اولین و آخرین قربانی تحریم همیشه مردماند

این یادداشت را حدود یک ماه پیش نوشته بودم و در وبلاگ نبود. ضرورت بحث دربارهی موضوع همچنان باقی است. پاسخ ایرانیان مدافع تحریم به این پرسش ساده چیست: چطور میتوانند در عمل نشان بدهند تحریم فقط به حکومت صدمه میزند و مردم آسیبی نمیبینند؟
یکی از بزرگترین رخنهها در استدلالهای مدافعان تحریم اینجاست که در واقع کارکرد اصلی تحریم این است که مردم ایران جانشان به لب برسد و خودشان حکومت را سرنگون کنند. این را باید از تحریمچیان پرسید که آیا با این استراتژی موافقاند یا نه؟ با جان به لب کردن مردم موافقاند؟ ماجرای تحریم تیغ دولبه است به این معنا که اگر رفع تحریم به بهبود وضعیت زندگی مردم ختم شود، هیچ تضمینی نداریم که مردم آن کشور بخواهند حکومتشان را سرنگون کنند ولو خیلی هم از آن ناراضی باشند یا آن را نامشروع بدانند. دلیلاش هم دغدغههای طبیعی بقاست. مدافعان تحریم – احتمالاً – کاملاً درست میگویند که برداشتن تحریم باعث تقویت خودکامگان هم میشود ولی تقویت مردم و جامعهی مدنی هم ناگزیر همین خودکامگان را در مسیر دارد. آیا به خاطر بستن راه نفس آن خودکامگان باید جامعهی مدنی و مردم را هم خفه کرد؟ پاسخ تحریمچیان در عمل مثبت است.
تحریمچیان در توجیه صدمه دیدن مردم از رهگذر تحریم حکومت استدلالشان این است که مسؤول اصلی و نهایی صدمه دیدن مردم حکومت است. اگر حکومت از سر راه کنار برود، مردم آسیب نمیبینند. بدیهی است که هیچ جا اتفاق نمیافتد و از اساس مغالطه است. لذا، مسؤولیت اصلی صدمه دیدن مردم خودشانند. اگر قرار باشد نظام خودکامهای با فشار تحریم و به خاطر دلسوزی برای مردم یا حفظ تمامیت ارضی کشور یا بقای فرهنگاش دست از خودکامگی بکشد، بدیهی است که دیگر آن نظام خودکامه نخواهد بود بلکه دلسوز کشور و مردماش میشود. آن وقت چرا باید ساقطاش کرد؟ دقت کنید به مغالطهی تحریمچیان. من نظام جمهوری اسلامی را نظامی صاحب صلاحیت و دلسوز برای ایران و مردماش نمیدانم (به دلایل مختلف) ولی شیوه و استدلال تحریمچیان را هم به همان اندازه برای ایران و مردماش خطرناک و ویرانگر میدانم. باید از دوقطبی افراطی نظام و مخالفان افراطیاش عبور کنیم. راه آینده این است.
در هیچ جای دنیای هیچ نظام خودکامهای که قدرت کامل را در اختیار خودش داشته باشد، با التماس و درخواست و تحت فشار دست از قدرت نمیکشد. تحریم، بدیل حملهی نظامی است برای سرنگون کردن یک حکومت. تحریم شیوهای است که در مورد خاص ایران عمدتاً هدف مشخصی دارد: تغییر رژیم و نه تغییر رفتار رژیم. تحریم همیشه باعث تغییر رفتار نمیشود. در این مورد خاصتر به خاطر وضعیت ایران و عوامل مختلفی که در ماجرا دخیل است، تحریم به زبان خیلی ساده یعنی اینکه مردم چنان مستأصل و عاصی شوند که به خاطر فشارهای مختلفی که بر معیشتشان و زندگیشان و حتی نفس کشیدنشان وارد میشود، بر حکومت بشورند و آن را سرنگون کنند. تحریمچیان باید بتوانند به این ادعا (شما بخوانید کیفرخواست) علیه خودشان پاسخی روشن بدهند آن هم نه پاسخی در حد حرف بلکه بتوانند در عمل نشان بدهند که اگر مدافع تحریماند یا تحریمچی هستند، چه کارهایی انجام دادهاند تا فشار اصلی از روی مردم و جامعهی مدنی برداشته شود و فقط به حاکمان ناکارآمد منتقل شود؟ در حرف همه – از جمله پمپئو – این ادعاها را دارند ولی در عمل هیچ کس – از جمله پمپئو – هنوز نتوانسته نشان بدهد که تحریم به مردم عادی صدمه نمیزند.
در دفاع از خردمندی و سلامت

وضعیت سیاسی ایران در داخل و خارج به خیال من بنبست بیفروغ و ملالآوری شده است که همه چیزش حواله به تقدیر میشود. در کنار همین وضعیت بنبست که مصداق عریاناش تباهی رفتار حکومت با مردم است در تمام سطوح، البته جمهوری اسلامی نفوذش در منطقه به رغم تمام سر و صداها و کشمکشها گسترش یافته و چه بسا بازگشتناپذیر هم باشد. وارد جزییاتاش نمیشوم ولی از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا منطقهی نفوذ ایران در خلیج فارس، از حیث «قدرت» داشتن ایران در وضعیت عجیب و تناقضآمیزی است که حتی آمریکا و بریتانیا هم نمیتوانند در این منطقه بیش از حد با قدرت نظامی ایران بازی کنند. بدیهی است این قدرتنمایی و بسط نفوذ مترادف و مساوی با مشروعیت داشتن نیست. اگر مشروعیتی بود آن خیل هزاران محبوس که قربانی چنگ و دندان امنیتیمسلکان داخل نظام شده و میشوند حالا چنین صف نکشیده بودند در برابرمان. آخرینشان شاید ارس امیری باشد که قبل و بعدش بیشمار آدم دیگر همچنان به صف هستند برای سنجاق شدن به کارنامهی بیمشروعیتی دستگاه قضا و نهادهای امنیتی قدرتمحور. این را افزودم که گمان نکنید از وضعیت فعلی تصویری خیالی ارایه میدهم یا لغزشها، نابخردیها و خودکامگیها را از نظر دور داشتهام.
این مقدمه را از این جهت نوشتم که میخواهم چیزی بنویسم در دفاع از کارنامهی دیپلماتیک محمد جواد ظریف. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دست به قلم شوم که چنین چیزی بنویسم. جواد ظریف وقتی رویی به سوی ملت ایران – و به طور خاص سیاست داخلی – دارد، گرفتار تناقضهایی است. چه در لباس دیپلمات/سیاستمدار چه در لباس شهروند ایرانی. هر بار از او پرسشی دربارهی مسایل بحرانآفرین سیاست داخلی شده یا طفره رفته است یا پاسخی داده که هر صاحب خردی میگوید: دست کم سکوت میکردی! اما این را هم من خوب میفهمم. ظریف کارش دیپلماسی و سیاست خارجی است. ظریف اپوزیسیون نظام هم نیست. لذا به فرض هم که مثل من و شما فکر کند، اگر قرار باشد مانند من و شما حرف بزند (فرض کنید چیزی دربارهی ارس امیری بگوید که اندکی مزهی نقد دستگاههای امنیتی داخلی را داشته باشد) چیزی نمیماند که دیگر از منصباش ساقط شود. بالاخره معادلات قدرت در جمهوری اسلامی همیشه چنین بوده است و ناظر خردمند این اندازه عقل دارد بداند از ظریف چه انتظاری باید داشت. لذا هر اندازه که ظریف به عنوان یک شهروند ایرانی و یک انسان مکلف است موضعی اخلاقی و انسانی داشته باشد، به همان اندازه این موضعگیری با کاری که دارد میکند سازگاری ندارد (یا دست کم دشوار است) و حرفهاش فی نفسه نه غیر اخلاقی است نه غیر انسانی. نیک اگر بنگریم در چارچوب کلان دفاع از منافع ملی ایران و در صف نبردی که پیش روی اوست، رفتارش کاملاً اخلاقی و ستودنی است.
در عرصهی سیاست خارجی و دیپلماسی، به خیال من، ظریف در تراز حرفهای خودش از سیاستمداران کمنظیر تاریخ ایران و بلکه جهان است. کارش را خوب بلد است. زبان دیپلماسی را خوب میداند. در این شش سال گذشته و حتی پس از به بنبست خوردن برجام ظریف و تیماش با دست خالی بهترین بازی را در میدانی کردهاند که همه در داخل و خارج این تیم را احاطه کردهاند و از هیچ کوششی برای به زانو در آوردنشان فروگذار نکردهاند. جامعهی ایرانی در ساحت سیاسی و غیر سیاسی امروزه جامعهای است به شدت چند قطبی (و نه حتی دو قطبی) و پارهپاره. جامعهای به شدت بحرانزده و در آستانهی خطرات متعددی – و عمدهی این خطرها همچنان به تصور من داخلی است تا خارجی. این را جاهای دیگری هم نوشتهام. شک ندارم که دشمنان کلاسیک جمهوری اسلامی از آمریکا و اسراییل بگیرید تا این اواخر عربستان سعودی، هیچ کوتاهی نکردهاند در اخلال در وضعیت داخلی. اما بزرگترین تهدید نظام علیه مشروعیت و اقتدارش خودش است. امثال علم الهدی بزرگترین تهدید علیه امنیت ملی هستند. هیچ کس جز شمار بزرگ و پرنفوذی از خود مدافعان سینهچاک نظام و ولایت به اندازهی دشمنان شناختهشدهاش، توان تخریب وجههی این نظام و آن رهبری را ندارد. و البته در برابر اینها همیشه سکوت رضایتآمیزی داریم اما در برابر دو دانشجوی جوان و بینوا داغ و درفش دستگاه امنیتی و قضایی بالای سر مردم است. اینها به زبان سیاسی و فنیتر معنیاش یک چیز بیشتر نیست: شکاف عمیق میان مردم و حاکمیت. حاکمیت سیاسی هم کمتر کوشش کرده است برای کم کردن این شکاف. گویی دستاوردهای منطقهای و مقاومتاش برای واندادن به قلدری آمریکا – به خصوص در دورهی ترامپ – نظام را دچار نخوتی کرده است که فکر میکند حتی با مردم خودش چنان رفتار باید بکند که با جاسوس اسراییلی و آمریکایی. و این چیزی نیست جز سوء ظن بیمارگونه و مفرط. در حاشیه همیشه باید پرسید که در میان دستگاههای امنیتی جمهوری اسلامی دقیقاً چه وقتی به این پختگی و حرفهایگری میرسیم که بیاموزند به معنی دقیق و درست کلمه جاسوس واقعی را بگیرند و مشغول جعل جاسوسی برای رتق و فتق اختلافات سیاسیشان نباشند.
برمیگردم به اصل سخنام. وقتی میبینم که در هر سفر ظریف به خارج از کشور عدهای از اپوزیسیون کلاسیک جمهوری اسلامی با ظریف همان رفتاری را دارند که مثلاً باید با فلان بازجوی امنیتی نقابدار نظام داشته باشند (یا بگویید بینقاباش مثل طائب) حیرت میکنم. این حیرتام وقتی بیشتر میشود که میبینم حتی طایفهی پلیدی مثل مجاهدین خلق هم تابلو به دست یکی مثل ظریف را تروریست میخوانند. باور بفرمایید با همین تعابیر. مجاهدین خلق، ظریف را تروریست میخوانند. این از طنزهای حیرتآور و عبرتآموز روزگار است که تقریباً اکثر قریب به اتفاق دشمنان سرسخت ظریف کسانی هستند که هیچ کارنامهی روشن و قابل دفاعی در هیچ عرصهای ندارند. نه در گفتار نه در رفتار هیچ فرزانگی و خردمندی در سیمایشان دیده نمیشود. هر چه در وجناتشان میبینی تندی است و خشونت و غیظ و غضب و این مباد آن باد. وقتی داشتم آخرین نسخههای این یادداشت را مرتب میکردم با این مضمون که مقامات ارشد اسراییلی از احتمال سر گرفتن دوبارهی مذاکرهی میان ایران و آمریکا سخت نگراناند. منطقشان هم دقیقاً این است: هدف تمام کارهایی که در تمام این سالها کردهایم همین بوده که فشار حداکثری روی ایران باشد برای به زانو در آوردناش و حالا شما میخواهید کنار بیایید و توافق کنید و کوتاه بیایید؟ اسراییل هیچ چیزی جز خصومت حداکثری میان ایران و هر که در عالم – و به طور خاص آمریکا – نمیخواهد. باقی قصه نمایش است و رتوریک. لفاظی محض است. این دیگر حکایت فاشی است که اسراییل در هیچ جای دنیا نگران آزادی، عدالت، حقوق بشر یا حاکمیت قانون نبوده و نیست. شرحاش برای جای دیگری است ولی همین موضع بنیادین اسراییل به خوبی نشان میدهد که چرا و چگونه امثال اسراییل ظریف را تهدیدی عظیم برای خودشان میدانند. ظریف تمام آن رشتهها را هر بار که به جایی میرود پنبه میکند. نه به دلیل اینکه نمایندهی ایران است بلکه به این دلیل ساده و روشن که در عین اینکه نمایندهی جمهوری اسلامی است، آدم کاربلد، حرفهای و متخصصی است که کارش را به بهترین نحو میداند. و این یکی از مهمترین دستاوردهای جمهوری اسلامی در این چهل سال است. خوب متوجه سنگینی حرفم هستم. جمهوری اسلامی در این چهار دههی گذشته کمتر توانسته چهرهای در قد و قامتی جهانی بیرون بدهد. ظریف در زمرهی همین نوادر است که دوست و دشمن باید قدرش را بدانند. بیرون رفتن کسی مثل ظریف از این میدان مساوی است با وارد شدن آدمهایی خالی از هر ظرافت و خردمندی و ادراکی که زیاناش اول به خودشان و بعد به بقیه میرسد. این دفاعی است عریان و بیمحابا از فرزانگی. دفاعی است از جواد ظریف اما در حقیقت چیزی نیست جز دفاع از انسان و آبرو و عزت انسان. انتخاب رقبا و مخالفان سرسخت ظریف چیزی نیست جز نفی اعتبار عقلانی خودمان.
راه نقد جمهوری اسلامی و مهار کردن خودکامگیهایاش نفی جواد ظریف نیست. راه رسیدن به آیندهی بهتری برای ایران عبور کردن – به اعتبار مروا کراما – از کنار بیخردانی چون پمپئو و بن سلمان و نتانیاهو و بولتون است. تمام اهمیت ظریف هم در همین است که به شیواترین بیان به ما نشان میدهد راه آنها بیراهه است و هر که سوار بر سفینهی آنها به دریای توفانی میزند، طعمهی موج خواهد شد. پیش از اینکه بخواهید در صف ظریف بایستید، ابتدا برای خودتان شأن و کرامتی انسانی و عقلانی قایل شوید. آن وقت خواهید دید نقاط اشتراک شما با ظریف و امثال او بسیار بیشتر است از اختلافاتتان.
[دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل, سياست, متفرقه] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, برجام, جواد ظريف, دیپلماسی
لولو ساختن از شبح امپریالیسم ایرانی

توضیح مترجم: مطلبی که در زیر میبینید، ترجمهی فارسی مقالهای است که در نشنال اینترست به قلم پل پیلار منتشر شده است به این نشانی. امیدوارم کسی هم اصل مقالهای را که به زبان انگلیسی نوشته شده – و این مقاله پاسخی به آن است – ترجمه کند تا برای خوانندگان فارسیزبانی که دسترسی به زبان انگلیسی ندارند این امکان فراهم شود تا با شفافیت بیشتر از جنس بحثهایی که این روزها حول سیاست ایران و مذاکرات هستهای در میگیرند آگاه شوند و روایتهایی نامتقارن و گاهی مخدوش و متناقض از آنچه به فارسی و انگلیسی منتشر میشود نداشته باشند. ترجمه را با شتاب انجام دادهام در نتیجه لغزشها را به کرمتان ببخشایید. د. م.
مخالفان توافق هستهای (یا در واقع، هر نوع توافقی) با ایران همچنان میکوشند توجهها را از مزایای نسبی داشتن محدودیتهای توافقشده برای برنامهی هستهای ایران در مقایسه با نداشتن این محدودیتها منصرف کنند تا تصویر ایران بسازند خونریز و قسیالقلب با مقاصد و نیات امپریالیستی که هدفاش به چنگ آوردن کل خاور میانه است. ایران به کرات چنان تصویر شده است که گویی به سوی سلطهی منطقهای «رژه میرود» یا سایر کشورها را دارد «میبلعد». هرگز توضیح داده نمیشود که این تصویر به فرض درست بودن چطور میتواند دلیلی باشد برای به انجام نرساندن توافقی هستهای که بتوان از رهگذر آن اطمینان حاصل کرد که این قدرت امپریالیستی بیامان فرضی هرگز به قدرتمندترین سلاحی که نوع بشر تا کنون اختراع کرده است نرسد. اما آنچه که اینجا در کار است، منطق نیست؛ کوششی است برخاسته از عواطف و احساسات برای دامن زدن به انزجار از وارد شدن در هر معاملهای با چنین رژیم هیولاوشی.
گره تازهی این تقلای مخالفت با توافق را میتوان در مطلبی دید به قلم سونر چاغاپتای، جیمز جفری و مهدی خلجی که هر سه از مؤسسهی واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک هستند. نویسندگان این مؤسسه میگویند که ایران «یک قدرت انقلابی با آرزوهای هژمونیک و سلطهطلبانه» است و آن را به «قدرتهای هژمون گذشته» مانند میکنند چون روسیه، فرانسه، آلمان، ژاپن و بریتانیا – که قدرتهایی بودند که در سال ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ «دنیا را به کام جنگ کشاندند».
به یاد بیاوریم که آن قدرتهای هژمون چه کردند. روسها از ارتشهایشان برای ایجاد امپراتوریای استفاده کردند که بیشتر سرزمینهای اوراسیا را زیر نگین خود داشت و دولت جانشین آن هنوز هم یازده منطقهی زمانی را در اختیار خود دارد. بریتانیا با نیروی دریایی سلطنتیاش اقیانوسها را در تصرف داشت و از قدرتاش برای ساختن امپراتوریای استفاده کرد که خورشید هرگز در آن غروب نمیکرد. فرانسه هم بخشهای عظیمی از آفریقا و آسیا را تسخیر کرد و به استعمار کشید و موقعی که امپراتوری به قدر کافی مستعد داشت، بیشتر اروپا را نیز زیر چکمههای خود آورد. ژاپن از نیروی نظامی برای به دست آوردن سلطه بر بخشهای عظیمی از نیمکرهی شرقی استفاده کرد. و اما آلمان، خود نویسندگان این مؤسسه به یاد ما میآورند که – به مثابهی بخشی از ارجاع تقریباً الزامی به نازیها در هر نوشتهی ضد توافقی دربارهی ایران – «آلمان نازی به دنبال سلطه بر اروپا از اقیانوس اطلس تا رود ولگا بود، و میخواست سایر کشورها را نیز تبدیل به دولتهایی خراجگزار خود کند و سلطهی کامل نظامی، اقتصادی و دیپلماتیک ایجاد کند». در عمل، آلمان نازی فقط در پی این کار نبود؛ آلمان نازی از قدرت نظامی برتر و مسلطش استفاده کرد و این هدف را محقق کرد، دست کم تا مدتی.
ایران حتی به گرد پای هیچ کدام از اینها از حیث دستیافتها، توانایی یا آرزوها نمیرسد. بیشک جمهوری اسلامی فعلی به گرد پای آنها هم نمیرسد و باید سراغ تاریخ کهن ایران بروید تا طعم و مزهای از امپریالیسم را آن هم در مقیاس کوچک همسایگی نزدیک ایرانیها بچشیم. گره مطلب این مؤسسه این است که نویسندگان دقیقاً چنین کاری کردهاند. آنها به ما میگویند که: «آرزوهای هژمونیک ایران در واقع ریشه در سلسلهی صفوی در قرن شانزدهم میلادی دارد». میدانید که وقتی ارجاع به صفویه در قرن شانزدهم میلادی مبنای مخالفات با توافقی شود با کسی دیگر دربارهی برنامهای هستهای در قرن بیست و یکم، بار افزونی بر شانههای نحیف چنین استدلالی نهاده شده است.
سلسلهی صفوی پیش از اینکه کسی بتواند داوری کند که تمایلاش برای رفتار کردن به مثابهی عضوی محترم از نظام دولتهای مدرن چقدر است، از صحنهی روزگار رخت بر بست. آن قدرتهای هژمون دیگری که در این مطلب از آنها نام برده شده دگردیسی پیدا کردند و اعضای محترمی از نظام بینالمللی فعلی شدند (هر چند بحث مربوط به بحران اوکراین همچنان دربارهی رویکرد دولت روسیه پا بر جاست). پس نویسندگان این مؤسسه وقتی میکوشند استدلال کنند که ایران هرگز عضوی محترم و سر به راه از همان نظم و نظام نخواهد شد، مدعی هستند که آنچه ایران را از دیگران متمایز میکند تنها این نیست که آرزوهای هژمونیک و سلطهطلبانه دارد بلکه این است که «قدرتی انقلابی است با آرزوهای سلطهطلبانه». و میگویند که «قدرتهای سلطهطلب انقلابی شهوت امپریالیستی رسیدن به فضای حیاتی (آلمانی) [lebensraum] به شکلی که در آلمان دورهی ویلهلم بود» را- باز هم باید پای مقایسه با نازیها در میان باشد – «با جهانبینی دینی یا آخرالزمانیای در هم میآمیزند که منکر اصول نظم کلاسیک بینالمللی است».
اینکه این سیر استدلال چقدر از واقعیت منسلخ و گسسته است از ارجاع دیگربارهی نویسندگان به قدرتی دیگر آشکار میشود که تواناییها و جاهطلبیهایاش از افق و مقدورات ایران بسی دور است: چین، که نویسندگان از ما میخواهند آن را سلطهطلب بدانیم ولی نه نظامی انقلابی مانند ایران. آنها مینویسند: «حتی امروز هم کشورهایی با تمایلات سلطهطلبانه مثل چین مشروعیت این نظم بینالمللی را به رسمیت میشناسند». با توجه به اینکه چقدر از رفتار بینالمللی چین که بر حسب نفی آن جنبههایی از نظم بینالمللی که توسط غرب و بدون مشارکت چین برقرار شده است، توسط تحلیلگران بیشماری توضیح داده میشود یا توضیح داده شده است، این مدعا، سخنی حیرتآور است. نمونهی اخیری از این جنبه از سیاست چین را میتواند در بانک توسعهی زیرساختهای آسیایی و سایر مکانیزمهای ساختهی چین به مثابهی جایگزینهای نهادهای مالی بینالمللیای دید که زیر سلطهی غرب هستند.
در مقام مقایسه، یک ویژگی مهم از سیاست خارجی رژیم «انقلابی» ایران این بوده است که بکوشد ایران را تا جایی که امکان دارد بخشی از نظم بینالمللی موجود به رغم خاستگاههای غربی آن، کند. (ایران، بر خلاف چین، حتی کمترین توان را برای بر پا کردن نهادهایی جایگزین نهادهای غربی حتی اگر بخواهد، ندارد). این جریان از سیاست ایران را نه تنها میتواند در آنچه رهبران ایران میگویند بلکه در آنچه که انجام میدهند نیز میتواند دید، از جمله در شرکتشان در همایش بازنگری معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای همین هفته. توافق هستهای در دست مذاکره با قدرتهای پنج به اضافهی یک خود یکی از آشکارترین تجلیات سیاست ایران است برای دادن امتیازهای مهم و از خود گذشتگی برای اینکه عضوی جاافتادهتر از جامعهی بینالمللی شود.
تصویر کردن ایران امروز به عنوان «انقلابی» به معنای برآشفتن سبد سیب بینالمللی به همان اندازه برخاسته از جهل و ناآگاهی از تاریخ اخیر و الگوهای رفتاری واقعی ایران است که تشبیه ایران فعلی به امپریالیسم قرن شانزدهمی صفوی. در سالهای اولیهی جمهوری اسلامی واقعاً چنین باوری در میان بسیاری در تهران وجود داشت که انقلاب خودشان بدون بروز انقلابهای مشابهی در کشورهای همسایه ممکن است دوام نیاورد. اما حالا که جمهوری اسلامی بیش از سه دهه است که دوام آورده است، چنان دیدگاه یکسره بلاموضوع و بیخاصیت است.
بحرین با توجه با اکثریت جمعیت شیعهی آن و ادعاهای تاریخی ایران نمونهی خوبی است. به رغم ناآرامیها در بحرین در سالهای اخیر، دیر زمانی گذشته است از هر گونه گزارش موثقی دربارهی فعالیت ایران در آنجا که بتوان صادقانه آن را براندازانه یا انقلابی توصیف کرد. این در تضاد عریانی است با رفتار عربستان سعودی که نیروهای مسلحاش را به آنجا گسیل کرده است که ناآرامیهای شیعیان را سرکوب کند و رژیمی سنی را در منامه استوار نگه دارد. امروز میتوان مقایسهی مشابهی را با یمن انجام داد: هر کمکی که ایرانی ها به حوثیهایی که شورششان به تحریک ایران نبود (و در طی آن بنا به گزارشها ایرانیها حوثیها را توصیه به خویشتنداری کردهاند)، با حملات هوایی سعودیها که باعث کشته شدن صدها غیر نظامی شده است، کاهش پیدا میکند. (یک بار دیگر به ما بگویید که کدام کشور در خلیج فارس قدرت هژمون است؟).
قصهها و داستانهایی از این دست که ایران یک قدرت هژمون منطقهای و تهدیدگر فرضی است نه تنها دلیلی برای مخالفت با رسیدن به توافق با تهران نیست؛ بلکه این قصهها از اساس درست هم نیستند.
[تأملات, سياست] | کلیدواژهها: , اسراييل, امپرياليسم, ايران, شاه, شيعه, صفویه, عربستان سعودی, مذاکرات هستهای, واینپ, پروندهی هستهای, پل پیلار
زندگی پس از مرگِ سیاسی: سرنوشت رهبران پس از ترکِ منصب
[سياست] | کلیدواژهها:
سودان: چین، حماس و ایران
امروز به اشارهی دوستی، کنجکاو شدم و دنبال سرنخهایی رفتم که بسیار جالب از آب در آمدند. کافی است در گوگل، کلمات سودان، چین و اسلحه را جستوجو کنید. سپس در جستوجویی جداگانه، سودان، حماس، فلسطین و اسلحه را جستوجو کنید (نیاز به هیچ اطلاعات اضافی یا خاصی هم ندارید؛ همین گوگل علیه الرحمه کافی است!). این وجه مشترک بسیار جالب است. سودان یکی از خریداران مهم سلاحهایی است که چین تولید میکند. سودان، منطقهای است بحرانزده که در آن «جنگ» در جریان است (همان جنگ و خونریزی، قتل، غارت و تجاوزی که آقای لاریجانی به سادگی از کنارش عبور کرده و هیچ یادی از آن نکرده است) و برای ادامهی هر جنگی به اسلحه نیاز است. اگر بساط عمر البشیر بر هم بخورد و قرار باشد آن نسلکشی متوقف شود، آن بازار برای چین هم کساد خواهد شد (این مطلب بیبیسی را از سال ۲۰۰۶ ببینید). طبیعی است چین اعتراض کند (و بله این حکم خیلی هم میتواند سیاسی باشد؛ بقیهی قدرتها دارند بازار چین را کساد میکنند دیگر).
اما حماس؛ سودان یکی از منابع عمده و مهم تأمین اسلحه و مهمات حماس بوده است. این سلاحها از طریق سودان به شبهجزیرهی سینا وارد میشود و به دست حماس میرسد. قدم بعدی، حمایتِ دولت ایران از حماس است. من از روابط پشت پرده سر در نمیآورم. اما چند نکته آشکار است: حکم لاهه را توهین به اسلام خواندن و سرنوشت مسلمانانِ جهان را به سرنوشت عمر البشیر گره زدن و با شتاب و دستپاچگی به سودان رفتن، نمیتواند معنایاش عملی شجاعانه و اخلاقی باشد در مقابله با ظلم. بیایید فرض کنیم که محاکمهی عمر البشیر و محدود کردن دولت سودان و مسدود شدن راه قاچاق اسلحه به زیان حماس تمام شود. بیایید فرض کنیم محدود شدن حماس هم به زیان ایران تمام شود و به عبارت دیگر، نفوذ ایران در منطقه آسیب ببیند. فرض کنید، به عنوان یک ناظر بیطرف و حتی با عرقِ ایرانیگری و مسلمانی، که ایران ابزارهای اعمال قدرت و نفوذی دارد درست به مثابهی چنگ و دندانی که میتواند برای حریفان سیاسیاش نشان بدهد. حالا اگر یکی بیاید و این چنگ و دندان را به شیوهای هوشمندانه بکشد و ناتوان کند (بدون هیچ درگیری مستقیمی)، چه اتفاقی میافتد؟ طبیعی است که ایران واکنش نشان خواهد داد. اینها دو دو تا چهار تای سیاست است. شوخی و تعارف هم ندارد. اما، خطای آقای لاریجانی کجاست؟ به نظر من خطا اینجاست که آقای لاریجانی دستاش را بسیار بسیار رو بازی کرده است. یعنی جایی که باید به نحوی متوسل به دیپلماسی پنهان میشد، آشکارا سینه سپر کرده است و حرکتی از او سر زده که عقلای سیاسی را انگشت به دهان کرده و عموم مردم را متحیر!
رسانههای داخلی ایران شاید تا مدتی بتوانند مردم را فریب بدهند و چهرهی قهرمان از عمر البشیر بسازند، ولی همیشه نمیتوان این کار را ادامه داد. باز از یاد نبریم که کشورهای عربی، و از جمله همین مسئولان حماس و فلسطینیها، چه تعظیمی در حق صدام حسین داشتند (که البته هیچ وقت رسانههای ما اینها را نمیتوانند در تلویزیون خودمان به نمایش بگذارند). آنها هم از صدام به رغم دیکتاتوریاش و با وجود تجاوزی که به ایران کرده بود، قهرمان ساخته بودند. اما این بازی قومیت و تعصب عربی است. چرا آقای لاریجانی باید مهرهی پیادهی این بازی باشد؟ چرا رسانههای ما باید از دیکتاتوری که خونریزیاش اظهر من الشمس است و ابتداییات اخلاق مسلمانی را زیر پا گذاشته است، چنین چهرهای بسازد که لایق دفاع از سوی رییس دستگاه قانونگذاری ما باشد؟
قابل فهم است که در پینگپنگ رسانهای و تبلیغاتی، مسئولان کشوری مثل ایران بخواهند در صحنههای رسانهای و دیپلماتیک امتیازی از کشورهای غربی بگیرند یا توپ را به میدان آنها بیندازند (نمونهی خوب و موفقاش، سخنرانی لاریجانی در مونیخ بود). اما اینجا دیگر نمیشود آن بازی را تکرار کرد. اینجا پای شرافت و اخلاق و انسانیت در میان است. اینجا نمیشود اخلاق را در پای منافع سیاسی ذبح کرد و نمایش جوانمردی و فتوت و شجاعت برای مردم ایران داد.
شاید تحلیل من از روابطی که ممکن است وجود داشته باشد، غلط باشد. شاید واقعاً ایران هیچ منفعت سیاسی در دفاع از سودان نداشته باشد. در این صورت، دیگر وضع بسیار بدتر است. اگر اینها که من میفهمم هیچ قرینه و اشارهای دال بر آنها وجود نداشته باشد، دیگر وضعمان بسیار خرابتر از اینی میشود که هست. آقای لاریجانی، یا هر کسی که محل مشورت او برای این سفر بوده، باید فکر این جاها را هم میکرد. سیاستمدار باید بتواند امکانات و گزینههای بعدیاش را هم در نظر بگیرد. همه جا نمیشود با سخنرانی و لفاظی دهان مردم را بست. بعضی وقتها اتوریتهی اخلاقی هم لازم است! مسأله این است: آیا برای حفظ قدرت سیاسی باید به هر کاری متوسل شد؟ برای استمرار قدرت، اخلاق را هم میتوان به سادگی قربانی کرد و آن را نادیده گرفت؟ این موضع شاید در قاموس حکومتهای دیگر دنیا عجیب نباشد (که هست)، اما حکومتی که از سیاست در کنار دیانت حرف میزند، باید بتواند توجیهی برای این رفتار داشته باشد.
پ. ن. حسین میرمحمدصادقی، سخنگوی اسبق قوه قضاییه، امروز در روزنامه اعتماد ملی یادداشتی نوشته است دربارهی ماجرای سودان که بسیار خواندنی و مهم است. متن را از اینجا کپی کردهام و عیناً در ادامهی مطلب میآورم. این مطلب، امروز دوشنبه در صفحهی ۲، روزنامهی اعتماد ملی منتشر شده است.
[سياست] | کلیدواژهها:
سودان، دارفور و اهانت به اسلام!
صورت مسأله ساده است: دارفور جنبهی پنهانی ندارد؛ نسلکشی آشکار در سودان با پشتیبانی و مشارکت عمر البشیر مدتهاست که ادامه دارد و خونریزیهایی بسیار فجیعتر از غزه در آنجا رخ داده است.
در طول تاریخ ایران، چند بار «سودان»، برای ایران ریش و گردن گرو گذاشته است که آقای لاریجانی امروز باید به نیابت از ملت ایران، امت اسلام و حاکمیت ملی کشور، جانبِ عمر البشیر را بگیرد؟ چرا باید به دفاع از عمر البشیر برخاست؟ چون «مسلمان» است؟ مگر معاویه بن ابی سفیان مسلمان نبود؟ مگر یزید بن معاویه مسلمان نبود؟ مگر منصور عباسی مسلمان نبود؟ بد نیست شروع کنیم به تطهیر خلفای بنی امیه و بنی عباس؟ مگر هر که مسلمان زاده باشد، در هر چه مرتکب شود، مصاب است؟ مگر صرفِ مخالفت با قدرتهای جهانی باید باعث شود هراصل اخلاقی و انسانی را زیر پا بگذاریم؟
از همبستگی با «ملت»ها تا معامله با «دولت»ها
وضعیتی که برای سودان پیش آمده است، نتیجهی «توطئه»ی دادگاه لاهه و بدخواهی غرب نسبت به اسلام و مسلمانان نیست. هر اندازه که در غرب نسبت به اسلام و مسلمانان سوء نیت وجود داشته باشد، سفاکی عمر البشیر توجیه نمیشود و دامانِ او از خونریزی پاک نمیشود. چرا باید نظام جمهوری اسلامی که مدعی گسترش عدالت و آزادی است، تنها به خاطر یک بازی سیاسی، جانب ظلم و ستم را بگیرد و کاری بکند که بقال و سبزیفروش هم از کار رییس مجلس کشور حیرت کند؟
تا دیروز دولت و حاکمیت سیاسی ما، جانب حماس و حزبالله را میگرفت؛ برای آنها پول میفرستاد (و میفرستد) و توجیهاش دفاع از ملتِ مظلوم فلسطینی و ستمدیدگان غزه بود. آنجا بهانه یک «ملت» بود، اینجا پای یک دولتِ «غیرمردمی»، دیکتاتور و خونریز در میان است. چه شده است که ناگهان دولت ایران از حمایتِ ملتهای مظلوم دست برداشته است و به تطهیر دولتهای ظالم میپردازد؟ مسلمان بودن کافی است؟ همه میدانیم که رونق مسلمانی به عمل و اخلاق است نه به نام و خشونت و رگ گردن قوی کردن. اعتبار و افتخار عمر البشیر در عمل به کدام اصل اخلاقی اسلامی است؟ او چه آبرویی برای اسلام خریده است که امروز ایران باید برای او آبرویاش را گرو بگذارد و با جهان در بیفتد؟
چرا باید هر مسلمانزادهای را مساوی با اسلام تلقی کرد؟ چرا بعضیها از بعضیهای دیگر «اسلام»تر هستند؟ عمر البشیر تبدیل شد به تمامِ اسلام؟ آن همه اندیشمند – و نه فعال سیاسیِ مخالف جمهوری اسلامی – که در ایران تحقیر و تخفیف و تهدید میکشند و سایهی تکفیر و تفسیق پیوسته بر سرشان است، از عمر البشیر کمتر مسلماناند؟ صوفیانی که چندین سال است از تعرض و تهتکِ آشکار و از دست دادنِ عرض، مال و آبرو مصون نیستند، از عمر البشیر کمتر مسلماناند؟ (اصلاً خودسوزیهای را نادیده میگیریم، آقای لاریجانی!) مگر عنوان «مسلمان» بودن، برای پزِ سیاسی هم که شده برای هر کسی مصونیت میآورد؟ این را میدانیم که در کشور ما چنین نیست. چه شده است که ریاکاری در داخل کشور، به ریاکاری در عرصهی جهانی و بینالمللی هم سرایت کرده است؟
یا ما باید در معنای مسلمانی، اخلاق، «اهانت» و ظلم تجدید نظر کنیم یا آقای لاریجانی!
مرتبط: پیوند دیکتاتورها (از متن: «چرا چیز زیادی درمورد جنایات دارفور در وبلاگهای فارسی نمیبینم؟ احتمالا چون پای امریکا و سرمایهداری و لیبرالیزم دیگر اسباب بازیهای ذهنی چپهای رسانهزده را نمیتوان وسط کشید یا شاید چون مثل غزه مد نیست و پرستیژ روشنفکری نمیآفریند!»). کسانی که برای غزه و فلسطین حنجرهشان را پاره میکنند، بد نیست تکانی به خودشان بدهند. و «دارفوریها! لطفاً ما را ببخشید!»
پ. ن. بد نبود آقای لاریجانی به یک کشور آفریقایی مسلمان دیگر سفر میکرد تا ببیند چرا رابطهشان را با ایران قطع کردهاند؟ یعنی اولویتها این قدر آشفته و در هم ریخته است؟
پ. ن. ۲. توصیه میکنم یک نفر روزنامهنگار و مترجم «مسلمان» پا پیش بگذارد و تاریخچهای از ماجراهای دارفور و عاملان و شرکای آن بنویسد. لازم نیست بدهید دست آقای لاریجانی. ایشان خودش بهتر از هر کسی میداند آنجا چه خبر است. بدهند دست ملت تا بخوانند و بدانند رییس مجلسشان آنجا دارد چه میکند!
[سياست] | کلیدواژهها:
رضا پهلوی و استمرار نگاه ارسطویی
این را باید انصاف داد که رضا پهلوی از پدرش بهتر حرف میزند. خوش صحبتتر است. فصیحتر است. خوشتیپتر است (؟). ظاهراً مادر روشنفکر و اهل هنر و معماری داشتن جایی باید خودش را نشان بدهد! اما دریغ از اندیشه. فهم رضا پهلوی از سیاست هنوز دو قطبی و سیاه و سفید است. رضا پهلوی به قول خودش از «راه سوم» و سرمایهگذاری روی مردم ایران حرف میزند. او هنوز نافرمانی مدنی و انقلابهای مخملی یا رنگی را دارد به رخ ما میکشد. هنوز از تقابل دنیای آزاد و حکومتهای سرکوبگر حرف میزند (اینها دیگر راهِ جدید نیست؛ اینها کهنه شده است). رضا پهلوی از آزادی، تولرانس، پلورالیسم و جامعهی مدنی «حرف» میزند، اما تمام سخناناش به عیان نقض همینهاست. اگر نبود، چرا باید میگفت: «شما یا معتقد به دموکراسی هستید یا تئوکراسی»؟ چه کسی گفته است دین در هیچ دموکراسیای نمیتواند نقش ایفا کند و بر عکس دموکراسی در هیچ تئوکراسیای پیاده نمیشود؟ فقط حکومت ایران به شکلی که شما میبینیدش نقض قضیه است؟
ایشان هنوز این را نمیداند که طرفداران ایشان و همفکران ایشان نیستند که باید بیایند روی مردم ایران سرمایهگذاری کنند. این کشور و دولتاش متعلق به مردم است (یعنی علیالظاهر باید اینجوری باشد دیگر؛ نه؟). قضیه برای ایشان بر عکس شده است. این مردم نیستند که به فکر ایشان تعلق داشته باشند و موضوعِ آزمایشهای ایشان باشند. هنوز ذهن ایشان وسوسهی قیم شدن را دارد. او به زبان میگوید حکومت ایران خودش را قیم مردم میداند، ولی از زبان و ادبیاتِ خودش هم اندیشه و عمل قیممآبانه میبارد. ایشان از «ذات رژیم» حرف میزند. «ذات» یعنی چه؟ من نمیفهمم این شلختگی در به کار بردن کلمات کی قرار است از زبان و ادبیات سیاسیونِ اپوزیسیون بیفتد. شما «ذات» چیزها و حکومتها را چطور میتوانید تشخیص بدهید؟ چطور میشود، مثلاً، از «ذات» حزب دموکرات و «ذات» حزب جمهوریخواه حرف زد در حالی که اینها را «انسانها» میگردانند! احزاب و حکومتها که سنگ و چوب و درخت نیستند! تازه گیاهان هم جهش ژنتیک پیدا میکنند، حکومتها و جامعهها که جای خود دارند.
این چه زبانی است که «قانون خداست، میخواهید بخواهید، میخواهید نخواهید»؟ دقت کردهاید که ایشان مدل کت و شلوار پوشیده و کراواتزدهی آقای جنتی است ولی در جناح مقابل؟
رضا پهلوی، ظاهراً عبارات و کلماتاش بسیار پرزرق و برق است (الفاظ دهانپرکن پراندن که کار سختی نیست)، اما دریغ از یک جو مضمون و مغز برای این همه ظاهر و صورت. رضا پهلوی اگر خودش را ایرانی میداند، همان بهتر است بخشی از مردم باشد و آن نگاهِ خودکامه را که در زباناش پنهان است و خودش سخت تلاش میکند زیر لفافهای از مدرن بودن بپوشاندش، کنار بگذارد. آقای پهلوی! شما شاهزاده و ولیعهد «سابق» هستید؛ نه شاهزاده و ولیعهدِ فعلی. پیاده شوید با هم برویم.
پ. ن. دارم شک میکنم که اصلاً در کنار نامِ ایشان خوب است از «استمرار نگاهِ ارسطویی» حرف زد یا نه؟ لعنت بر شیطان!
[سياست] | کلیدواژهها:
مسألهی خاتمی و ریاست جمهوری
پیش از اینکه توضیح بدهم چرا بحث بالا انحرافی است، این نکته را بگویم که اگر خاتمی نامزد ریاست جمهوری شود، من به او رأی خواهم داد. تشخیص اینکه خاتمی از بعضی جهات یک سر و گردن از بقیهی مدعیان بالاتر است دشوار نیست. یعنی هنگام انتخاب بین خاتمی و احمدینژاد، تشخیص خیلی سخت نیست («لقوم یتفکرون» البته!). ولی مسأله، دوگانهی خاتمی-احمدینژاد نیست (اگر تنها مسألهی ما همین بود که دردی نداشتیم). مسأله امکانهای سیاسی است. مسأله بحران نظری و تئوریک اندیشهی سیاسی در میان کسانی است که میخواهند پشتِ خاتمی بایستند. در تمام مدتی که احمدینژاد رییسجمهور بوده است، گروههایی که امروز از خاتمی طرفداری میکنند، هیچ برنامهی درازمدتی برای توسعهی کشور طرح نکردهاند. هیچ تفکر سیاسی روشن و مشخصی شکل نگرفته است. حزبِ سیاسی هم که بالکل بلاموضوع است؛ یعنی تفکر حزبی رسماً تعطیل است. تنها تشکل سازمانیافتهی سیاسی در کشور ما متعلق است به جناح سنتی شدیداً اصولگرا (و دست بر قضا احمدینژاد هیچ سنخیتی از لحاظ نظری و عملی با این جناح ندارد). جناح سنتی اصولگرا میداند چه میخواهد و در این سالها آموخته است از چه راههایی باید به خواستههایاش برسد (هیچ داوری اخلاقی دربارهی شیوههایاش نمیکنم؛ اینجا بحث توصیفی است نه هنجاری). جناحی که امروز پشتِ خاتمی ایستاده است این را نیاموخته است هنوز. هنوز هم با خاطره و آرمان اعتراض و تغییرهای رادیکال، بازیبازی میکنند. هنوز خاطرهی فریادهای گنجیوار آنها را به شوق میآورد. هنوز به پراگماتیسم سیاسی و روشنبینی نظری در عرصهی سیاست نرسیدهاند.
مکتب فکری روشنی پشت جناح مدافع خاتمی وجود ندارد (خودِ آقای خاتمی که درست نمیداند با کدام نظریه میخواهد به دولتمداری و کشورداری بپردازد؛ میداند؟). کنار هم چیدن چند تا شعار و آرمان که بعداً در عمل ببینم پارههای مختلفاش با هم سازگار نیستند و مثل ارکستری باشد که هر کسی در آن ساز خودش را بزند، اسماش تئوری سیاسی نیست. آنچه پشتِ خاتمی ایستاده است، تنها وجه مشترکاش نخواستن احمدینژاد است (که هم خواستهی به حقی است و همه خواستهای است مشروع؛ اساساً هیچ منع قانونی و شرعی در نظام جمهوری اسلامی برای «نخواستن»ِ احمدینژاد وجود ندارد). این سه سالی که گذشت، بهترین فرصت بود برای خودِ آقای خاتمی و اطرافیاناش که کار نظری انجام دهند. سخنرانی کردن و رسالتِ بینالمللی درست کردن، بیمایه فطیر است. بنیاد باران، بدونِ کار نظری ریشهای و استخواندار، بنیادی است بیبو، بیرنگ و بیخاصیت. اساساش خوب است. بنیاد باران، میشود زمینهای خوب باشد برای نهادسازی. برای کارِ مؤسساتی درازمدت کردن. برای «توسعهی پایدار». ولی توسعهی پایدار در این سنگر فکری در این سه سال اخیر در حد حرف و لقلقهی زبان باقی مانده است. کارِ مؤسساتی هم با سمینار بر پا کردن و «حرف زدن» و سفارش مقاله دادن درست نمیشود؛ این کارها، کار نهادهای دانشگاهی و علمی است، نه نهادهای توسعه و زیرساختهای جامعهی مدنی. هر چند اینها خود بخشی مهم از جامعهی مدنی هستند.
تمام آشفتگیهای نظری خاتمی و مدافعاناش به این معنا نیست که قطب مخالفِ پرزوری که در برابرش ایستاده است (یا گمان میکنیم ایستاده است) فاقد آشفتگی است یا آشفتگی کمتری دارد. این آشفتگی و هردمبیلی سیاستورزی در اوضاع فعلی هم ژنریک است هم اپیدمیک! رگههایی از تفکر روشن البته دیده میشود. جای انکار نیست. ولی عملگرایی سیاسی و خردِ سیاسی چیزی است دیریاب. اینها آیا به این معنی است که خاتمی در دورهی هشت سالهی ریاستجمهوریاش ناکام بوده؟ بسته به این است که ناکامی را چطور معنی کنیم. اگر کامیابی در این باشد که دو سه نفر چند سالی مجال تنفس بیشتر پیدا کرده باشند و توانسته باشند ذهنشان را از بنبستهای نظری خلاص کنند، خود قدم بلندی است که برداشته شده است.
باز هم مینویسم که این یادداشت در نفی خاتمی نیست. نقدِ خاتمی هم با تخریب خاتمی متفاوت است. این یادداشت یک معنا و متعلق روشن دارد: آقای خاتمی و کسانی که مشتاق رییسجمهور شدن او هستند، به جای اینکه از همین الان دنبال شعارهای احساسی باشند و بخواهند در ظرف چند ماه – یا چند سال – تمام کارهایی را که چند نسل طول میکشد انجام دهند، بهتر است در روش و اندیشهشان تجدید نظر اساسی کنند. این شیوه جواب نمیدهد. این طایفه سخت نیازمند روشنبینی سیاسی، تجدید نظر تئوریک در مبانی فکریشان و تدوین اندیشههای روشن و منسجم، و همچنین فکر کردن به توسعهی درازمدت کشور (حتی سالهای سال پس از اینکه خاتمی در عرصهی سیاست نباشد) هستند.
پ. ن. گمان میکنم از سیاق نوشتهی بالا و اشارات من روشن باشد که اینها هیچ ربطی ندارد به اینکه اگر خاتمی کاندید شود، رییسجمهور میشود یا نه (این نوشته اصلاً در پی سنجش نتیجهی انتخابات در صورت کاندید شدنِ خاتمی نیست و البته به طریق مشابه هم نمیتواند مخالف کاندید شدن خاتمی باشد). دقت کنید که مردمی که به احمدینژاد رأی دادند نه علم سیاست میشناختند و نه دنبال تئوری بودند (چند نفرشان عالم سیاست بودند و پیچ و خمهای سیاست را خوب میشناختند؟ اصلاً مگر پروسهی سیاسی با «آگاهی شهروندان» کار میکند؟). میزان تئوریشناسی و سیاستدانی احمدینژاد هم که اظهر من الشمس است. داشتن تئوری و در نظر داشتن توسعهی پایدار، لزوماً دخلی به موفقیت در انتخابات ریاست جمهوری ندارد. میشود کسی بهترین برنامهها و بهترین امکانات را داشته باشد، تئوریهای بسیار استخواندار و سنجیده و پرمغزی هم داشته باشد اما به دلایل بسیار واضح از عرصهی رقابت حذف شود یا اساساً هرگز رییسجمهور نشود. تمام حرفِ من این است که: «چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد». یعنی فکر کنیم که اگر خاتمی یا هر کس دیگری رییسجمهور شد، راه به سامان کردن و آبادانی ایران چیست؟ در این چند سال گذشته که دیدهایم کشور تا کجاها رفته است. باید به بعدش هم فکر کرد!
[سياست] | کلیدواژهها:
وقتی آکسفورد در لندن حلول میکند!
«در جریان رأى اعتماد نمایندگان محترم مجلس شوراى اسلامى به اینجانب که در فضایى آزاد و با اظهار نظرات موافق و مخالف و طرح موضوعات گوناگون همراه بود ، موضوع دکتراى افتخارى بنده مطرح و مورد تشکیک قرار گرفت / مدرکى که در هشت سال پیش با ملاحظه سوابق مدیریتى و تجارب اجرایى اینجانب و ارائه رساله به نام دانشگاه آکسفورد لندن به واسطه فردى که از دانشگاه مذکور در امور زبان انگلیسى در تهران دفتر نمایندگى تأسیس کرده بود، صادر گردیده است.»
آدم دروغگو هم کمحافظه است و هم مجبور است برای لاپوشانی خرابکاریهایاش دروغهای تازه بگوید و عذر بدتر از گناه بیاورد. دقت کنید که این دروغگویی، دروغگویی بچهی هفت-هشت سالهای نیست که دارد به پدر و مادرش دروغ میگوید. این دروغ وزیر کشور دولتی است که مدعی عدالت و اخلاق و بقیهی چیزهایی است که میشود به این ارزشها سنجاق کرد. این دروغگویی یک کارمند سادهی ادارهی دولتی نیست. این دروغگویی یک کارمند تازهکار نیست. این دروغگویی کسی است که سالهای بسیار طولانی در مناصب مهم و حساس در کشور کار کرده است. این دروغگویی کسی است که معاون رییس جمهور هم برای دفاع از رسواییاش سینه سپر میکند. این دروغگویی کسی است که قرار است ناظر بر سرنوشت چهارسال آیندهی مردم ایران باشد. کردان فکر کرده بود با این نامهنگاری بلوا فروکش میکند (شاید از لحاظ سیاسی بشود مخالفان و منتقداناش را ساکت کند)، ولی نمیدانست که معمولاً در رسواییهایی از این جنس، فرد خاطی با نهایت شرمساری استعفا میدهد و میرود پی کارش، نه اینکه با پررویی تمام بماند و هر روز با داستان تازهای بخواهد ماجرا را ادامه بدهد و وقتی هم نامهی اعتراف مینویسد، بند بندش عذر بدتر از گناه میشود. آقای جوانفکر گفته بود کردان خودش بیاید عدالت را دربارهی خودش اجرا کند. الحمد لله که فهمیدیم معنی اجرای عدالت توسط خودِ آدم چه میتواند باشد! یعنی: «بیا بگو یک نفر یک جایی اشتباهی کرده است و تمام؛ من که کارهای نبودم!» به نظر شما، این ماجرا هنوز دنباله دارد؟ یا تمام شد بحثها؟
همچنین ببینید: «ملاحظاتی جدی دربارهی نامه اعترافی وزیر کشور به رییس جمهور»؛ تابناک
پ. ن. مثل روز روشن است البته که مقصر و خاطی و مجرم، کسی نیست که میرود برای خودش مدرک درست کند؛ بلکه آن کسی است که ناشی بوده و نتوانسته مدرک خوبی جعل کند! شک دارید، خبر مهرنیوز را بخوانید: «احمدی نژاد نیز در نامه ای به دستگاه قضایی برخورد با واسطه مربوطه در ارائه این مدرک جعلی را خواستار شده است.»
پ. ن. ۲. (ساعت ۲۰:۴۶ به وقت لندن). آن ملاحظات جدی سایت تابناک، در عرض همین چند ساعت تبدیل به شوخی شد! یعنی اگر روی لینک بالا کلیک کنید، مطلب تغییر کرده است و آن ملاحظات را حذف کردهاند. گویا سایت آفتاب عیناً همین ملاحظاتِ تا آن موقع جدی سایت تابناک را باز نشر کرده است. ملاحظه بفرمایید در اینجا.
[سياست] | کلیدواژهها:
عقل و آزادی
نسخهی پیدیاف مقالهی عقل و آزادی
[سياست] | کلیدواژهها: