقل کند که با عقل سازگار نیستند (یا ظاهرشان با عقل سازگار نیست). اما او نه تنها پاسخِ خود را به اینها آشکار نمیکند، بلکه سراغ سرراستترین و قانعکنندهترین توجیه برای استدلالِ خودش میرود و هیچ ظرافت و اگر و امایی در هیچ بحثی باقی نمیگذارد.
۶. چنانکه اشاره کردم، در نوشتار گنجی، جای تأویل سخت خالی است. سنتِ تأویلگرایی، سنتی است بلند و با سابقه نزد فیلسوفان و متکلمین باطنی مشرب. و البته در میان صوفیان هم تأویلگرایی ریشههایی محکم دارد. نویسنده، گویی عقلگرایی و ایمانگرایی را در برابر هم مینهد. صرفنظر از اینکه این تقسیمبندی، تقسیمبندی نادقیق و جهتداری است، گنجی تکلیف «تأویلگرایان» را در این میان روشن نکرده است. آیا تأویلگرایان در زمرهی ایمانگرایان هستند یا عقلگرایان؟ کسانی مثل ارسطو و افلاطون، کانت و هگل کجای این تقسیمبندی قرار دارند؟
۷. نویسنده میپرسد: «آیا ایمانگرایی پروژهای قابل دفاع است؟» و در انتهای نوشتهاش – چنانکه در یادداشت پیشین ذکر کردم – باز میآورد که: «مخاطب ما کسانی هستند که از عقلانیت آموزههای دینی دفاع میکنند و به دنبال عقلانی کردن باورهای دینی هستند». آنچه میشود از صدر و ذیل نوشتهی او و نمونههایی که عرضه میکند فهمید این است که گنجی تردید دارد که ایمانگرایی پروژهای قابل دفاع باشد (یا حداقل پاسخاش را ظاهراً نمیداند). این «ایمانگرایی» هر تعریفی که میخواهد داشته باشد. و کاری هم ندارم که چیزی به اسم «پروژه» در این میان آیا اصلاً موضوعیتی دارد یا نه؟ (فکرش را بکنید که کییرکهگور و ویتگنشتاین و همچنین مولوی خودمان که نویسنده از آنها نقل میکند، در ذهنشان چیزی به اسم «ایمانگرایی» وجود داشته و تصورشان از کارشان یک «پروژه» بوده است!). سپس او گریبان کسانی را میگیرد که از عقلانیتِ «آموزههای دینی» دفاع میکنند و به دنبال عقلانی کردن «باورهای دینی» هستند. و هیچ توضیحی نمیدهد که از نظر او تعریف آموزههای دینی چیست و باور دینی کدام است. مثال میزنم. این آیه را در نظر بگیرید: «و لا تلقوا بأیدیکم الی التهلکه». اگر کسی بگوید سیگار کشیدن، باعث مرگ تدریجی است و مصداق این آیهی قرآن هم هست. کاری که کرده است ایمانی است یا عقلانی؟ یا ترکیبی است از ایمان و عقلانیت؟ ترغیب نکردن به استعمال دخانیات با این استدلال آیا یک آموزهی دینی است یا یک باور دینی؟ و از این نمونهها، بسیار وجود دارد. حال این کسانی که از عقلانیت آموزههای دینی دفاع میکنند و میخواهند باورهای دینی را عقلانی کنند، چه کسانی هستند؟ این جملهی نویسنده را باید خیلی دقیق خواند. یا پشت این جملهی او اندیشهی پیچیده و سنجیدهای نشسته است یا جملهی بسیار بیسر و ته و نیندیشیدهای است. فرض میکنیم سنجیده است. اینجاست که تناقضها یکی پشت دیگری شروع میشود. ظاهراً «آموزههای دینی» و «باورهای دینی» با هم فرق دارند. آموزههای دینی ممکن است عقلانی باشد یا نباشند. باورهای دینی یا ممکن است عقلانی بشوند یا نه. این خلاصهی حرف روزنامهنگارِ زندانکشیدهی ماست. او گریبانِ اینها را گرفته است. و ما تا این لحظه نمیدانیم اینها چه کسانی هستند. منظومهی فکریشان چیست. نظریههای کلامی و فلسفیشان دربارهی معاد و خدا و نفسِ انسانی چیست. اینها تا همین لحظه تنها بر خودِ او مکشوف است که علناً و آشکارا هیچ چیزی از آنها ننوشته است.
ادامه دارد…
مطالب مرتبط: عقلگرایی و ایمانگرایی (اکبر گنجی؛ زمانه)
پ. ن. دقایقی پیش با دوست فاضلی صحبت میکردم دربارهی این یادداشت. ایشان میگفت گنجی اساساً بولتننویس است نه مقالهنویس و کارش تورق است و سطحینگری. او میگفت تا به حال دقت کردهای که ایشان هرگز به مخالفان و منتقدانِ خودش پاسخ نداده است؟ نمونهاش را در همین زمانه یا جاهای دیگر ببینید. تا به حال شده است مثلاً گنجی قلم دستاش بگیرد و بنویسد: «آقای احمد زید آبادی…» یا «آقا / خانم فلانی…». یا بنویسند که این نوشتهی من در پاسخ انتقادهای فلان و بهمان است؟ ما ندیدهایم! شما دیدهاید که روزنامهنگارِ علامهی ما تا به حال پاسخی صریح و آشکار به منتقدین خودش داده باشد و از سخنانِ خودش به صراحت رفعِ ابهام کرده باشد؟ امیدوارم این تلنگرها باعث بشود پاسخ دادن به دیگران را جدی بگیرد. بعید است زمانه بتواند از او خواستارِ پاسخگویی شود!
پ. ن. ۲. فکر میکردم این نکات واضح باشد که چند بند اول، اساساً پرسش است و تا پاسخ پرسشها روشن نشود نقدی معنا ندارد. تعجب میکنم که بعضی آن پرسشها را همردیف نقد و حتی طعنه و کنایه خواندهاند و شروع به تفسیرهای غریب کردهاند. اینکه: ««پشتوانهی عقلی» با «دلیل» و «گواهی» فرقی دارد؟ با «برهان» چه؟» خودش سؤال مهمی است. آدم تا نفهمد مرزهایی معنای و مفهومی ذهن گنجی کجاست، بحث و گفتوگو کردن هم با او بیهوده است. حداقل باید تلاش کرد به درک مشترکی از مفاهیم و تعریفهای پایه رسید.
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
مشکلِ اکبر گنجی کجاست؟
پ. ن. این قصه سرِ دراز دارد. تو را به خدا ببینید ما داشتیم زندگیمان را میکردیم. درسمان را میخواندیم. شیننامهمان را مینوشتیم. موسیقیمان را گوش میدادیم. این هم شد کار آخر؟
پ. ن. ۲. من با این وبلاگنویس بسیار بسیار بسیار راحتترم تا این عقاید شاذ و عجیب و غریب و خود-تصفیهکنِ اکبر گنجی!
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
بیراهههای دینی اکبر گنجی
نوشتهی گنجی مملو از یک تلقی و درک خاص از عقلگرایی و ایمانگرایی است (چیزی که او فیدهایسم مینامد). من نمیتوانم داوری چندانی دربارهی آراء ویتگنشتاین، کییرکهگور و پلنتینجا بکنم (شاید یاسر میردامادی بتواند نوری بر این تاریکجای بیفکند). متخصصان آراء اینها حتماً میتوانند داوری کنند که درکِ گنجی از آراء اینها دقیق است یا نادقیق. اما در یک نکته کمترین تردیدی ندارم. شناخت گنجی از جریانهای عقلگرای جهان اسلام، شناختی است سطحی و – با عرض معذرت از تمام خوانندگان و خودِ اکبر گنجی عزیز – «ژورنالیستی». و متأسفام که باید تعبیر ژورنالیستی را با بار منفی به کار ببرم. دوست داشتم ژورنالیستِ ما آگاهتر میبود و اگر به حوزهای وارد میشد، با احاطه و اشرافِ کافی به آن حوزه قدم مینهاد. در این نوشتهی گنجی به خوبی میتوان ردپای تعالیم دکتر سروش را دید (علیالخصوص آنجا که از مولوی و شیخ بهایی نقل میکند، انگار بلندگویی است در برابر دهان دکتر سروش). این فی نفسه چیز بدی نیست. اما نتیجهگیریهای گنجی از این کُلاژ ناقص از آرای یک فیلسوف مسلمانِ قرن پنجم هجری، یک متکلم-متأله بعد از حملهی مغول و دو سه متکلم، متأله و فیلسوف غربی است که محل اشکال است و آدم را در عمق و دقت نگاه ژورنالیستی گنجی به تردید میاندازد.
برای اینکه متهم به انتقاد بدون سند نشوم، بخشهایی را نقل میکنم و توضیح میدهم که چرا از دیدِ من محل اشکال هستند.
گنجی میگوید: «به گمان بسیاری از فیلسوفان، وجود خدا را نمیتوان با دلایل عقلی اثبات کرد. وقتی مبدأ و معاد با چنین معضلی روبرو است، تکلیف نبوت روشن است که کمترین ادعا در خصوص اثبات عقلی آن وجود دارد. این معضل، کسانی را واداشته است تا پروژه عقلانیت در قبول دین و التزام به آن را کنار بگذارند».
گنجی تکلیفاش با فیلسوف و متکلم روشن نیست و به سادگی اینها را خلط میکند. گنجی نخست میگوید که خیلی از فیلسوفان (و نه متکلمان) منکر اثباتپذیر بودن عقلی وجود خدا هستند (لابد چیزی به اسم «اثباتپذیر بودن خدا به دلایل غیر عقلی» معنا میدهد؛ تأکید من اینجا بر «اثباتپذیر» بودن است؛ نه در عقلی یا نقلی بودن این کار). سپس گنجی از روی بخشهای بلندی از تاریخ دین و کلامِ دینی جهش میزند و از کسانی صحبت میکند که «پروژهی عقلانیت» را در «قبول دین» و «التزام به آن» میخواهند کنار بگذارند. این «کسان» چه کسانی هستند؟ خودِ گنجی؟ آدمهایی که مثل گنجی دین و دینداری را مطالعه کرده یا به آن التزام داشتهاند؟ یا جمعیتِ خیلی زیادی از اندیشمندان مسلمان یا مسلمانزادهی جهان (یا متدین به هر دینی) در هر نقطهی از کرهی زمین؟ گنجی از معضلی که خودش فکر میکند دربارهی مبداء و معاد وجود دارد، میخواهد نتیجهگیری کند که «تکلیف نبوت روشن است»! گمان نمیکنم میان متکلمین سدههای میانه و اندیشمندان عالم اسلام (من از مسیحیان و یهودیانِ کلاسیک بیخبرم)، چنین اجماعی وجود داشته باشد که امثال فخر رازی، ابن سینا، صدر الدین قونوی، ابن عربی، نصیر الدین طوسی، شهرستانی، حمید الدین کرمانی، ابویعقوب سجستانی، ناصر خسرو و دیگر متکلمین و فیلسوفان در مسألهی مبدأ و معاد به «معضل» خورده باشند. شگفت آن است که اکبر گنجی آن چیزی را که امروز برای خودش معضل است، با فهمِ ناقص از آراء مثلاً ابن سینا، برای او هم معضل میداند!
من هیچ مشکلی ندارم با اینکه یکی بیاید بگوید مثلاً مقولات مربوط به مبدأ و معاد یا نبوت (یا مثلاً امامت و ولایت) معضل هستند و با عقل من سازگار نیستند بنا به این دلایل. ولی نمیشود این وسط پای ده نفر فیلسوف و متکلم جدید و قدیم را هم وسط کشید و چیزی را که برای من و شما معضل است برای آنها هم معضل بدانیم.
چنانکه گفتم به بخشهایی از مطلب گنجی که از متکلمین یا فیلسوفان غربی قدیم یا جدید نقل کرده است، کاری ندارم. اینها در حوزهی دانش من نیستند، هر چند میتوان عقلاً با نقل قولهای گنجی و نتیجهگیریهای او از سخنانشان در پیچید.
گنجی، چنانکه گفتم، ناگهان از روی تاریخ دین اسلام جست میزند (چه بسا با مسیحیت و یهودیت هم همین کار را میکند) و از مرتضی مطهری نقل قول میکند و میآورد که: «به نظر او نظام اعتقادات دینی (توحید، نبوت، معاد و …) «منحصراً» باید از راه استدلال به دست آیند: «اینکه در دین مقدس اسلام تقلید در اصول دین به هیچوجه جایز نیست و منحصراً از راه تحقیق و استدلال باید تحصیل شود دلیل بارزی است براینکه اسلام مسائل آسمانی را در حدود اصول دین برای عقل انسان قابل تحقیق میداند»». البته آقای مطهری در نظر خویش مختار بوده است و رأی ایشان هم محترم و معتبر. اما بدون شک در میان شیعیان و مسلمانان، ایشان تنها متفکرِ صاحبرأی نبودهاند. بسا متکلمین و فیلسوفان – از شیعه و غیر شیعه گرفته – وجود داشتهاند که رأیی متفاوت داشتهاند در باب «تقلید در اصولِ دین». برای من مهم نیست که نظرِ آن دیگران و استدلالشان در باب مجاز نبودن تقلید یا لزوم تمسک به عقل در دینداری، معقول بوده است یا نامعقول؛ موجه بوده است یا ناموجه. همینکه گنجی این تکثر و تنوع و گسترهی تاریخی را نادیده میگیرد یعنی وفادار نماندن به پژوهش و در پی یک نتیجهی خاص بودن. و البته این نتیجهی خاص خودش را در اواخر سخنان گنجی نشان میدهد.
من باور ندارم که هر مسیحیای ایمان به تثلیث را چنان بفهمد که گنجی به همین سادگی و پختهخواری به خوردِ خوانندهی زمانه داده است. امیدوارم یک نفر مسیحی یا یک نفر عالم به الهیات مسیحی، که بسی بیش از من به این الهیات مسلط باشد، چیزی بنویسند و خطاهای گنجی را نشان دهد – یا خطای مرا اصلاح کند!
گنجی میگوید: «ایمانگرایان مسلمان چرا قبول نمیکنند که خدا در حالی که در خآنهاش [کذا فی الاصل] بر روی تختی نشسته (خداوند را دیدم که بر تختی بلند و با شکوه نشسته بود، خانهی خدا از جلال او پر شده بود، اشعیاء، ۱:۵)، دیده شده است؟ نباید گمان کرد که این مدعیات پیرو چندانی ندارد، به یهودیان و مسیحیان بنگرید و ببیند که آنها هم به این مدعیات ایمان و تعبد دارند». این «ایمانگرایانِ مسلمان» چه کسانی هستند که گنجی مدام به اشاره و ایهام از آنها نام میبرد؟ این به اصطلاح ایمانگرایان ناگهان در جغرافیای جهان اسلام روییدهاند و هیچ نسبنامه و تبارشناسی شناختنیای ندارند؟ ظاهراً گنجی به عدهای مسلمان که خود را در دین عقلگرا میدانند در زمانهی ما اشاره میکند و هیچ اعتنایی به تاریخ مسلمانان ندارد. اگر داشت، قطعاً به معتزله توجه میکرد. اگر داشت قطعاً اخوان الصفاء را پیشِ چشمِ خود میداشت. اگر داشت فخر رازی برایاش وزنهای بود برای رد یا قبول. اگر داشت، آثار ابوحاتم رازی و حمید الدین کرمانی را حداقل یک بار مرور میکرد. اگر داشت، یک بار آن نوعِ خاص عقلانیت ناصر خسرو را میسنجید و لااقل نقاط قوت و ضعف آن اندیشه را به ما نشان میداد. مراد گنجی از «ایمانگرایان مسلمان» ملاصدرا نیست. مرادش ابن سینا نیست. مرادش سهروردی و مولوی هم نیست. مرادش ناصر خسرو و اخوان الصفاء هم نیست. مرادش امثال مصطفی ملکیان است؟ مرادش سروش است؟ اینها را نمیدانم. ولی بدون شک، نوشتهی گنجی از ضعف پشتوانهی تاریخی و کلامی رنج میبرد.
گنجی به درستی میگوید: «پیروان ادیان مختلف با اطمینان مطلق فقط دین خود را دین حق میدانند. طرفین جنگ با اطمینان کامل خود را پیروز جنگ معرفی میکنند. دانستن مترادف با مطمئن بودن نیست. پیروان هر دینی به آموزههای دین خود اطمینان دارند. ولی اطمینان به معنای صدق آن آموزهها نیست. ممکن است باوری صادق باشد، اما دلایل و شواهد قانع کنندهای برای توجیه آن در دست نباشد. قرینه (evidence) به معنای دلیل قوی و محکم شرط لازم دانستن است». اما اینها سخنان تازهای نیست. کشف بزرگی هم نیست. اینها را سروش گفته است. شاید مرحوم شریعتی هم گفته باشد. اینها را اخوان الصفاء بدون شک گفتهاند. اینها را عین القضات همدانی، صوفی فیلسوف مسلک هم گفته است. اما اگر دربارهی سروش و شریعتی مطمئن نباشم، دربارهی موارد بعدی مطمئنام که هیچ کدام به راه اکبر گنجی نرفتهاند. گنجی در بندهایی که پس از این بند نقل میکند، به نوعی خلاصهای از تمام آنچه نزد دکتر سروش آموخته است (یا فهمیده است) به خواننده منتقل میکند.
اینجاست که گنجی مقصودش از این نوشته را آشکار میکند (اما کماکان با همان ابهامِ پیشگفته): «مخاطب نوشتار حاضر، ایمانگرایان نیستند، مخاطب ما کسانی هستند که از عقلانیت آموزههای دینی دفاع میکنند و به دنبال عقلانی کردن باورهای دینی هستند. علامه طباطبایی در مقدمه تفسیر المیزان مینویسد، «اعتبار قرآن و کلام خدا بودن آن ( حتی وجود خدا)، به وسیله عقل برای ما ثابت شده است».» من به استدلال مرحوم طباطبایی کاری ندارم. ایشان، یا پیروانِ آموزههای ایشان، بهتر از من میتوانند از موضع خودشان دفاع کنند. موضعشان بالکل رد هم بشود، موضع گنجی ثابت نمیشود. گنجی به مصافِ کسانی رفته است که «از عقلانیتِ آموزههای دینی دفاع میکنند» و «به دنبال عقلانی کردن باورهای دینی هستند». اینها چه کسانی هستند؟ و این افراد، نظرشان چه ربطی یا چه نسبتی با آرایی که گنجی از ابن سینا یا ملاصدرا نقل کرده است دارد؟ گنجی چند بند بالاتر گریبان «ایمانگرایان مسلمان» را گرفته بود. اما اینجا دیگر با آنها هم کاری ندارد و مخاطباش این گروهِ اخیرالذکر میشود. آیا به اعتقاد اکبر گنجی معتزله، ابن سینا، فخر رازی، دستگاه دعوت فاطمیانِ مصر، نصیر الدین طوسی و ملاصدرا، در شمارِ مخاطبانِ این نوشتهاند (همین کسانی که از عقلانیت آموزههای دینی دفاع میکنند). اگر هستند، آشکار است که گنجی شناخت دقیق و عمیقی از آراء آنها ندارد. اگر نیستند، باز هم نشان میدهد که گنجی درکاش از جنبشهای خردگرا، در عالم اسلام حداقل، سطحی و شتابزده است. به صراحت میگویم که من تمام آراء کلامی اخوان الصفاء و مثلاً ناصر خسرو را در دین، امروز قبول ندارم. اما این دو حداقل از نمادهای برجستهی کوششهای عقلانی در دیناند. گنجی به جای اینکه با کنایه و ابهام به همعصران خودش متعرض شود و در لفافه به آنها انتقاد کند، میتوانست از ریشه شروع کند و به طور جدی به نقد آن سنت عقلی بپردازد (تا اگر موفق میشد، به امروز میرسید). یا اینکه نه. خیلی صریح نام میبرد از کسانی که در برابر او هستند و همانها را به چالش میگرفت. البته به استدلالهایی خردپسندتر و قویتر از اینها که در یادداشتاش در زمانه آمده است.
پ. ن. اگر فردا یا پسفردا گذارم به کتابخانه افتاد، سعی میکنم بخشهایی از رسائل اخوان الصفاء، آثار ناصر خسرو و بخشهایی از آثار ابن سینا را اسکن کنم و برای مزید آگاهی اکبر گنجی همینجا بگذارم. اما مهمتر از آن همه این است که گنجی تکلیف خودش را با خودش بداند و بیهوده امثال ابن سینا و ملاصدرا را هزینه نکند و وجه المصالحهی طرح دعوا و دیدگاهِ شخصِ خودش نکند و ربط مستقیم نظرِ خودش را با نظرِ آنها بداند.
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
نقد تمام عیار
سلسلهی نقدهای سعید حنایی کاشانی بر یادداشتهای اکبر گنجی دربارهی شریعتی هنوز ادامه دارد (آخرین یادداشتاش «شریعتی، مارکس و حقوق بشر» است). تا به حال گنجی به هیچ کدام از اینها پاسخ نداده است و حقیقتاً فکر میکنم جای پاسخ هم ندارد. سعید حنایی حق مطلب را به خوبی ادا کرده است و سنجیدهتر، منطقیتر و برندهتر از این نمیشود سخنان گنجی را نقد کرد. من به این میگویم نقد تمام عیار. نویسندهی فلّ سفه، هم مستقیماً به آثار شریعتی مراجعه میکند و آنها را نقل میکند، هم عبارات گنجی را درست در کنار آنها نقل میکند و هم رأی خودش را با تکیه بر مستنداتی که دقیقاً پیش روی خواننده است ارایه میکند. به گمان من، هیچ کس تا به حال به این شیوایی نتوانسته سست بودن و پریشان بودن نقدهای گنجی از شریعتی را نشان بدهد. دست مریزاد! (هر چند ظاهراً سعید حنایی کاشانی هنوز با من سر ماجرای آشوری و عبارات تندی که به کار برده بودم، قهر است!).
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
انتقاد موشکافانه
این یادداشت سعید حنایی کاشانی شاهکار است: نقد شریعتی بعد از ۳۰ سال. حتماً بخش نخستاش را هم بخوانید. فقط بندی از آن را، دربارهی عنوانهای مطالب گنجی، نقل میکنم:
«نگاهی به عنوانهای به ظاهر فرعی اما برجسته و چشمگیری بیندازیم که عنوان اصلی را در سایه نگه میدارند. نگاهی به پنج عنوان نخست نشان میدهد که عنوانهای انتخابشده خود حامل معنا و بار عاطفی بسیار است. عنوانها به ما میگویند که ما با شخصی سر و کار داریم که یا مدافع کریهترین و منفورترین چیزهایی است که ما امروز میشناسیم: یوتوپیای لنینیستی، حکومت فقیهان، زنان گونیپوش، صیغه و چندهمسری؛ یا مخالف ارزشمندترین چیزهایی که ما میشناسیم: حقوق بشر. پس آیا جای شگفتی است که در عنوان ششم نویسنده دامن خود را از چنین شخص کریه و منفوری پاک کند؟ خب، وقتی که ما با چنین ادعاها یا اتهامهای شگفتی مواجه میشویم شاید بیدرنگ کنجکاو شویم و مقاله را بخوانیم. اما آیا در پایان میتوانیم با نویسنده موافقت کنیم که همهی ادعاهایش درست بوده است؟ خب اگر درست نبود، آن وقت چه؟ آیا آن وقت نمیتوانیم ادعا کنیم که او به دروغ چیزی را ادعا کرده و به کسی نسبت داده است؟ یا چهرهای مشوّه از شخصی شناختهشده و محترم به دست داده است؟ و «بردن آبروی» اشخاص را با «بتشکنی» و «نقد» و «پرسشگری» اشتباه گرفته است؟ پس بهتر است بپرسیم چگونه میشود در یک مقاله به «تحقیق» دست زد و «نقد» کرد و در یک مقاله به «تحمیق» دست زد و «هجو» کرد.»
واقعاً دست مریزاد! ظاهراً این نقدها هنوز ادامه دارد. فرصت ندارم چیز بیشتری بنویسم. اما ساعتمان خوش شد با خواندن این نقد! تمام اعتنای من البته به همین یک بخش نقد نیست. حتماً باید بخش نخست و مقدمهی این بخش را هم خوب بخوانید تا محل ورود سعید را به بحث بفهمید. نقد سعید بدون شکی نقدی است بسیار نکتهسنجانه و هوشمندانه. من اگر میدانستم او قرار است چیزی بنویسد – و چنین چیزی بنویسد – بدون شک همان دو یادداشت سابق هم را نمینوشتم.
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها:
از تقدسزدایی تا توهم تقدسزدایی
امروز یادداشت داریوش سجادی (از مجید سوزوکی تا اکبر گنجی) را که در انتخاب خواندم، سخت به فکر فرو رفتم که چرا ناگهان باید در این حد راه افراط را رفت؟ نقد گنجی از شریعتی را می شود و باید نقد کرد، درست همانطور که خودِ شریعتی را هم باید نقد کرد.
یک نکته بدون هیچ شکی غیر قابل انکار است. هنوز در جامعهی ما عدهای هستند که شریعتی را «میپرستند» و پیشِ آنها نمیتوان گفت بالای چشم شریعتی ابروست. نه تنها از شریعتی، بلکه از هر اندیشهای که در لباس تقدس فرو میرود، باید تقدسزدایی کرد. اکبر گنجی در شیوهی نقدش پا را از صرف «تقدسزدایی» به گمان من فراتر گذاشته است و این همان چیزی است که من به آن معترضام. در میدان اندیشه، انسانها هیچ قداستی ندارند، چه آن انسان شریعتی باشد یا سروش یا اکبر گنجی. اما فرق است بین مقدس ندانستن یک انسان و اینکه هر چه خواستی بگویی. نقد گنجی البته خاصیت خود را هم داشته است. یکی مثل یوسفی اشکوری رسماً مینویسد که بله شریعتی تناقض هم داشته است، اشتباه هم کرده است. این قدم مثبتی است. اما نه تنها شریعتی که هر اندیشمند دیگری هم اشتباه میکند. کارِ اندیشه پیامد طبیعیاش ارتکاب خطاست، مگر اینکه ادعای معصومیت داشته باشیم که این حرفها هم دوراناش خیلی وقت است سپری شده است.
اما داریوش سجادی دیگر حسابی از آن طرف بام افتاده است. با خواندن یادداشت داریوش سجادی من حرفام را دربارهی گنجی پس میگیرم (اگر سجادی چنین مینویسد، گنجی خیلی وضعاش بهتر است!). سجادی در یک نوشتهی کوتاه از گنجی گرفته تا مخملباف و حسین درخشان و نیکآهنگ کوثر را وارد ماجرا کرده و سعی کرده با سریش روانکاوی همه را به تحلیل خودش از گنجی بچسباند. به نظر من در ماجرای نقد شریعتی (یا نقد گنجی) چند اصل ساده و روشن وجود دارد: ۱. اینها هیچ کدام قداست ندارند. ۲. همهی اینها انسان هستند و طبیعتاً مرتکب خطا میشوند. ۳. به بهانهی تقدسزدایی نمیتوان هر سخن مربوط و نامربوطی را به کسی نسبت داد؛ درک بستر زمانی و فضای اجتماعی حاکم بر زندگی هر فردی در تحلیل سخنان و اندیشهی او مهم است.
خیلی مختصر دو نکته را در حاشیهی نقد گنجی میافزایم که دیگران هم به آن اشاره داشتهاند. یکم اینکه دیدگاه شریعتی دربارهی زنان و حقوق زنان، و نقد کردنِ آن، نقدی است که حتی اگر به جا باشد، فی نفسه چندان وزن و اعتباری ندارد. مگر در آن مقطع که شریعتی در آن زندگی میکرد، حقوق زنان به شکل امروزی چقدر مطرح بود و عموم مردم جامعه و اندیشمندان و روشنفکران سکولار و دینی، چقدر بر آن تأکید داشتند که حالا این وسط شریعتی مقصر ماجراست و باید تاوان همهی زنستیزیهای عصر خودش را پس بدهد؟ خوب اگر بحث دربارهی پیروان شریعتی است و اینکه عدهای از او بت ساختهاند و به تک تک حرفهای او تأسی میکنند و او را پیشوای خود میشمارند که باید بیچون و چرا از او تبعیت کرد، محل نقد جای دیگری است: مقدسسازی شریعتی را باید نقد کرد نه اینکه گریبان خودش را بگیریم. باید دید اگر من و شما، اکبر گنجی یا هر کس دیگری در زمان شریعتی میزیست و بعد عمر کوتاه شریعتی را هم میداشت و هیچ فرصتی هم برای بازنگری و تعدیل افکار خود نداشت، امروز ما با چه نوع اندیشهای روبرو بودیم؟ فرض کنیم اکبر گنجی، ابراهیم نبوی یا هر کس دیگری که در اوایل انقلاب شور و هیجانی انقلابی داشتند، در همان دوران متوقف میشدند. سرنوشت اینها بهتر از شریعتی میشد؟ این جای کار است که کار گنجی از نقد فراتر رفته و بیانصافی میشود.
دیگر اینکه دیدگاههای شریعتی دربارهی دموکراسی نقد میشود. اینجاست که من عمیقاً معتقدم درک اکبر گنجی از دموکراسی مشوش است. او از دموکراسی چیزی ساخته است که با واقعیت دموکراسی چندان نسبتی ندارد. گفتمان دموکراسیخواهانه عمدتاً از شاخصههای دو سه دههی اخیر است. سی سال پیش نه دربارهی دموکراسی پژوهش علمی مفصلی شده بود و نه نمونههای عملی آن چندان که باید خود را نشان داده بودند. لذا اینکه بگوییم شریعتی مخالف دموکراسی بود، پرسشهای زیادی پیش میآورد: کدام دموکراسی؟ مگر در ایرانِ زمانِ شریعتی ما اصلاً نظامی دموکراتیک داشتیم؟ مگر گروههای مبارز و انقلابی در پی ایجاد دموکراسی بودند که شریعتی با آن مخالف باشد؟ باید سی سال از آن دوره میگذشت تا بررسی شود که بیشتر دموکراسیهای جهان، ناکام ماندهاند. آن موقع نه شریعتی دموکراسی را – چنانکه امروز میشناسیم – میشناخت نه اکبر گنجی و نه هیچ مروج یا مخالف دموکراسی. لذا کشیدن پای شریعتی به بحث دموکراسی، اساساً مغلطهای بیش نیست.
اگر هدف گنجی تقدسزدایی از شریعتی است، خیلی راحتتر میشود این حرف را زد بدون اینکه آدم به تناقضگویی بیفتد. تناقضگوتر از او داریوش سجادی است که دیگر حسابی عنان از کف داده است. اینجاست که میگویم همه دارند از هم انتقام میگیرند. اینجور نوشتهها اصل بحث را در غبار هیاهو گم میکند. خیلی سرراست و دقیق، با استناد به حرفهای خود شریعتی و کتابهای منتشر شدهی او میتوان صحت و سقم ادعاها را نشان داد. از آن گذشته، اگر گنجی پای مباحث جدیدتر را، مانند دموکراسی، حقوق بشر، آزادی بیان، و این چیزها را به میان میکشد، باز هم میشود بحث را خیلی سنجیده پیش برد، نه اینکه ناگهان سخن از عقدههای جنسی به میان بیاوریم. من واقعاً نمیفهمم این شیوهی تمسخرآمیز هتاک را که تا از پاسخگویی باز میماند، متوسل به سخیفترین عبارات و نسبتها میشود و نزدیکترین راه بیاناش هم از اسافل اعضای انسان میگذرد!
گمان میکنم گنجی بهتر است طیفی از طرفداران و مبلغان شریعتی را ترسیم کند. آراء خود شریعتی را هم به درستی بررسی کند. بعدش مشخص کنیم آیا همهی کسانی که از شریعتی تأثیر گرفتهاند یا او را ستودهاند، ضد دموکراسی و ضد زن هستند یا نه. این شیوهی نقد گنجی (و بدتر از آن سخنان افراطی داریوش سجادی) شلوغ کردن بحث است و تسویه حساب شخصی. در یادداشت نخستی که دربارهی گنجی نوشته بودم، اگر چه عباراتاش تند بود و باید آرامتر از این نوشته میشد، اما هنوز اساس حرف من همان است: گنجی شتابزده دارد حرف میزند. شاید دارد با اشکوری لجبازی میکند و میخواهد حرفهایاش را به او ثابت کند. اینها را نمیدانم. اما حداقل در دو نمونهای که در بالا آوردم، مدعیات گنجی چندان پایهی محکمی ندارد. حقیقتاً من فکر میکنم گنجی وقتی شریعتی، یا هر کس دیگری را نقد میکند، این نقدها را بر پایهی درکی که خودش الآن از دموکراسی، جمهوریت، حقوق بشر و آزادی بیان دارد، نقد میکند. این شیوهی نقد چندان مقرون به صواب نیست. درک گنجی از دموکراسی و جمهوریت و این قبیل مسایل نه اولین درک است و نه آخرین درک (فرض را بر این میگذارم که این برداشتهای گنجی اساساً درست و خالی از اشکال باشد؛ اگر نادرست یا ضعیف باشد که کار خرابتر از اینهاست). در نتیجه، من در کار گنجی شتاب بیش از حدی میبینم.
پ. ن. من از نقد آقای محمود دلخواسته بیخبر بودم. این نقد را هم در کنار نوشتههای دیگر بخوانید تا فضای بحث کمی روشنتر شود: رویکرد گنجی به شریعتی و انقلاب ۵۷ بر چه اساسی استوار است؟ (بدون اینکه داوری مثبت یا منفی دربارهی این مقاله بکنم، متن آن را در ادامهی مطلب میآورم. نقدی اگر بر آن وارد است بر جای خود استوار، اما این هم یک نمونه از نقد گنجی است.)
پ. ن. ۲. متن ظاهراً در صفحهی من به هم میریزد. شاید به دلیل طولانی شدن متن است. به هر حال میتوانید از همان صفحهی گویا مقاله را بخوانید.
پ. ن. ۳. این مطلب را در رادیو زمانه هم بخوانید: «در جستجوی حقیقت یا قدرت». شخصاً فکر میکنم اگر نویسنده به نقد عین متن گنجی اکتفا میکرد و فرامتنی عمل نمیکرد و مشخصاً پای بنی صدر را به میان نمیکشد، به نقد بهتری میرسیدیم. اما معتقدم باز هم بخش مهمی از ضعف نظری گنجی را نشان داده است.
[دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها: