در دفاع از خردمندی و سلامت

وضعیت سیاسی ایران در داخل و خارج به خیال من بنبست بیفروغ و ملالآوری شده است که همه چیزش حواله به تقدیر میشود. در کنار همین وضعیت بنبست که مصداق عریاناش تباهی رفتار حکومت با مردم است در تمام سطوح، البته جمهوری اسلامی نفوذش در منطقه به رغم تمام سر و صداها و کشمکشها گسترش یافته و چه بسا بازگشتناپذیر هم باشد. وارد جزییاتاش نمیشوم ولی از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا منطقهی نفوذ ایران در خلیج فارس، از حیث «قدرت» داشتن ایران در وضعیت عجیب و تناقضآمیزی است که حتی آمریکا و بریتانیا هم نمیتوانند در این منطقه بیش از حد با قدرت نظامی ایران بازی کنند. بدیهی است این قدرتنمایی و بسط نفوذ مترادف و مساوی با مشروعیت داشتن نیست. اگر مشروعیتی بود آن خیل هزاران محبوس که قربانی چنگ و دندان امنیتیمسلکان داخل نظام شده و میشوند حالا چنین صف نکشیده بودند در برابرمان. آخرینشان شاید ارس امیری باشد که قبل و بعدش بیشمار آدم دیگر همچنان به صف هستند برای سنجاق شدن به کارنامهی بیمشروعیتی دستگاه قضا و نهادهای امنیتی قدرتمحور. این را افزودم که گمان نکنید از وضعیت فعلی تصویری خیالی ارایه میدهم یا لغزشها، نابخردیها و خودکامگیها را از نظر دور داشتهام.
این مقدمه را از این جهت نوشتم که میخواهم چیزی بنویسم در دفاع از کارنامهی دیپلماتیک محمد جواد ظریف. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دست به قلم شوم که چنین چیزی بنویسم. جواد ظریف وقتی رویی به سوی ملت ایران – و به طور خاص سیاست داخلی – دارد، گرفتار تناقضهایی است. چه در لباس دیپلمات/سیاستمدار چه در لباس شهروند ایرانی. هر بار از او پرسشی دربارهی مسایل بحرانآفرین سیاست داخلی شده یا طفره رفته است یا پاسخی داده که هر صاحب خردی میگوید: دست کم سکوت میکردی! اما این را هم من خوب میفهمم. ظریف کارش دیپلماسی و سیاست خارجی است. ظریف اپوزیسیون نظام هم نیست. لذا به فرض هم که مثل من و شما فکر کند، اگر قرار باشد مانند من و شما حرف بزند (فرض کنید چیزی دربارهی ارس امیری بگوید که اندکی مزهی نقد دستگاههای امنیتی داخلی را داشته باشد) چیزی نمیماند که دیگر از منصباش ساقط شود. بالاخره معادلات قدرت در جمهوری اسلامی همیشه چنین بوده است و ناظر خردمند این اندازه عقل دارد بداند از ظریف چه انتظاری باید داشت. لذا هر اندازه که ظریف به عنوان یک شهروند ایرانی و یک انسان مکلف است موضعی اخلاقی و انسانی داشته باشد، به همان اندازه این موضعگیری با کاری که دارد میکند سازگاری ندارد (یا دست کم دشوار است) و حرفهاش فی نفسه نه غیر اخلاقی است نه غیر انسانی. نیک اگر بنگریم در چارچوب کلان دفاع از منافع ملی ایران و در صف نبردی که پیش روی اوست، رفتارش کاملاً اخلاقی و ستودنی است.
در عرصهی سیاست خارجی و دیپلماسی، به خیال من، ظریف در تراز حرفهای خودش از سیاستمداران کمنظیر تاریخ ایران و بلکه جهان است. کارش را خوب بلد است. زبان دیپلماسی را خوب میداند. در این شش سال گذشته و حتی پس از به بنبست خوردن برجام ظریف و تیماش با دست خالی بهترین بازی را در میدانی کردهاند که همه در داخل و خارج این تیم را احاطه کردهاند و از هیچ کوششی برای به زانو در آوردنشان فروگذار نکردهاند. جامعهی ایرانی در ساحت سیاسی و غیر سیاسی امروزه جامعهای است به شدت چند قطبی (و نه حتی دو قطبی) و پارهپاره. جامعهای به شدت بحرانزده و در آستانهی خطرات متعددی – و عمدهی این خطرها همچنان به تصور من داخلی است تا خارجی. این را جاهای دیگری هم نوشتهام. شک ندارم که دشمنان کلاسیک جمهوری اسلامی از آمریکا و اسراییل بگیرید تا این اواخر عربستان سعودی، هیچ کوتاهی نکردهاند در اخلال در وضعیت داخلی. اما بزرگترین تهدید نظام علیه مشروعیت و اقتدارش خودش است. امثال علم الهدی بزرگترین تهدید علیه امنیت ملی هستند. هیچ کس جز شمار بزرگ و پرنفوذی از خود مدافعان سینهچاک نظام و ولایت به اندازهی دشمنان شناختهشدهاش، توان تخریب وجههی این نظام و آن رهبری را ندارد. و البته در برابر اینها همیشه سکوت رضایتآمیزی داریم اما در برابر دو دانشجوی جوان و بینوا داغ و درفش دستگاه امنیتی و قضایی بالای سر مردم است. اینها به زبان سیاسی و فنیتر معنیاش یک چیز بیشتر نیست: شکاف عمیق میان مردم و حاکمیت. حاکمیت سیاسی هم کمتر کوشش کرده است برای کم کردن این شکاف. گویی دستاوردهای منطقهای و مقاومتاش برای واندادن به قلدری آمریکا – به خصوص در دورهی ترامپ – نظام را دچار نخوتی کرده است که فکر میکند حتی با مردم خودش چنان رفتار باید بکند که با جاسوس اسراییلی و آمریکایی. و این چیزی نیست جز سوء ظن بیمارگونه و مفرط. در حاشیه همیشه باید پرسید که در میان دستگاههای امنیتی جمهوری اسلامی دقیقاً چه وقتی به این پختگی و حرفهایگری میرسیم که بیاموزند به معنی دقیق و درست کلمه جاسوس واقعی را بگیرند و مشغول جعل جاسوسی برای رتق و فتق اختلافات سیاسیشان نباشند.
برمیگردم به اصل سخنام. وقتی میبینم که در هر سفر ظریف به خارج از کشور عدهای از اپوزیسیون کلاسیک جمهوری اسلامی با ظریف همان رفتاری را دارند که مثلاً باید با فلان بازجوی امنیتی نقابدار نظام داشته باشند (یا بگویید بینقاباش مثل طائب) حیرت میکنم. این حیرتام وقتی بیشتر میشود که میبینم حتی طایفهی پلیدی مثل مجاهدین خلق هم تابلو به دست یکی مثل ظریف را تروریست میخوانند. باور بفرمایید با همین تعابیر. مجاهدین خلق، ظریف را تروریست میخوانند. این از طنزهای حیرتآور و عبرتآموز روزگار است که تقریباً اکثر قریب به اتفاق دشمنان سرسخت ظریف کسانی هستند که هیچ کارنامهی روشن و قابل دفاعی در هیچ عرصهای ندارند. نه در گفتار نه در رفتار هیچ فرزانگی و خردمندی در سیمایشان دیده نمیشود. هر چه در وجناتشان میبینی تندی است و خشونت و غیظ و غضب و این مباد آن باد. وقتی داشتم آخرین نسخههای این یادداشت را مرتب میکردم با این مضمون که مقامات ارشد اسراییلی از احتمال سر گرفتن دوبارهی مذاکرهی میان ایران و آمریکا سخت نگراناند. منطقشان هم دقیقاً این است: هدف تمام کارهایی که در تمام این سالها کردهایم همین بوده که فشار حداکثری روی ایران باشد برای به زانو در آوردناش و حالا شما میخواهید کنار بیایید و توافق کنید و کوتاه بیایید؟ اسراییل هیچ چیزی جز خصومت حداکثری میان ایران و هر که در عالم – و به طور خاص آمریکا – نمیخواهد. باقی قصه نمایش است و رتوریک. لفاظی محض است. این دیگر حکایت فاشی است که اسراییل در هیچ جای دنیا نگران آزادی، عدالت، حقوق بشر یا حاکمیت قانون نبوده و نیست. شرحاش برای جای دیگری است ولی همین موضع بنیادین اسراییل به خوبی نشان میدهد که چرا و چگونه امثال اسراییل ظریف را تهدیدی عظیم برای خودشان میدانند. ظریف تمام آن رشتهها را هر بار که به جایی میرود پنبه میکند. نه به دلیل اینکه نمایندهی ایران است بلکه به این دلیل ساده و روشن که در عین اینکه نمایندهی جمهوری اسلامی است، آدم کاربلد، حرفهای و متخصصی است که کارش را به بهترین نحو میداند. و این یکی از مهمترین دستاوردهای جمهوری اسلامی در این چهل سال است. خوب متوجه سنگینی حرفم هستم. جمهوری اسلامی در این چهار دههی گذشته کمتر توانسته چهرهای در قد و قامتی جهانی بیرون بدهد. ظریف در زمرهی همین نوادر است که دوست و دشمن باید قدرش را بدانند. بیرون رفتن کسی مثل ظریف از این میدان مساوی است با وارد شدن آدمهایی خالی از هر ظرافت و خردمندی و ادراکی که زیاناش اول به خودشان و بعد به بقیه میرسد. این دفاعی است عریان و بیمحابا از فرزانگی. دفاعی است از جواد ظریف اما در حقیقت چیزی نیست جز دفاع از انسان و آبرو و عزت انسان. انتخاب رقبا و مخالفان سرسخت ظریف چیزی نیست جز نفی اعتبار عقلانی خودمان.
راه نقد جمهوری اسلامی و مهار کردن خودکامگیهایاش نفی جواد ظریف نیست. راه رسیدن به آیندهی بهتری برای ایران عبور کردن – به اعتبار مروا کراما – از کنار بیخردانی چون پمپئو و بن سلمان و نتانیاهو و بولتون است. تمام اهمیت ظریف هم در همین است که به شیواترین بیان به ما نشان میدهد راه آنها بیراهه است و هر که سوار بر سفینهی آنها به دریای توفانی میزند، طعمهی موج خواهد شد. پیش از اینکه بخواهید در صف ظریف بایستید، ابتدا برای خودتان شأن و کرامتی انسانی و عقلانی قایل شوید. آن وقت خواهید دید نقاط اشتراک شما با ظریف و امثال او بسیار بیشتر است از اختلافاتتان.
[دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل, سياست, متفرقه] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, برجام, جواد ظريف, دیپلماسی
مغالطهی آزادی-خودکامگی

مرگ فیدل یکی از دعواهای قدیمی ایرانیها را زنده کرده است: اگر راست میگویی که فلان مستبد و ظالم و تجسم شر نیست، پس چرا خودت نمیروی همانجا زندگی کنی؟ این صورت استدلال دلالت به حقیقتی میکند (یعنی خبر از گزارهای صادق در عالم واقع میدهد) ولی گزارهای مرکب است و بنایاش مغالطی است. خاصیت گزارههای مغالطی هم همین است که بخشی از حقیقت را خیلی خوب به ناخودآگاه مخاطب القا میکند و به همین دلیل است که فروش دارد. میکوشم با ذکر مقدماتی توضیح بدهم چرا این ادعا مغالطی است و چرا همهی کسانی که از هر جهتی با فیدل مخالف بودند لازم نیست خودشان را تا این سطح پایین بیاورند که مرتکب این مغالطه شوند (که لوازم اخلاقی ناروایی هم دارد).
کاسترو و هر انقلابی دیگری انسان است. ابر انسان نیست. انسان کامل نیست. نه از این رو که فرد انقلابی انسان کامل نیست بلکه از این جهت که انسان کامل در زمین یافت مینشود. نه در میان اهل انقلاب نه در میان اهل اصلاح و نه در میان حامیان استبداد (شرقی و غربی هم ندارد). چیزی که اسباب اختلاف شده این نبوده که فلانی چه کارهای خوبی کرده و چه کارهای بدی. کلید این اسباب اختلاف این است که شخصیت مورد نظر کاریزماتیک بوده است. کمتر کسی است که صاحب عقل درست و حسابی باشد و بنشیند مثلا از اسدالله لاجوردی دفاع کند (یا صادق خلخالی). ولی وقتی صحبت از آیتالله خمینی میشود یا کاسترو بحث بیخ پیدا میکند. یک توضیح حاشیهای بدهم: مرگ آدمهای کاریزماتیک باعث شادی جمع کثیری میشود و باعث غم عدهای کثیر. از شمار افراد هر یک از گروه نمیتوان صدق مدعا یا نتیجهای اخلاقی فی نفسه گرفت. اما این را میتوان پرسید که چه شده است که این جمع کثیر شاد است و آن جمع کثیر سوگوار؟ همان اندازه که حق داریم شادی آن جمع را جدی بگیریم و از عللاش بپرسیم حق داریم بلکه موظفایم سوگ آن جمع دیگر را جدی بگیریم و بپرسیم اینها چه را از دست دادهاند؟
گمان نکنم آدم عاقلی باشد که در تاریک بودن پروندهی حقوق بشری کاسترو (و شایدی خیلی تاریکتر بودن پروندهی آقای خمینی) تردیدی داشته باشد. شاید بتوان به درستی صفت خودکامه را کنار نامشان هم قرار داد. ولی خودگامکی و آزادگی در خلاء رخ نمیدهد. کسانی که به حق از زندانهای کاسترو آزرده و زخمی بودهاند باز هم به حق هرگز نمیخواهند سر از گوانتانامو در بیاورند: معاملهای که در آنجا با زندانی میشود از بدترین رفتار با هر زندانی دیگری در هر جایی هولناکتر است. این آغاز عدول از تعادل است.
برمیگردم به توضیح مغالطی بودن مدعای اصلی. میفرمایند شما اگر راست میگویید که فیدل خوب است چرا بر نمیگردید بروید کوبا زندگی کنید؟ نخست اینکه عدهی کثیری از کسانی که قایل به خوب بودن فیدل (یا مثلاً همان جمهوری اسلامی) هستند، واقعاً میروند همانجا زندگی میکنند یا هرگز از آنجا خارج نمیشوند. مثال کوباییاش پیش چشمام نیست ولی گابریل گارسیا مارکز باید برای مدعیان جای سؤال داشته باشد (مگر اینکه در خرد یا آزادگیاش تردید جدی داشته باشید). از ایرانیها مصطفی تاجزاده بهترین نمونه است و بسا کسانی که به ایران برگشتهاند به رغم اینکه میدانستند سر از زندانهای همان نظام در میآورند. نمونهی دیگرش حسین نورانینژاد است. اما از توصیف «است»، تجویز «باید» زاییده نمیشود منطقاً. بگذارید پرسش را روی زمین پاسخ بگویم. آن سؤال را اگر از من بپرسند، پاسخام منفی است. من نمیروم در کوبا یا ایران زندگی کنم (در شرایط فعلی زندگیام). ولی آمریکا هم نمیروم زندگی کنم. علل امتناع من از آن تصمیم متعدد است ولی درست است که یکی از علتهایاش همین است که مثلاً آزادی و امنیتی را که میخواهم و میطلبم ندارم. اما ماجرا وقتی پیچیدهتر میشود که آن سوی قصه را هم ببینی. لذا میپرسم: آیا شما هرگز به این دلیل که در تمام دورانی که کاسترو در قدرت بوده آمریکا رسماً و علناً دنبال ترور او بوده، هرگز آمریکا را ترک میکنید که بروید کشوری زندگی کنید که به فرض کارنامهی پاکیزهتری دارد؟ دقت دارید که این گزاره هم مرکب است. یعنی بخشهای معقولی دارد و بخشهای نامعقولی مثل همان گزارهی قبلی. در کوشش آمریکای مدافع آزادی و دموکراسی برای ترور کاسترو سر سوزنی تردید نیست – و زهی شرمساری و خفت برای آمریکا و شاید برای همهی کسانی که از رذیلت کاسترو به خاطر کنار نیامدن با همین آمریکا سخن میگویند – ولی این کراهت و خباثت و شناعت سیاست خارجی و داخلی آمریکا نتیجه نمیدهد در آمریکا هیچ چیزی نیست که ارزش زیستن داشته باشد. همین آمریکا نوآم چامسکی دارد و مارتین لوتر کینگ (در میان بسی بسیاران دیگر).
از جنس سؤالهای فوق را بسیار میتوان پرسید: آیا شما به این دلیل که آمریکا در عراق و افغانستان آن فاجعه را آفریده به اسم دموکراسی، آمریکا را ترک میکنید؟ یا آیا چون اکنون رییس جمهور آمریکا دانلد ترامپ است (که شاید بتوان به جرأت گفت روی محمود احمدینژاد را دارد سفید میکند) آمریکا را ترک میکنید؟
پاسخ من به این پرسشها چندان پیچیده نیست. عرض من این است که عاملیت انسانها کلیدی و مهم است. همه مسؤولاند. تفکر و نظریه و ایدئولوژی هیچ کس را مصون نمیکند. فرقی نمیکند فکر و نظر سوسیالیستی باشد یا دموکراتیک. دینی باشد یا سکولار. همگی از آن جهت که منوط و مقید به عاملیت انسانها و امکانهای بشریاند میتوانند عامل خیر یا شر باشند (و تاریخ اگر بخوانیم صدق این مدعا را میتوان بررسی کرد با معیارهای عقلانیت نقاد البته). قبل از اینکه مسؤولیت همهی فجایع را به گردن کاسترو (یا مثلا انقلابیون ایرانی بیندازیم) و مدام بگوییم اول فلانی شروع کرد (این اول فلانی شروع کرد همان زمزمهی دعوای کودکان دبستانی است نه انسانهای خردمند بالغ)، کافی است بپرسیم اگر هر یک از طرفین همزمان یا بدون شرط گذاشتن دست از رفتار بیخردانه میکشید، جان این همه آدم مصونیت بیشتری پیدا نمیکرد؟ جنگ ایران و عراق شاهد خوبی است. تمام تحریمهایی که هم ایران و هم کوبا را هدف قرار داد مثال دیگری است. حالا بفرمایید تقصیر خودشان بوده که با شاخ گاو در افتادهاند. آن آدمهایی که این گاو را شاخدار کردند باید از خودشان بپرسند که چطور میشود به یک سازمان امنیتی به همین راحتی اجازه داد در این همه مدت رسماً دنبال ترور برود و همه هم مثل آب خوردن بپذیرند در طی این همه نسل که خوب طرف اهریمن است و باید او را کشت؟ آن عزیزانی که آن پرسش نخست را با رگهای قوی گردن میپرسند و پاسخ صریح و روشن میطلبند، خوب است قبل از شنیدن پاسخ (بدیهی و از پیش معلوم) بسیاری کسان، قدم پیش بگذارند و بگویند ترور کردن یک رقیب سیاسی جنایتآمیز و ضد انسانی است حتی اگر به دست مدعی آزادی و انسانیت و دموکراسی رخ بدهد و شاید به ویژه اگر این حامیان آزادی و دموکراسی مرتکباش شوند شنیعتر و هولناکتر است.
یقین داشته باشید که روان و خرد انسان منصف اگر این مایه اعتدال را ببیند که شما به همان اندازه که قصورها، لغزشها و حتی خودکامگیهای کاسترو را محکوم میکنید در محکوم کردن جنایتهای طرف مقابل که سهمی در ماجرای این سو هم دارد تردید و لکنت زبان ندارید، سخن شما را بهتر میشنود. با آن پرسشهای مغالطی اول کاری که میکنید مسدود کردن راه مفاهمه است. بقیهی آدمها هم مثل شما انساناند. با پرسیدن این پرسشها پیشاپیش آنها را در موضع منفی اخلاقی قرار ندهید. دیگران هم میتوانند با پیش کشیدن پرسشهای مشابه و بسی تلختر و هولناکتر هم عذاب وجدانی به شما بدهند که نهایت ندارد. انصاف بورزید تا با شما انصاف بورزند. یادتان نرود شما هم مثل بقیه انساناید. فراموش نکنید قربانی و ستمگر هر دو انساناند. شرقی و غربی ندارد. سوسیالیست و دموکرات ندارد. تئوریها دستپروردهی آدمیاند؛ اسطوره نسازید از آنها.
[تأملات, در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اخلاق و سياست] | کلیدواژهها: , آزادی, آيتالله خمينی, اخلاق و سياست, اد هومينم, تاريخ استبداد, تاریخ دموکراسی, دموکراسی, عامليت انسانی, فيدل کاسترو, مغالطه, کاريزما
فریب جنگ؛ صلح انگاشتن
[انتخابات ۹۲, جنبش سبز, در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز, سايه, ميرحسين موسوی
اخلاق مهم است – ۲
[دربارهی اخلاق و سياست] | کلیدواژهها:
اخلاق مهم است – ۱
[دربارهی اخلاق و سياست] | کلیدواژهها: