هیچ بر هیچ

فکر نمیکنم در روزگار معاصر، یعنی همین عصر تکنولوژی و وب و فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، وسوسهای قویتر و پرزورتر از نمایش خویش و میل به دیده شدن و مطرح شدن وجود داشته باشد. این وسوسه دامن بسیار کسان را که در دنیای ماقبل اینترنت – و در واقع ماقبل شبکههای اجتماعی – مهارشان بیشتر به دست خودشان بود، گرفته است. در میزان همهگیری و نفوذ و رسوخ این شبکهها همین بس که بسیاری از کسانی که امروز آلودهی آن شدهاند، حتی وبلاگ هم نمینوشتند. یک دلیل ساده و روشناش این است که شبکههای اجتماعی کار عرضهی نفس را بر آدمیان بسیار بسیار آسانتر کردهاند (و به همان اندازه میزان کنترل بر تولیدات و نمایشهای آدمی توسط گردانندگان این شبکهها و دولتها گسترش یافته است).
بیهوده حاشیه نروم. فکر میکنم شبکههای اجتماعی، بسیار چیزها به آدمی میدهند و بسیار چیزها را هم از او میستانند. بحث انتخاب هم شاید نباشد. بحث خوب و بد هم در میان نیست که بگویی شبکههای اجتماعی خوباند یا بد. شاید هیچ قاعدهی کلی وجود نداشته باشد. هر فردی، به تنهایی،چه بسا خودش فقط، میتواند تصمیم بگیرد که شبکههای اجتماعی، یا حتی کدام شبکهی اجتماعی و تحت چه شرایطی برای او مناسب هستند. با خودم که حساب میکنم گاهی اوقات فکر میکنم پرداختن به بعضی مسایل شبکههای اجتماعی – و درگیر شدن در بعضی بحثها، حتی وقتی که جنبهای علمی و آکادمیک هم پیدا میکنند – حیف است و بر باد دادن عمر گرانمایه. سؤال این است که آدمی – نه بگذارید بگویم «من»ِ گوینده – خودش را خرج چه چیزی میکند؟ آدم همیشه میتواند از خودش بپرسد که خودش را به چه چیزی میفروشد؟ گرفتیم که فلان سخن من و ما در بهمان فضا ناشنیده و نادیده ماند. آخرش چه میشود؟ بخت دنیا یا رستگاری عقبای ما در گرو مطرح شدن فلان نظر ماست؟ دنیا بدون ما از حرکت میایستد؟ زمین متوقف میشود؟ مثلاً کسانی که چند بار تجربهی ترک فیسبوک داشتهاند، احتمالاً میتوانند بهتر بگویند که با این ترک چیزی را از دست دادهاند یا به دست آوردهاند.
خیلی وقتها، در دنیای واقعی و در دنیای مجازی نیز، این بیت حافظ پیش چشمام بوده است:
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است | دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
این همان آدمی است که برایاش همصحبتی و همنفسی با یار – یار یگانهی واحد – به دو جهان میارزد: یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
اما همهی اینها به پای این بیت حیرتآور حافظ – که گویی تصویری رنگآمیزیشده از خیام است – نمیرسد:
جهان و کار جهان، جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق.
هیچ! ما که «چو خشخاشی بر روی دریا» هستیم و چه بسا همان هم در این بیکرانهی هستی نباشیم، کجای جهان را پر میکنیم با این حنجره دریدن و «روز و شب عربده با خلق خدا»؟ بگذار همه با خیالی که دارند خوش باشند. و کل حزب بما لدیهم فرحون. مشکل خیلی وقتها این است که زمین بازی و قواعد بازی در شبکههای اجتماعی را به جای اینکه ما تعریف کنیم، صاحبان شرکتهای بزرگ و در سطح پایینتر بقیهی کاربران تعیین میکنند. گویی در این میدان خودت چندان اختیاری نداری. گویی فضای مجازی عرصهی نبرد جبر و اختیار دوران مدرن است. خیلی وقتها کاری میکنی و چیزی میگویی و فکر میکنی با اختیار این کار را کردهای در حالی که کسی، چیزی، حالی، خیالی، وسوسهای پاسخی تو را گوشکشان میکشاند و خودت در این توهم و گمانی که چه عرصهی فراخی برای اختیار و اعمال فردیت آدمی. آخر قصه؟ هیچ، هیچ اندر هیچ! این «هیچی» بیشتر وقتی خودش را نشان میدهد که درگیر تجربههای وجودی باشی و ببینی که از فرش تا عرش نه در فضای مجازی و نه در فضای واقعیاش، «چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من»! اینها را اگر آدمیان با خودشان مرتب مرور کنند، کمی ملایمتر میشوند. از سرکشی و غرورشان کاسته میشود. متواضعتر میشوند. آن سختگیری و تعصب، آن خشم و خروش زبانهاش فرو مینشیند. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اختيار, ترک, جبر, حافظ, خيام, شبکههای اجتماعی, فضای مجازی, فيسبوک
تأملاتی در حاشیهی بحران اوکراین

۱. بحران اوکراین به رغم – و حتی شاید به دلیل – تمام مداخلهی اروپا و آمریکا، نتیجهای معکوس داد. انضمام کریمه به روسیه تنها حاصل سرسختی و جاهطلبی پوتین نبود. بخش مهمی از کار انضمام کریمه با روسیه را اروپا و آمریکا با سوء تدبیرشان تسهیل کردند. واقعیتهای قصه از این قرار است که رییس جمهوری که به شیوهای دموکراتیک و با رأی مردم انتخاب شده بود، در جریان اعتراضی که چندین لایه بود و هویتهای سیاسی مشخصی نداشت (از جمله اینکه نقش نیروهای افراطی و تندرو در سرنگون کردن یانوکویچ پررنگ بود)، از قدرت کنار نهاده شد (هیچ جای قانون اساسی اوکراین نمیگوید که حتی وقتی رییس جمهور فاسد است، میتوانید خارج از عرف قانونی کشور او را تنها با اعتراض عزل کنید). اروپا و آمریکا از جنبش یورومیدان حمایت کرد. عاقبت کار فرار رییس جمهور قانونی کشور شد و سنگین شدن وزنه به سود روسیه. به عبارت دیگر، روسیه بهانهای را که همیشه منتظرش بود پیدا کرد. در کریمه همهپرسی برگزار شد (یعنی باز هم در فرایندی دموکراتیک) و اکثریت مردم کریمه که به هر حال به روسیه متمایلاند، رأی به انضمام کریمه به روسیه دادند. اروپا و آمریکا این انضمام را خلاف قانون اساسی خواندند (در حالی که پیشتر از آن هیچ اشارهای به سرنگونی دولت در تعارض با قانون اساسی نداشتند). آنچه میماند تنها رتوریک طرفین است که از ظواهر بر میآید که پوتین در این میدان پیروز شده است (افزایش فراوان محبوبیت پوتین و افول ستارهی اقبال اوباما پس از این بحران یکی از شواهد ماجراست).
۲. مخالفان اروپایی و آمریکایی پوتین روسیه را تحریم کردهاند. اما تحریم روسیه زمین تا آسمان با تحریم عراق، سوریه و ایران تفاوت دارد. در خاورمیانه علاوه بر محدود کردن بعضی از مقامات حکومتی آسیب اصلی به مردم این کشورها میرسید ولی در روسیه هیچ اتفاق مهمی با این تحریمهای ضعیف و بیرمق نمیافتد. یعنی باز هم اروپا و آمریکا بازندهی قصهاند و پوتین پیروز نبرد.
۳. در پروندهی هستهای ایران، همیشه بیم آن هست که این اختلاف میان روسیه و قدرتهای دیگر صدمهای به روند مذاکرات بزند. اما نکتهی مهم این مذاکرات این است که به هر حال آمریکا دستکم از بین آنکه مبادا دوباره روسیه ابتکار عمل را به دست بگیرد، از مماشات با ایران سود خواهد برد. گشوده شدن کانال ارتباط مستقیم بین ایران و آمریکا، ایران را از روسیه بینیاز میکند ولی همزمان آمریکا هم چارهای نخواهد داشت جز اینکه همین ارتباط را ادامه دهد تا اینکه همزمان هم با روسیه قطع ارتباط کند و هم با ایران و منزویتر از پیش شود. تحلیل من این است که انضمام کریمه به روسیه در نهایت به تسهیل مذاکرات هستهای ایران با غرب یاری میرساند.
۴. روسیه در عمل قدرتی جهانی است که تا امروز طرفدار کشورهای شیعه بوده است (از ایران بگیرید تا سوریه). درست بر خلاف آمریکا که مشخصاً همپیمان عربستان سعودی و کشورهای به ویژه افراطی سنی است. پس از بحران اوکراین، روسیه بیشتر به اسد متمایل خواهد شد و تا همین امروز هم اسد در نبرد با مخالفاناش دست بالا را داشته است. در معادلهای که یک سوی آن ایران، سوریه و روسیه هستند و سوی دیگرش آمریکا و کشورهای اروپایی، به ویژه وقتی که بحران سوریه بدون مشارکت و همکاری ایران غیرقابل حل مینماید، آمریکا با زخمی کردن روسیه تنها برگهای برندهاش را از دست داده است. تصور آیندهی سیاسی سوریه بدون اسد با اشتباهات پیاپی سیاسی آمریکا – از جمله به خاطر مماشاتاش با عربستان سعودی و قاطعیت نشان ندادن در برابر گسترش حضور نیروهای افراطی و خشن در میان مخالفان اسد – اکنون بسیار دشوارتر شده است. از دست دادن همراهی روسیه کار را بر آمریکا بیش از پیش دشوار خواهد کرد.
۵. بحران اوکراین برای پوتین فرصتی تاریخی بود که هم غرور ملی روسها را – پس از تجربهی تلخ اتحاد شوروی و ناکامی تاریخیشان – به رخ طرف مقابل بکشاند و هم چهرهی خود را در داخل روسیه ترمیم کند. فشارها و جنجالهای سیاسی و رسانهای طرف مقابل هم چیزی بیش از سر و صدا نیستند و در عمل به نظر نمیرسد که اتفاق خاصی بیفتد؛ به ویژه که روسیه هیچ اقدام نظامی علیه اوکراین نکرده است؛ هیچ حملهای رخ نداده است و پوتین تنها با تماشا کردن و بهرهگیری از فرصتهایی که اروپا و آمریکا با شتاب و بیتدبیری در اختیارش گذاشتهاند موقعیت خود را به آسانی تثبیت کرد. اعتراضهای اوکراین بیش از آنکه یادآور بهار عربی در نمونهی تونس (یا حتی اعتراضهای مخملی یا رنگی سابق) باشد، چیزی است شبیه مصر: مبارک میرود، مرسی به قدرت میرسد و با کودتای ارتش سرنگون میشود. وضع اوکراین از سابق بهتر نشده است هر چند دولت تازه روی کار آمده سخت مستأصل است که به اتحادیهی اروپا نزدیک شود. پهن شدن بساط ناتو بیخ گوش روسیه برای پوتین پذیرفتنی نبود. ناتو تنها با دادن هزینهی از دست رفتن کریمه میتوانست آغوشاش را به روی اوکراین تازه بگشاید. اما آنکه حالا سرش بیکلاه میماند، نه روسیه است و نه کریمه بلکه دقیقا اوکراین جدید است. اتحادیهی اروپا اگر قرار بود به کشوری کمک کند، ناگزیر میبایست دست اسپانیا و یونان و کشورهای بحرانزدهاش را بگیرد. نجات اقتصادی اوکراین آخرین چیزی است که اروپاییان در این بحران اقتصادی به آن علاقهمندند (پر پیداست که مسأله نه دموکراسی است و نه آزادی وحقوق بشر؛ اگر بود میتوانستند در برابر حزب اسوُبودا، جناح راست و رفتارهای افراطیشان موضع بگیرند – و اینها بخشی تعیینکننده از یورومیدان بودند – که بدیهی است نمیخواستند اعتراضها به یانوکویچ را به این شکل در هم بکشند).
۶. پوتین سرمایهگذاری کلانی روی سیاستهای دوگانهی غرب کرد و هیچ نمونهای از خیرهسری و یکجانبهنگری آنها را از قلم نینداخت. درست در همان روزی که کریمه به روسیه منضم شد، پوتین هم وقت را غنیمت شمرد و شاید غراترین سخنرانی تمام عمر سیاسیاش را ایراد کرد. سخنان پوتین بیشک تأثیرگذار بود. هم مصرف داخلی و تبلیغاتی داشت و هم به آسانی میتوانست مخالفان خارجیاش را به شلاق انتقادهای گزنده بگیرد. پوتین اگر قرار بود تنها به پیشینه و سابقهی اروپا و آمریکا در مداخلههای سیاسی و نظامیشان تکیه کند، نیازی به هیچ توضیح یا توجیهی برای انضمام کریمه به اوکراین نداشت. پوتین بدون شلیک حتی یک گلوله کریمه را به روسیه منضم کرد. از نظر منتقدان غرب، اگر همهپرسی کریمه از نظر اروپا و غرب «غیرقانونی» است، کل قانون اساسی افغانستان و عراق مشکل بدخیمتر و مزمنتری دارد که تنها به استظهار آمریکا مستقر شده است (و بدون حضور نظامی پرهزینه و خونبار آمریکا تحققاش محال بود). پوتین از همهی این موارد بهترین استفادهی تبلیغاتی و سیاسی را کرد. این وضع برای آمریکا هم ناگوار بود و هم ناگزیر. اوباما نه میتوانست و نه میخواست بگوید حمله به عراق غیرقانونی بوده است و تمام این تعلل و تردیدها برای پوتین مائدهای آسمانی بود. روشن است که مسأله خوب یا بد بودن پوتین نیست؛ مسأله واقعیتی سیاسی است که فارغ از میل باطنی چپ و راست اکنون محقق شده است. آمریکا بازندهی بزرگ و زخمخوردهی این دعواست.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اروپا, اوباما, اوکراين, روسيه, پوتين, کريمه
برنامهی هستهای ایران: مسأله یا شبه مسأله؟
یادداشت زیر را حدود دو سال پیش نوشته بودم. آن زمان هنوز دولت روحانی در افق سیاست ایران پدیدار نبود. ظریفی در کار نبود و سیاست هستهای ایران به اینجا نرسیده بود. این یادداشت آن زمان اولین بار در جرس منتشر شد و هر چه میگردم به نظرم نمیرسد آن را در ملکوت آورده باشم. فکر میکنم حالا بعد از دیدن تحولات این ماههای اخیر، خواندن این یادداشت هم برای خودم و هم برای مخاطبان جالب باشد. خوشحالام که تحلیلی که دو سال پیش از ماجرا داشتم با آنچه در ماههای اخیر اتفاق افتاده است، اختلاف معنیداری ندارد ولی همچنان این نکته عبرتآموز است که کسانی که از مسألهی هستهای ایران شبهمسأله ساخته بودند، همچنان با همان شبه مسأله مشغولاند و ذهنشان جایی بیرون واقعیت با خیالی ثابت شده است و هر اتفاقی که در هر جای عالم و خصوصاً در سیاست ایران بیفتد، هرگز باعث نمیشود از خوابی که در آن فرو رفتهاند بیدار شوند.
ادامهی مطلب…
[تأملات] | کلیدواژهها: , اسراييل, برنامهی هستهای ايران, جنبش سبز, روحانی, موسوی
تا خود در آینه چه ببینی!

ماجرایی که از سفر روحانی به نیویورک آغاز شد و سحرگاه امروز در ژنو نخستین گاماش به پایان رسید، فقط گشودن گره سی و چهار سالهی دیپلماسی ایران و آمریکا نبود. اتفاق مهمتر چیزی بود که به سرنوشت کل ایران گره خورده است: ترمز کشیدن جلوی روند ویرانی و تباهی سرسامآوری که تمام موجودیت ایران را تهدید میکرد. برای ویرانی ایران، جنگ، حملهی نظامی و بمباران شدن، گزینههای شاذ و تیرهی ماجرا هستند. کافی است بنگریم که آنچه هشت سال سپردن زمام امور کشور به دست احمدینژاد بر سر ایران آورد، از صدها جنگ ویرانگرتر بود. این چارچوب برای فهم توافق ژنو بسیار مهم است.
آنچه در ژنو اتفاق افتاد، پیروزی بود؟ شکست بود؟ تسلیم بود؟ ترکمانچای هستهای بود؟ روایتهای متضاد ایران و آمریکا بود؟ همهی اینها بود؟ واقعیت این است که همهی اینها هم به نحوی درست است و هم نادرست. اما خط مشترک تمام آنها طفره رفتن از کلیدیترین مسأله است: توافقنامهی ژنو مسیری را که دههاست سیاست ایران و موجودیت ایران را در سراشیبی سقوط انداخته بود و به «لبهی پرتگاه» برده بود، اگر نگوییم متوقف کرد، بدون شک آهنگ پرشتاب آن را کندتر کرد. در نتیجه، آنها که هر کدام از این برچسبها را به توافقنامهی ژنو میزنند باید به این نکتهی مهم توجه داشته باشند که وقتی سقف خانه دارد فرود میآید و سود و سرمایه یکجا میسوزد، مهم نیست که در این میانه شما سود کردهای یا زیان یا کسی که بازی را دارد پیش میبرد و این روند را متوقف میکند، مطلوب ماست یا نه. مهم این است که یک قدم، ولو فقط یک قدم، برداشته شده است تا مانع ویرانی شود. شاید بگویند که چه بسا ویرانیای در کار نبود. اما این نکته دیگر واقعیت اظهر من الشمس کشور است. حتی شاید نیازی نباشد به دانستن آمار و ارقام و داشتن اطلاعات دقیق و پشت پرده.
ویرانی کشور به خاطر تحریمها و فروپاشی اقتصادی نیست. دستکم فقط به این خاطر نیست. هشت سال سیاستبازی خسارتبار و افسارگسیختهی دولتمردان مالیخولیازده و کسانی که مهر تأیید بر ماجراجوییهای آنان زدند کشور را به آستانهی این پرتگاه کشانده است. به اینها بیفزایید سوء مدیریت و فساد مزمنی که سر تا پای کشور را گرفته است. در این منجلاب بیتدبیری، تحریمها تنها آن ویرانی را شتاب بیشتری میبخشید. لحظهای تصور بکنید که اگر تا شش ماه دیگر کشور حتی بودجهی تأمین ابتداییترین ارزاق مردم را نمیداشت، آن وقت فقط یک بند همین توافقنامه نمیتواند از بروز فاجعه جلوگیری کند؟ بیشک ما قرار نیست از منظر کیهان و اسراییل و عربستان سعودی به قصه بنگریم. مسألهی ما هم اختلاف این روایت و آن روایت یا جدل بر سر کلمهی «حق» برای غنیسازی نیست. مسأله این است که چگونه میتوان در این سیلاب بلا و توفان تباهی، کنج امنی یافت، لنگرگاهی پیدا کرد که بتوان ایران را از این عاقبت تلخ نجات داد؟ کاری که ظریف و تیماش در ژنو کردند، بدون شک این گام اول را محقق کرد. چه بسا کاری که ظریف کرد، بهترین کار ممکن در بحرانیترین وضعی بود که هیچ کورسوی امیدی برای نجات ایران دیده نمیشد. و این کار را البته آبرومندانه و با حرمت انجام داد.
در این آینه هر کس تصویر خودش را میبیند. ولی چقدر غم ایران برای ما بر پیشفرضها و تعصباتمان اولویت دارد؟ ایران خودش آنقدر مهم است برای ما؟ آنقدر مهم هست که فکر کنیم چه شد که ناگزیر به اینجا رسیدیم؟ چه کسانی در «بریدن ترمز» و خلاص شدن از «دندهی عقب» سهم داشتند؟ و آیا ما همچنان به ایران و آیندهی ایران فکر میکنیم یا برایمان مهم است که فلان سیاستمدار محبوب یا منفور ما منزلتی پیدا میکند یا از دست میدهد؟ آیا ما ایران را در این آینه میبینیم؟
پ. ن. طرح از مهرداد شوقی است.
[انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , ايران, توافقنامه, روحانی, ظريف, نيويورک, پروندهی هستهای, ژنو
فقر دانش حقوق بینالملل: انرژی هستهای و نزاع حیثیتی

فعالان صلحطلب، فعالان محیط زیست و برخی از فعالان سیاسی، تا حدی، حق دارند وقتی میگویند مردم ما شناخت دقیق و درستی از برنامهی هستهای ندارند. اما این فقط یک طرف ماجراست. مشکل بزرگ این است که دستکم در هشت ساله ریاست جمهوری خسارتبار محمود احمدینژاد، نه تنها برنامهی هستهای بلکه بسیاری از سیاستهایی که میشد به درستی از آنها دفاع کرد، تبدیل با موضوعاتی حیثیتی شدند، از مسیر اصلیشان خارج شدند و پیامدشان چیزی از خسارت و غبن بین و آشکار برای ملت و دولت ایران نشد. مسألهی انرژی هستهای، مسألهای است تکنولوژیک و علمی. اما محل نزاع، یعنی حق دسترسی ایران به انرژی هستهای برای مقاصد صلحآمیز، هم از سوی بعضی سیاستمداران جنجالآفرین (و مالیخولیازده) و هم از سوی بعضی از مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی، تبدیل به مسألهای حیثیتی برای تحقیر، سرکوب یا از میدان به در بردن طرف دیگر شده است.
مردم ایران به همان اندازه که حق دارند از خطرها و هزینههای واقعی و احتمالی داشتن فناوری هستهای آگاه باشند، این حق را هم دارند که بدانند بر اساس قوانین بینالمللی و مفاد عهدنامههایی که ایران امضا کرده است، کشورشان واجد چه حقوقی است. سیاستمداران جمهوری اسلامی و دستگاههای رسانهای عمدتاً مر قانون و نص صریح معاهدات بینالمللی را تنها در سایهی رتوریک و مجادله با جهان و در ذیل دیپلماسی آشتیگریز و دشمنتراش برای مردم ایران توضیح دادهاند. انتخاب مسیر و اسلوب مناسب برای توضیح حقوق هستهای (و همچین مخاطرات زیستمحیطی و سیاسی آن) قاعدتاً باید یکی از اولویتهای مهم دستگاه دیپلماسی میبود که متأسفانه تا کنون نبوده است.
از سوی دیگر، مخالفان سیاسی جمهوری اسلامی، نفت بر آتش این سیاست نادرست ریختهاند و به جای حل مشکل، گره تازهای بر آن افزودهاند. از یاد نبریم که افشاگریها سازمان مجاهدین خلق نقش مهمی در پیچیدهتر کردن برنامهی هستهای ایران داشته است. به اینها بیفزایید اسراییل را که با داشتن کلاهکهای هستهای، همچنان عضو معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای نیست و بالفعل مهمترین تهدید هستهای در منطقهای خاورمیانه است (در حالی که ایران حتی به فرض اینکه قصدش ساخت سلاح هستهای باشند همچنان تهدید بالقوهای به حساب میآید و کدام خردمند است که گریبان تهدید بالفعل را رها کند و تهدید بالقوه را بچسبد؟). پیشینه و سابقهی مجاهدین خلق نیازمند توضیح نیست: سازمانی به معنی دقیق کلمه تروریستی است. اسراییل نیز وضع بهتری ندارد. این سوی قصه که مهمترین عامل گره خوردن برنامهی هستهای ایران بوده است (یعنی اسراییل و مجاهدین خلق)، بخواهیم یا نخواهیم – ادعاها و اتهاماتشان را درست بدانیم یا نادرست – بدون شک سهم مهمی در خارج کردن این چانهزنیهای بینالمللی از ریل معقول و دیپلماتیکشان داشتهاند. این نکته را نباید از یاد برد.
اما زمزمهای که این روزها به کرات از محافل سیاسی طرف مقابل ایران (از جمله از سوی اسراییل و مراکز پژوهشی و فکری آمریکایی همپیمان و نزدیک با اسراییل) شنیده میشود این است: ایران نه تنها باید غنیسازی را متوقف کند (سقف غنیسازی هم مسألهای است فنی و نه سیاسی و دربارهی آن در آژانس بحث فراوان شده است) بلکه از اساس باید برنامهای هستهایاش را از بین ببرد. سؤال این است که چرا؟ یک بار دیگر، این بندهای قطعنامهی سازمان ملل مورخ ۸ دسامبر ۱۹۷۷ را بخوانیم (زیر بعضی عبارات را من خط کشیدهام):
(الف) استفاده از انرژی هستهای برای مقاصد صلحآمیز برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی بسیاری از کشورها فوقالعاده مهم است؛
(ب) همهی کشورها طبق اصول برابری خودفرمانی حق توسعهی این برنامه را برای استفادهی صلحآمیز از فناوری هستهای برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی، بر حسب اولویتها، منافع و نیازهای خودشان دارند؛
(ج) همهی کشورها، بدون هیچ تبعیضی، باید دسترسی به فناوری، تجیهزات و مواد لازم برای استفادهی صلحآمیز از انرژی هستهای داشته باشند و برای دستیابی به آن آزاد باشند؛
(د) همکاری بینالمللی در زمینههایی که قطعنامهی حاضر پوشش میدهد باید تحت تضمینهای توافقشده و مناسب بینالمللی از طریق آژانس بینالمللی انرژی اتمی باشد و بر مبنایی غیر تبعیضآمیز برای ممانعت مؤثر از تکثیر سلاحهای هستهای.
مضمون بندهای بالا بسیار روشن است. در مذاکرات اخیر ژنو یکی از مضامینی که مرتب از سوی طرف مقابل شنیده شده است این است که هیچ کشوری حق ذاتی توسعهی برنامهی هستهای را ندارد (عبارت البته غنیسازی است). بعید میدانم بحث و جدل زیادی باشد دربارهی میزان غنیسازی و اینکه چه سطحی از غنیسازی اورانیوم برای تحقق اهداف صلحآمیز برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی لازم است. اما وقتی بحث فنی از مسیر اصلیاش خارج شود و در جادهی سیاسیکاری و دیپلماسی غیرسازنده بیفتد، هیچ یک از دوسو نمیتوانند زمینهی مشترکی برای توافق پیدا کنند. دمیدن بر آتش این اختلاف سیاسی از هر سویی، تنها عاقبتی که خواهد داشت ویرانی و شکست است: زیان این بیخردی به همهی طرفهای درگیر خواهد رسید (گیرم ملت ایران از همه بیشتر زیان کنند). نتایج خوشبینانه و بدبینانهی این بازی یا میتواند برد-برد باشد یا باخت-باخت. سنجیدن راه میانه در حال حاضر چندان آسان نیست. گزینهی اول تنها با عبور دادن مذاکرات از مسیری میسر است که از اعمال نفوذهای سیاسی و جنجالآفرینیهای ایدئولوژیک به دور بماند (چه از سوی اسراییل، عربستان سعودی و همفکران و همپیمانانشان و چه از سوی گروههای افراطی و تندرو در داخل ایران). گزینهی دوم تنها حاصلی که دارد انسداد است و بنبست: و این انسداد و بنبست همچنان ادامه خواهد یافت تا دوباره فرصتی فراهم شود و عقلانیتی حاکم شود که مذاکرات به همان مسیر مقعول برد-برد برگردد. کلید ماجرا هم در این است که کسانی که در این مذاکرات اخلال میکنند و منتهای همتشان سناریویی خیالی است که در آن حاکمیت سیاسی ایران ببازد یا کمترین سهم را ببرد و طرف مقابل ظفرمند و پیروز و سرمست، سرود فتح افراط و تندروی را سربدهد، اثرگذاری سیاسیشان را از دست بدهند.
پروندهی هستهای ایران هم برای افراطیون داخل و هم برای افراطیون خارج ایران (و مخالفان حاکمیت سیاسی) به بقای آنها گره خورده است: برای هیچ کدام از آنها عهد و پیمان یا قوانین بینالمللی و سازمان ملل و حقوق کشورهای خودفرمان اهمیتی ندارند. تا این گره گشوده نشود، برنامهی هستهای ایران بر همین مسیر خواهد رفت و چه بسا عاقبتاش پیشبینی خود-تحققبخشی شود که برای یک طرف کابوس است و برای طرف دیگر فعل حرام.
بررسی گزینههای دیگر خارج از حوصلهی این یادداشت است و زمان میبرد. خلاصهی نکتهی من این بود که: شناخت حقوقی و قانونی کافی از ماجرا وجود ندارد و ذینفعان زیادی در حفظ این وضع کوشش میکنند. آگاهی، موضع افراطیون هر دو سو را سستتر میکند.
مرتبط (از فارسنیوز!): مذاکرات هستهای و مسئله کلیدی «حق غنی سازی»
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, انپیتی, روحانی, مجاهدين خلق, مذاکرات هستهای, پروندهی هستهای, ژنو
آن یار دلنواز…

کم ندیدهام در ایام محرم، بعضی که ذائقهی شاعرانهای دارند به غزل «زان یار دلنوازم…» حافظ استناد کردهاند برای بیان احساسات دینیشان. از جمله، به بیت «رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس…» هم استناد میکنند برای اشاره به لبتشنگی شهدای کربلا. این غزل از حافظ و ابیاتاش را تنها با تفسیری خاص میتوان با امام حسین و شهدای کربلا منطبق کرد نه اینکه هر جور میلمان کشید ابیات را به زور تفسیر کنیم و قرائت خاص خودمان را بر غزل تحمیل کنیم. بیشک اشعار باشکوه و درخشانی دربارهی واقعهی کربلا سروده شده که سنخیت تامی با شهادت امام حسین دارد (از جمله غزل «کجایید ای شهیدان خدایی» مولوی و اشعار دیگری که در فضای سوگواری خاص شیعی سروده شدهاند).
دربارهی غزل حافظ، اینقدر میتوان گفت که مخاطب معشوقی است که عاشق از جفای او نالان است. برای حسین هیچ جای شکوهای از قضا و تقدیر در میان نیست. میتوان البته تفسیری شاذ ارایه کرد که حسین و یاراناش در کربلا لب تشنه ماندند و کسی آبی به آنها نداد ولی آن وقت باید تکلیفمان را با مفهوم «رند» در شعر حافظ روشن کنیم یا در واقع فاتحهی رندی را در شعر حافظ بخوانیم. مضاف بر اینکه غزل شکوه از «یار دلنواز» است. صف مقابل حسین، آنها که خون او و یاراناش را ریختند، هیچ نسبتی با یاری و دلنوازی ندارند. پس تنها چارهای که میماند این است که یار دلنواز همان خدایی باشد که به دست خود نوهی پیامبرش را قربانی میکند (این تحلیل بیشتر به روایت مسیحی از بر صلیب رفتن عیسی شبیه است). اما آن وقت همچنان باید بنشینیم و رفتار اهل بیت پیامبر و گفتار زینب را تطبیق بدهیم که پس چه شد آن «ما رأیت الا جمیلاً»؟ وانگهی مگر حسین در قیامی که کرد، از هر طرف که میرفت تنها وحشتاش میافزود؟ معشوق را مخدوم بیعنایت میدید؟ (یا دور از جان، یزید مخدوم بیعنایتاش بود؟!). کسانی که در کربلا اهل بیت رسول را سر میبریدند، برای آنها «جرم» قایل بودند: جرم ایستادگی در برابر حاکمیت. اما معشوق، حسینِ علی و فاطمه را آیا حتی «بی جرم و بیجنایت» به کام چنین واقعهای میانداخت؟ اجزای این قصه، اجزای این غزل با ساختار حماسی واقعهی کربلا سازگار نیست.
نکتهای که میخواهم بگویم این نیست که نمیتوان این جنس غزلهای فراقی یا سوگناک حافظ را با واقعهی کربلا سازگار کرد بلکه اگر قرار است چنین رویکرد شاعرانه یا عارفانهای به قصه داشته باشیم، باید دقت کنیم که اولین بنایی که فرومیریزد بنای مقتلخوانی و روضهخوانی به شکلی است که پس از صفویه در میان شیعیان امامی جا افتاده است. نه حافظ را، نه مقتلخوانی را و نه واقعهی کربلا را نمیتوان از بستر واقعی تاریخیشان جدا کرد و انتظار داشت ناگهان آنها را به فضایی خیالانگیز و عارفانه پرتاب کنیم بدون اینکه بقیهی اجزای داستان را دستکاری کنیم. اگر قرار است روایتی دلکش و پاکبازانه از واقعهی کربلا ارایه کنیم، باید توجه کنیم که با ادبیات روضهخوانی و نوحهسرایی، نمیتوان وارد فضای رندانهی حافظی شد. مشکل از واقعهی کربلا، امام حسین و شهادت او و یاراناش نیست. مشکل از اینجاست که سنت سوگواری برای امام حسین، در چند قرن اخیر، دستکم در میان عامهی مردم، پیوند خورده است به فضای یک نوع ادبیات خاص؛ ادبیاتی که از جنس حافظ نیست بلکه از جنس روضه الشهدای ملا حسین کاشفی است (و البته روضهخوانیهای منبریها). به گمانام اگر نتوانیم یا نخواهیم این فضای ادبی و عارفانه را با متقضیاتاش بپذیریم، هم به امام حسین جفا کردهایم و هم به حافظ. آن وقت ناخواسته – حتی بدون اینکه بفهمیم – به ورطهی تفسیری اشعریوار از واقعهی کربلا میغلتیم که با سرشت ستمستیزانهی واقعهی کربلا، شاید چندان سازگار نباشد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , امام حسين, حافظ, رندی, عاشورا, کربلا
در زمین مردمان خانه مکن!

جز اینکه مفت و رایگان اطلاعات شخصی و خصوصی خودمان را در اختیار انواع و اقسام نهادهای امنیتی و شرکتهای غیرپاسخگو قرار میدهیم، ما در فیسبوک دقیقاً چه میکنیم؟ طبیعی است که فیسبوک «جاذبه» دارد. آدمها به دلایل متعددی «آلوده»ی فیسبوکاند. کم نیستند کسانی که از مشاهدهی بازخورد سریع و مستقیم حرفی که میزنند (یا عکسی که میگذارند) احساس ذوق و شعف مضاعف میکنند. در وبلاگ وقتی چیزی بنویسی، چه بسا مردم آرام و بیصدا میخوانند و میروند و حتی وقتی مطلبی را میپسندند، پسندشان در جانشان میماند (مگر ضرورتی هم هست که سر کوی و برزن داد بزنند که: «آی فلانی! خوشام آمد»؟). در فیسبوک ظاهراً چنین نیست. چنین نیست که هیچ، دام شهوتِ شهرت هم هست. بعضی تا لب تر میکنند، وقتی ظرف کمتر از یک دقیقه سیلابی از «لایک» به سویشان سرازیر می شود، طبیعی است چه حسی در درونشان رخنه میکند! هیچ آدمی در برابر این وسوسه مصون نیست. آدمی را تعریف و تحسین خوش میآید. آدمی، راحت «خر» میشود. بدیهی است که این «قاعده» نیست. هیچ آدم عاقلی نمیتواند تعمیمی کلی بدهد که وضع همه در فیسبوک چنین است، ولی همان آدمهای عاقل هم این هشدار را به قدر کافی جدی میگیرند.
فیسبوک، از نظر من، سرزمین دگران است. زمین مردمان است. خانهی دیگری است. صاحباش خودش را چندان به من و شما پاسخگو نمیداند. فردای روز اگر ناگهان همهی پستهای شما، همهی یادداشتهای شما، همهی عکسهای شما دود شود و برود هوا، شما یقهی هیچ کسی را نمیتوانید بگیرید. در وبلاگ وضع کمی فرق دارد. میزان دسترسی و کنترل شما بر محتوایی که تولید میکنید، خیلی بیشتر است. تفاوت البته در این است که برای وبلاگ باید زحمت بیشتری بکشید. کمی خون دل لازم دارد. هم باید طرح و شکل و شمایل مناسبی برایاش داشته باشید که امضای خودتان را داشته باشد و هم ناگزیر سبک خودتان را در نوشتن دارید (و میسازید). در فیسبوک همه چیز قالب دارد. برای همه کمابیش به طور یکسان تعریف شده است. ظلم هم اگر هست، ظلم علی السویه است. ولی ظلمی است که تقریباً همه در آن به یک اندازه «عاجز» و «مستأصل»اند. همه در فیسبوک کمابیش به یک اندازه دست از «انتخاب» و «اختیار» خود شستهاند ولی طرفه آن که تقریباً همه دچار این «احساس» (بخوانید «توهم») اند که: ما در اینجا آزادیم! این حبابِ آزادی البته بارها ترکیده است و باز هم خواهد ترکید، ولی کو گوش شنوا؟! لذا سؤال این است که: ما در فیسبوک چه میکنیم جز وقتگذرانی و خوش و بش و استفاده از فضایی که دیگری – موقت و مشروط – در اختیار ما گذاشته – آن هم با نظارتی کمابیش نامحسوس – که در آن پچپچ کنیم و گاهی ذوقزده شویم و سودای دگرگون ساختن عالم در آن به سرمان بزند؟ میفهمم که شاید این نوع نگاه من به قصه کمی بدبینانه باشد – علیالخصوص برای کسی که خودش هم به نوعی در فیسبوک در زمرهی مقیمان است – ولی اینها مانع از این نمیشود که نگاه انتقادیمان را به قصه از دست بدهیم.
مرادم از طرح این منظر به فیسبوک این بود که فیسبوک را در کنار وبلاگ بنشانم. به گمان من، آدم اگر سخنی دارد که جدی است و خواستار ماندگاری آن سخن است، اولیتر آن است که آن را در وبلاگ بنویسد تا اینکه سرنوشت سخناش را گره بزند به فضای ناپایدار فیسبوک. برای من، وقتی چیزی در فیسبوک مینویسم، کمابیش منسلخ کردن سرنوشت سخن از خودِ من متر اولیه است. بعد از مدتی، آن سخن یا فراموش میشود یا پیگیری سرنوشت و عاقبت – و پس و پیشاش – دشوار میشود. در وبلاگ، پیگیری این جنبههای معانی و مضامینی که بر قلممان جاری میشود هم آسانتر است و هم قابل اعتمادتر. فیسبوک زمینی است لرزان و زلزلهخیز. وبلاگ وضعاش کمی تا قسمتی بهتر از فیسبوک است. اینترنت به طور کلی قلمرو مالکیت و اختیار ما نیست اما بعضی از سرزمینها کمی وضع بهتری دارند. دستکم به این یک دلیل من فکر میکنم دوران وبلاگها نه تنها به سر نرسیده است بلکه اتفاقاً در برابر فیسبوک، همچنان لنگرگاه مفید و محکمتری هستند. وبلاگ زیر نگین خودِ ماست؛ فیسبوک ملکِ طلقِ آقای زاکربرگ است؛ و این ولایت، «نپاید و دلبستگی را نشاید». اگر همینطور لا بشرط و بی چشمداشت چیزکی در فیسبوک روان میکنیم و دل از آن میکَنیم، خوب البته حرجی بر ما نیست. ولی فکر میکنم آن کسانی که کارشان را جدیتر میگیرند و برای سخنشان ارزش بیشتری قایلاند، شاید کمی در سیاست آنلاینشان بخواهند بازنگری کنند. استفاده کردن از یک «امکان» یک چیز است و مقید و اسیر آن امکان شدن چیز دیگری. افزوده شدن امکانی تازه گاهی باعث میشود ما تمام قابلیتهای دیگرمان را گاهی ناخواسته و تحت فشار محیط یکسره واگذار کنیم.
پ. ن. کارتون از مانا نیستانی؛ تفسیر به رأی از من!
مرتبط:
۱. فلوچارت رسانههای اجتماعی: وبلاگ، فیسبوک، توییتر (انگلیسی).
۲. «این چن تا لایک داره»؛ سروش رضایی (بدون شرح واقعاً)
[تأملات, وبلاگستان] | کلیدواژهها: , ااختيار, حریم خصوصی, رضايت, فيسبوک, وبلاگ, پايداری
پایانِ پرسش، آغازِ جنگ است!

نمیخواهم روضهخوانی کنم یا در فضایل صلح و رذایل جنگ منبر بروم. مسأله در سطحی دیگر، واقعاً مسألهای انسانی است. یعنی ورای منافع قدرتها و دولتهاست. مسألهای است که یکایک ما با آن دست به گریبانایم. سؤال ساده است: چرا با هم میجنگیم؟ چرا گریبان هم را میگیریم؟ چرا گلوی همدیگر را میدریم؟ چرا وجودمان سرشار از نفرت و انزجار از «دیگری» میشود؟ چه بکنیم که چنین نشود؟ اصلاً میشود کاری بکنیم که چنین نشود؟
باور ندارم که آدمی «مجبور» است. به تعبیر عینالقضات همدانی – که شرحاش را جای دیگری خواهم آورد – «آدمی مسخّر مختاری است». این اختیار در وجود آدمی مندرج است، چنانکه سوزندگی در آتش. آدمی، یعنی اختیار. پس جبری در کار نیست. شرایط محدودکننده حتماً هست ولی من به جبر باور ندارم (دقت هم دارم که مسأله «علمی» نیست که ابطالپذیر باشد؛ سرشت ماجرا تا حدودی کلامی است ولی فارغ از تأمل عقلی نیست).
سالهاست فکر میکنم که هر بار خشم میگیریم، هر بار زرهپوش و خنجر به دست به دریدن دیگری میشتابیم، کافی است یک بار از خود بپرسیم، میشود دیگری را آزار نداد؟ امکان دارد آیا که تحت شرایطی، بهانهای جُست برای اینکه دیگری را نکُشیم، ندریم، یا حتی نیازاریم؟ اصلاً راهی هست برای اینکه این بنای درندگی را سست کنیم؟ آدمی درست از آن لحظهای که به این پرسش بیندیشد، راه صلح را آغاز کرده است. مهم نیست آنکه به این پرسش فکر میکند بشار اسد باشد یا باراک اوباما. هر دو میتوانند و باید به این پرسش فکر کنند. اسد وقتی که دستاش به خون مردم خودش آغشته میشد، میتوانست به خود نهیب بزند که «به مردی که مُلکِ سراسر زمین | نیرزد که خونی چکد بر زمین». اوباما – و سایر قدرتمندان – هم میتوانستند و همچنان میتوانند از خود بپرسند که پیشتر از این چه میشد کرد که کار به چنین فضاحتی نکشد؟ نمیشد راه را بر عربستان سعودی و قطر سد کنند و اجازه ندهند سلفیهای تکفیری به بهانهی ستیز با اسد، خونِ آدمیان را بریزند؟ جمهوری اسلامی هم در سیاست داخلی و خارجیاش همین وضع را دارد. هیچ کس در این رسوایی و این سرافکندگی عظیم انسانی بیتقصیر نیست. همه مقصریم. کم یا بیش. همه آلودهدامنایم. همه سرشکستهایم.
سخت نیست ملامت کردن دیگری. اسد را میتوان ملامت کرد و به حق میتوان ملامت کرد. آمریکا را هم میتوان ملامت کرد و حق هم همین است. حامیان سلفیهای تکفیری نیز سهمی پررنگ در قصه دارند که حمایت آشکار و نهان آمریکا از آنها پلیدی مضاعفی در قصه است ولی مسأله بزرگی یا کوچکی جرم یا تقصیر این و آن نیست. مسأله این است که ما آدمیان وقتی در آینه مینگریم از خود باید شرمسار باشیم. این روزها فکر میکنم به آنهایی که یا مسلمانان یا مسلمانی را «مسؤول» خشونت و فاجعه میدانند یا «سکولارها» را. هر یکی میکوشد شانه از بار مسؤولیت انسانی خود خالی کند. هر دو در پی غیریت هستند. هر دو خود را مبرا و پاک از سنگینی بار بشریت میبینند. و این ما هستیم که در این منجلاب متعفن غوطه میزنیم.
کشتن صدام حسین، قتل قذافی، برکناری حسنی مبارک، براندازی جمهوری اسلامی، نابودی ایالات متحدهی آمریکا و زدوده شدن اسراییل از نقشهی جهان، تنها بخش کوچکی از قصه را حل خواهد کرد (هر کس از هر زاویهای و با هر منطقی به هر کدام از اینها که خواست بنگرد). و معلوم نیست بعد از آن با مشکل عظیمتر و پیچیدهتری مواجه نشویم. حتماً میشویم. دشمن با ماست. دشمن در ماست. دشمن با ما نفس میکشد:
این حکایت با که گویم؟ دوست با من دشمن است
ماجرا با دوست دارم، ور نه دشمن دشمن است
گرمِ چهر افروزی خویش است برق خانه سوز
تا نپنداری که او با کِشت و خرمن دشمن است
تن درون پیرهن مار است اندر آستین
وای بر من کز گریبان تا به دامن دشمن است
(ابیات بالا از غزلی از سایه است)
پ. ن. شعری که در تصویر بالا به خط اسرافیل شیرچی آمده است از سهیل محمودی است:
دلم شکستهتر از شیشههای شهر شماست
شکسته باد کسی کاینچنینتان میخواست.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اوباما, ايران, بشار اسد, جنگ, سوريه, صلح
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم…

حالا که ملکوت جامه عوض کرده است و خرقهی نو پوشیده است، انگار نوشتن هم هیجانانگیزتر است هم دشوارتر. هیجان دارد چون فضای مادی و جغرافیای نوشتن دگرگون شده است؛ زیباتر و دلرباتر شده است. دشوارتر است چون حس میکنی دیگر در چنین خانهای نمیتوانی هر جور دلات خواست پایات را دراز کنی و لم بدهی و بی هیچ آداب و ترتیبی رها، فارغدل و لاابالی بنویسی. انگار اقتضای فضا جوری است که لاجرم برای لب گشودن باید ادب نگه داشت. ادب مقامِ تازه، ادبی تازه است.
یک بار دیگر، رسماً باید به دانیال ادای دین کنم. دستکم در حد لفظ و کلام. به خاطر هنرمندی، خوشسلیقگی و نازکخیالیاش در پروراندن تصوری که تصدیقاش محال نبود اما هنر میخواست و مهربانی با حروف و صورتها. دانیال این مهربانی را به تمام و کمال داراست. دست مریزاد، دانیال!
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه, ملکوتيه, ه. ا. سايه
اولویت منافع ملی ما دقیقاً کجاست؟ و چرا؟
۱. محسن مخملباف برای شرکت در جشنوارهای – که از سوی دولت اسراییل حمایت مالی میشود – به اسراییل سفر میکند. عدهای از او گلایه میکنند که بنا به دلایل کذا و کذا کاری که کرده است نارواست. عدهای دیگر در دفاع از مخملباف – یا به تعبیر دقیقتر در «واکنش» به بیانیهی اول – بیانیهای امضا میکنند ستایشآمیز که در آن مخملباف را تجسم و تبلورهای آرمانهای جنبش سبز میشمارند (به چه دلیل؟ به دلیل ساختن فیلمی دربارهی بهاییان؟ به دلیل شکستن تابوی سفر به اسراییل؟ به دلیل شرکت در جشنوارهی دولتی که مهمترین صدمهها را به منافع ملی ایران زده است؟ نمیدانیم دقیقاً). جنجالی در میگیرد. هزار بحث ریز و درشت پا میگیرد. از نسبت اخلاق گرفته تا سیاست. از اینکه هر کسی با سفر مخملباف مخالفت کند، یا یهودستیز است یا بهاییستیز یا عدیل و نظیر جواد شمقدری. حتی مخالفان و منتقدان برچسب «چپ بودن» میخورند – چه «چپ» باشند چه نباشند – و اگر هم واقعاً بتوان نشان داد که هیچ نسبت و رابطهای با چپها از هر نوعی ندارند، باز هم متهم میشوند به تأثیرپذیری از چپ. وقتی کفگیر حسابی به ته دیگ میخورد، میشود حتی عقربهی زمان را عقب کشید و نسبت چپ با ایراندوستی و اولویت منافع ملی ایران را فروکاست به سینه زدن زیر «پرچم سرخ». یعنی جهش پشت جهش. یعنی عبور از یک معضل و مغالطه و پیوستن به مغالطهای تازه. اما: خلاصهی مسأله این است – از نظر این منتقدان یا همان مدافعان سفر مخملباف به اسراییل – که تنش در رابطهی میان ایران و اسراییل در ۳۴ سال گذشته باعث صدمات جبرانناپذیری به منافع ملی ایران شده است (و مسؤول اصلی و متهم بزرگ این عدم رابطه هم ایران است و اسراییل هم همیشه فرشتهای آسمانی و بیعیب و نقص بوده است) و سفر مخملباف فرصت خوبی است برای ایجاد «صلح» و «گفتوگو» (میان چه کسانی نمیدانیم؛ یک جا سخن از ملت ایران و ملت اسراییل است ولی وقتی صحبت دیپلماسی شود طبعاً دولتها با هم مذاکره میکنند نه بقالها و نانواها یا فیلمسازان و جراحان!). خلاصه اینکه – از نظر آنها – تمام کسانی که مخالف رابطهی ایران و اسراییل و مخالف کاستن سطح تنشی که منجر به جنگ خواهد شد، باشند از موضعی ضد منافع ملی ایران حرکت میکنند.
[انتخابات ۹۲, تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز