اسطورهی ملیت در برابر عزت آدمی
آدمیزاده کشور و وطناش را میسازد یا وطن است که آدمی را میسازد؟ کدام اولویت دارد: انسان یا خاک؟ آدمی یا زمین؟ جایی در ادبیات و گفتار آدمیان مدرن – فارغ از شرقی یا غربی یا مسلمان یا غیرمسلمان بودنشان – این انحراف با مقاصد و اغراض سیاسی و ایدئولوژیک آغاز شد که: «نگویید کشور/انقلاب/نظام برای شما چه کرد است. بگویید شما برای کشور/انقلاب/نظام چه کردید؟» (میدانیم که هم جان ف. کندی این حرف را زده است هم آیتالله خمینی. انقلابیون کشورهای دیگر هم حرفهای مشابهی زدهاند). مضمون مشابهی میان متدینین در ایران انقلابی وجود داشت: «به نماز نگویید وقت کار است؛ به کار بگویید وقت نماز است». مضامینی از این دست، همگی بنمایهای مشترک دارند: در تمام آنها آدمی، انسان، سعادت و رضایت او همیشه فرودست است و در رتبهای پایینتر از غرض سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی گوینده.
سال گذشته که اولین بار به قونیه رفته بودم، تجربهی دیدار مرقد مولوی سخت مرا به فکر فرو برد که چه اتفاقی افتاده که پدر این طفل خرد او را از آن سوی عالم در بلخ به این سوی دیگر در قونیه کشانیده است و او در همین خاک و دیاری که زباناش زبان خود او نیست، روییده و بالیده و تبدیل به ستون و چراغ فروزان ادب و فرهنگ ایرانی شده است؟ پاسخ خیلی ساده است: این خاک و سرزمین و کشور نیست که مایه و سرچشمهی این زایندگی است بلکه خود آدمی است که مدار و محور همهی اینهاست. بدون عاملیت این انسان تمام آن خاک و هر آنچه که آن خاک میتواند بدهد و ببخشد (که تازه آن را هم به واسطه و عاملیت انسان میبخشد)، هیچ است و پوچ.
پیامبر اسلام هجرت کرد. یاراناش هم در روزگار دشواری پیش از اینکه محمد با اقتدار و عظمت به مکه برگردد یا مدینه را در اختیار داشته باشد، هجرت کردند. هجرت و رفتن به جایی که امنیت جان و مال و خاطر داشته باشی، در آیین مسلمانی امری است محمود و معقول (نه تنها حق بلکه وظیفهی آدمی است). طرفه آن است که انقلابیونی که گاهی لاف مسلمانی هم میزنند نام هر هجرتی را – نام هر پناهندگی و جستوجوی خانهی امنی را – «خیانت» مینهند. اگر طلب امنیت و آرامش برای انسان خیانت است، این طایفه باید در نگاهشان به پیامبر اسلام تجدید نظری اساسی کنند.این آیهی سورهی نساء، دست بر قضا به آدمیان نهیب میزند که اگر برای زیستن انسانی و اخلاقی سرزمینی برای شما مشقت و تکلف میآفریند، اخلاقاً موظف به هجرت از آن دیارید: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنتُمْ ۖ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا ۚ فَأُولَـٰئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖوَسَاءَتْ مَصِیرًا (کسانی که فرشتگان جانشان را میگیرند و آنان بر خود ستم روا داشتهاند، به ایشان گویند در چه حال بودید؟ گویند ما در سرزمین خود مستضعف بودیم، گویند آیا مگر زمین خداوند وسیع نبود که بتوانید در آن [به هر کجا که خواهید] هجرت کنید؟ سرا و سرانجام اینان جهنم است و چه بد سرانجامی است). البته آیهی مزبور آنها را که چارهای ندارند و مضطرند استثنا میکند.
ملت و وفاداری به یک نظام سیاسی خاص قراردادی بیش نیست. ایران نه تنها به معنای خاک و وطن بلکه به همان معنای وسیع فرهنگی، معرفتی و ادبی وابسته و مقید به هیچ نظام سیاسی خاص گذشته، حال یا آینده نبوده، نیست و نخواهد بود. ایران را آدمیانی میسازند که زبان و بنمایهی فرهنگی، انسانی و اخلاقی آن را میپرورانند و آبیاری میکنند. نامهای این قلههای معرفتی برای ما آشنا هستند: از رودکی و فردوسی و ناصر خسرو بگیرید تا سنایی و عطار و بوسعید و بوالحسن خرقانی و مولوی. از ابن سینا بگیرید تا طوسی. از بیهقی بگیرید تا قائم مقام فراهانی. از حافظ بگیرید تا محمدرضا شجریان. فرهنگ ایران و خود ایران را اینها میسازند. و گرنه این خاک سلجوقیان و خوارزمشاهیان را دیده است و مغول را هم دیده است. سامانیان را هم دیده و صفویان را نیز. قاجار و پهلوی را دیده و جمهوری اسلامی را هم. با یا بدون اینها ایران میتواند پابرجا بماند. ایران هیچ وابستگی و تعلق مصداقی و مفهومی به نظامهای سیاسی ندارد. نظامهای سیاسی میتوانند افتخاری را به نام خود ثبت کنند اگر بتوانند و بخواهند آدمی و انسان را محترم بشمارند و در ظل مضمون و اندیشهی انسانی و جهانشهری ایران – شما بگو «ایرانشهری» – برای خودشان و خاکشان افتخار و عزت بیافرینند. اگر ستیز با یک نظام سیاسی یا تن دادن به یک نظام سیاسی خاص به خودی خود معنادار بود یا واجد ارزشگذاری اخلاقی، از قاجار تا امروز هر کسی که با نظام سیاسی پیشین درافتاده «خائن» است: چه با پهلوی و قاجار ستیز کرده باشد چه با جمهوری اسلامی. عکس آن هم صادق است. همکاری با هیچ یک از این نظامها به خودی خود و به تنهایی از آدمی خائن نمیسازد. بیهقی هم در خدمت همان نظامی بود که حسنک وزیر را بر دار میکرد. اینها را فراموش نکنیم. با این یا آن نظام ستیز کردن یا ساختن، جایی میتواند قابل فهم باشد که در سایهی آن برای آدمی و انسان قدمی برداریم نه اینکه عزت و کرامت آدمی را خار و خاک قدم مفهوم ذهنی نظام کنیم و بعد برای آن خیالات ذهنی مدیحهسرایی کنیم.
اول و آخر سخن اینکه: مدار و محور ارزش ما آدمی است، انسان است، با تمام رنجها و شادیها و ضعفها و قوتهایاش. هر نظامی و فکری که آدمی را قربانی و خاکسار خود بخواهد و از او طلبکار باشد، آدمیستیز است. هیچ نظامی، هیچ خاکی، هیچ سرزمینی، هیچ عقیدهای از انسان طلبکار نیست. همهی اینها بدهکار آدمی هستند. همهی اینها موظفاند به انسان خدمت کنند. هر جا انسان را به خدمت و عبودیت خود خواستند و گرفتند، به دامان شرک لغزیدهاند و توحید حکم میکند که با آنها ستیز و مقابله کنیم.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , ايران, حافظ, شجريان, مولوی, وطن
تو خود حجاب خودی…

از یک مشاهدهی شخصی شروع کنم تا نکتهای را بگویم در حاشیهی انتخابات. امروز در صف رأیگیری در کنسولگری ایران زنانی بودند باحجاب و بیحجاب. عدهای بدون حجاب وارد کنسولگری میشدند. رأی میدادند. کسی هم مانعشان نمیشود و «تذکر»ی هم به کسی داده نمیشد؛ حرمت میدیدند و میرفتند پی زندگیشان. عدهای هم بودند که از همان ابتدا محجبه بودند و باقی میماندند. عدهای هم پیش از ورود روسری یا شال به سر میکردند.
چیزی که نامفهوم است برای من این است که زن یا مردی عنان اختیار از کف بدهد و به خاطر عقایدش یا به خاطر ستمی که جمهوری اسلامی در تحمیل حجاب بر عموم زنان کرده است بخواهد بر آن زنانی که حجابی به سر کردهاند بشورد و نسبتهایی به آنها بدهد از همان نسبتهایی که برای همهی ما آشنا هستند.
نزد من، حجاب و پوشش به اصطلاح «اسلامی»، که تاریخ دارد و سیر تحولاش پیچیدهتر از چیزی است که عموماً تصور میشود (و ریشههایی «غیر اسلامی» دارد از جمله در ایران زمان ساسانیان؛ آنها که تحقیق تاریخی برایشان مهم است حتما کتابهای لیلا احمد و فاطمه مرنیسی را خواندهاند)، نه از مقومات دین است و نه لازمه و ضروری مسلمانی. پوشش زن – یا مرد – انتخاب و اختیار اوست. نوع پوشش نه لزوماً کسی را عفیف میکند نه اخلاقی (یا عکس آن). در عین حفظ احترام به همهی کسانی که – از زن یا مرد – فکر میکنند «حجاب»یا بخشی از ایمان است یا ضامن اخلاقی بودنشان، من چنین فکر نمیکنم. حجاب عنصر و مؤلفهای هویتی است و بس.
نکتهی بعد این است که همین «حجاب» در طول چهار دهه عمر جمهوری اسلامی چنان دستخوش دگردیسی حتی در میان همانها که آن را عنصری هویتی یا حتی ایمانی و اعتقادی میدانند شده، که اگر کسی ۴۰ سال پیش در ابتدای انقلاب به خواب رفته باشد و امروز از خواب برخاسته باشد، بیشک از هول و هراس سکته خواهد کرد! و این فقط قصهی حجاب نیست. بسا چیزهای دیگر عوض شده است در این چهار دهه. تغییر یکشبه اتفاق نمیافتد. احقاق حق از جمله احقاق حقوق زنان – چه حق انتخاب پوشش باشد چه سایر حقوق – نیز وضع یکسانی دارد. ولی میشود سرعت احقاق حقوق را بیشتر کرد. گمان من این است که در وضع فعلی ایران استفاده کردن از روزنهی صندوق رأی مهمترین استراتژی و تاکتیک سرعت بخشیدن به این احقاق حق است (برای آنهایی که اعتقاد دارند زن صاحب حقوقی است که باید آنها را پس بگیرد).
نکتهی آخر اینکه: گمان نمیکنم هیچ انسانی چه مرد باشد و چه زن، چه مکلا باشد چه معمم، چه دیندار باشد چه بیدین، در مقام تجویز نوع و نحوهی پوشش برای هیچ زنی یا انسانی باشد. این نکته به طور خاص شامل پوشش زنان هم میشود. این حق عاملیت خود زن است که اهمیت کلیدی دارد. اینکه من – مرد باشم یا زن – به زنی تکلیف کنم یا از او به اصرار مطالبه کنم که حجاب داشته باشد یا نداشته باشد، عین استبداد است. من اگر زن بودم – و حتی اگر زنی مؤمنه و ملتزم به آداب دین بودم چه در ایران یا خارج ایران – شیوهی پوشش من پرهیز از دامن زدن یا استمرار بخشیدن به نگاه مردسالارانه یا استبدادی به پوششم بود. حتی جایی که قانون الزامی برای این پوشش میگذاشت، به اقلیترین لازمهاش پابند میماندم که «قانون» را زیر پا نگذارم. قانون خدا البته فراتر از این قانون بشری است. خدایی که من میشناسم و قانونی که از دین او میشناسم انسان را – چه زن باشد چه مرد – در ترازوی این قراردادها و عرفهای بشرساخته و تاریخمند نمیسنجد:
هر چه بینی جز هوا آن دین بود در جان نشان
هر چه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
و گاهی همین حجاب، بت میشود. همین پوشش میشود حجاب خدا. اما تشخیص اینکه این حجاب کی و کجا بت است و چگونه در ستیز با خدا (تو بگو عاملیت انسان یا استقلال و عزتمندی او!) میافتد، با خود آدمی است نه با دوست، رفیق، پدر، مادر،برادر یا شوهر. پاسخگوی آن تشخیص و تصمیم هم در دنیا و آخرت خود فرد است. بزرگترین مغالطهی این بحث این است که آدمیان قانون و قرارداد بشرساخته را به پای خدا و شریعت مینویسند و در واقع پشت خدا و پشت شریعت پنهان میشوند که عزت آدمی – در این مورد مشخص عزت زن – را هدف قرار دهند. اینها البته نیازمند استدلال است که خارج از حوصلهی این یادداشت است ولی برای آنها که اهل دانشاند دو مقالهی علمی را توصیه میکنم. یکی این مقالهی لیلی ابو لغد است و دیگری این مقالهی هاله افشار. زیاده جسارت است و اسباب تصدیع. غروب جمعهی روحانی و اردیبهشتیتان خوش!
[انتخابات ۹۶, تأملات, دربارهی تقوا, دربارهی حجاب] | کلیدواژهها: , استبداد, انتخابات ۹۶, تو خود حجاب خودی, حجاب, زنستيزی, مردسالاری, مسلمانی
مغالطهی آزادی-خودکامگی

مرگ فیدل یکی از دعواهای قدیمی ایرانیها را زنده کرده است: اگر راست میگویی که فلان مستبد و ظالم و تجسم شر نیست، پس چرا خودت نمیروی همانجا زندگی کنی؟ این صورت استدلال دلالت به حقیقتی میکند (یعنی خبر از گزارهای صادق در عالم واقع میدهد) ولی گزارهای مرکب است و بنایاش مغالطی است. خاصیت گزارههای مغالطی هم همین است که بخشی از حقیقت را خیلی خوب به ناخودآگاه مخاطب القا میکند و به همین دلیل است که فروش دارد. میکوشم با ذکر مقدماتی توضیح بدهم چرا این ادعا مغالطی است و چرا همهی کسانی که از هر جهتی با فیدل مخالف بودند لازم نیست خودشان را تا این سطح پایین بیاورند که مرتکب این مغالطه شوند (که لوازم اخلاقی ناروایی هم دارد).
کاسترو و هر انقلابی دیگری انسان است. ابر انسان نیست. انسان کامل نیست. نه از این رو که فرد انقلابی انسان کامل نیست بلکه از این جهت که انسان کامل در زمین یافت مینشود. نه در میان اهل انقلاب نه در میان اهل اصلاح و نه در میان حامیان استبداد (شرقی و غربی هم ندارد). چیزی که اسباب اختلاف شده این نبوده که فلانی چه کارهای خوبی کرده و چه کارهای بدی. کلید این اسباب اختلاف این است که شخصیت مورد نظر کاریزماتیک بوده است. کمتر کسی است که صاحب عقل درست و حسابی باشد و بنشیند مثلا از اسدالله لاجوردی دفاع کند (یا صادق خلخالی). ولی وقتی صحبت از آیتالله خمینی میشود یا کاسترو بحث بیخ پیدا میکند. یک توضیح حاشیهای بدهم: مرگ آدمهای کاریزماتیک باعث شادی جمع کثیری میشود و باعث غم عدهای کثیر. از شمار افراد هر یک از گروه نمیتوان صدق مدعا یا نتیجهای اخلاقی فی نفسه گرفت. اما این را میتوان پرسید که چه شده است که این جمع کثیر شاد است و آن جمع کثیر سوگوار؟ همان اندازه که حق داریم شادی آن جمع را جدی بگیریم و از عللاش بپرسیم حق داریم بلکه موظفایم سوگ آن جمع دیگر را جدی بگیریم و بپرسیم اینها چه را از دست دادهاند؟
گمان نکنم آدم عاقلی باشد که در تاریک بودن پروندهی حقوق بشری کاسترو (و شایدی خیلی تاریکتر بودن پروندهی آقای خمینی) تردیدی داشته باشد. شاید بتوان به درستی صفت خودکامه را کنار نامشان هم قرار داد. ولی خودگامکی و آزادگی در خلاء رخ نمیدهد. کسانی که به حق از زندانهای کاسترو آزرده و زخمی بودهاند باز هم به حق هرگز نمیخواهند سر از گوانتانامو در بیاورند: معاملهای که در آنجا با زندانی میشود از بدترین رفتار با هر زندانی دیگری در هر جایی هولناکتر است. این آغاز عدول از تعادل است.
برمیگردم به توضیح مغالطی بودن مدعای اصلی. میفرمایند شما اگر راست میگویید که فیدل خوب است چرا بر نمیگردید بروید کوبا زندگی کنید؟ نخست اینکه عدهی کثیری از کسانی که قایل به خوب بودن فیدل (یا مثلاً همان جمهوری اسلامی) هستند، واقعاً میروند همانجا زندگی میکنند یا هرگز از آنجا خارج نمیشوند. مثال کوباییاش پیش چشمام نیست ولی گابریل گارسیا مارکز باید برای مدعیان جای سؤال داشته باشد (مگر اینکه در خرد یا آزادگیاش تردید جدی داشته باشید). از ایرانیها مصطفی تاجزاده بهترین نمونه است و بسا کسانی که به ایران برگشتهاند به رغم اینکه میدانستند سر از زندانهای همان نظام در میآورند. نمونهی دیگرش حسین نورانینژاد است. اما از توصیف «است»، تجویز «باید» زاییده نمیشود منطقاً. بگذارید پرسش را روی زمین پاسخ بگویم. آن سؤال را اگر از من بپرسند، پاسخام منفی است. من نمیروم در کوبا یا ایران زندگی کنم (در شرایط فعلی زندگیام). ولی آمریکا هم نمیروم زندگی کنم. علل امتناع من از آن تصمیم متعدد است ولی درست است که یکی از علتهایاش همین است که مثلاً آزادی و امنیتی را که میخواهم و میطلبم ندارم. اما ماجرا وقتی پیچیدهتر میشود که آن سوی قصه را هم ببینی. لذا میپرسم: آیا شما هرگز به این دلیل که در تمام دورانی که کاسترو در قدرت بوده آمریکا رسماً و علناً دنبال ترور او بوده، هرگز آمریکا را ترک میکنید که بروید کشوری زندگی کنید که به فرض کارنامهی پاکیزهتری دارد؟ دقت دارید که این گزاره هم مرکب است. یعنی بخشهای معقولی دارد و بخشهای نامعقولی مثل همان گزارهی قبلی. در کوشش آمریکای مدافع آزادی و دموکراسی برای ترور کاسترو سر سوزنی تردید نیست – و زهی شرمساری و خفت برای آمریکا و شاید برای همهی کسانی که از رذیلت کاسترو به خاطر کنار نیامدن با همین آمریکا سخن میگویند – ولی این کراهت و خباثت و شناعت سیاست خارجی و داخلی آمریکا نتیجه نمیدهد در آمریکا هیچ چیزی نیست که ارزش زیستن داشته باشد. همین آمریکا نوآم چامسکی دارد و مارتین لوتر کینگ (در میان بسی بسیاران دیگر).
از جنس سؤالهای فوق را بسیار میتوان پرسید: آیا شما به این دلیل که آمریکا در عراق و افغانستان آن فاجعه را آفریده به اسم دموکراسی، آمریکا را ترک میکنید؟ یا آیا چون اکنون رییس جمهور آمریکا دانلد ترامپ است (که شاید بتوان به جرأت گفت روی محمود احمدینژاد را دارد سفید میکند) آمریکا را ترک میکنید؟
پاسخ من به این پرسشها چندان پیچیده نیست. عرض من این است که عاملیت انسانها کلیدی و مهم است. همه مسؤولاند. تفکر و نظریه و ایدئولوژی هیچ کس را مصون نمیکند. فرقی نمیکند فکر و نظر سوسیالیستی باشد یا دموکراتیک. دینی باشد یا سکولار. همگی از آن جهت که منوط و مقید به عاملیت انسانها و امکانهای بشریاند میتوانند عامل خیر یا شر باشند (و تاریخ اگر بخوانیم صدق این مدعا را میتوان بررسی کرد با معیارهای عقلانیت نقاد البته). قبل از اینکه مسؤولیت همهی فجایع را به گردن کاسترو (یا مثلا انقلابیون ایرانی بیندازیم) و مدام بگوییم اول فلانی شروع کرد (این اول فلانی شروع کرد همان زمزمهی دعوای کودکان دبستانی است نه انسانهای خردمند بالغ)، کافی است بپرسیم اگر هر یک از طرفین همزمان یا بدون شرط گذاشتن دست از رفتار بیخردانه میکشید، جان این همه آدم مصونیت بیشتری پیدا نمیکرد؟ جنگ ایران و عراق شاهد خوبی است. تمام تحریمهایی که هم ایران و هم کوبا را هدف قرار داد مثال دیگری است. حالا بفرمایید تقصیر خودشان بوده که با شاخ گاو در افتادهاند. آن آدمهایی که این گاو را شاخدار کردند باید از خودشان بپرسند که چطور میشود به یک سازمان امنیتی به همین راحتی اجازه داد در این همه مدت رسماً دنبال ترور برود و همه هم مثل آب خوردن بپذیرند در طی این همه نسل که خوب طرف اهریمن است و باید او را کشت؟ آن عزیزانی که آن پرسش نخست را با رگهای قوی گردن میپرسند و پاسخ صریح و روشن میطلبند، خوب است قبل از شنیدن پاسخ (بدیهی و از پیش معلوم) بسیاری کسان، قدم پیش بگذارند و بگویند ترور کردن یک رقیب سیاسی جنایتآمیز و ضد انسانی است حتی اگر به دست مدعی آزادی و انسانیت و دموکراسی رخ بدهد و شاید به ویژه اگر این حامیان آزادی و دموکراسی مرتکباش شوند شنیعتر و هولناکتر است.
یقین داشته باشید که روان و خرد انسان منصف اگر این مایه اعتدال را ببیند که شما به همان اندازه که قصورها، لغزشها و حتی خودکامگیهای کاسترو را محکوم میکنید در محکوم کردن جنایتهای طرف مقابل که سهمی در ماجرای این سو هم دارد تردید و لکنت زبان ندارید، سخن شما را بهتر میشنود. با آن پرسشهای مغالطی اول کاری که میکنید مسدود کردن راه مفاهمه است. بقیهی آدمها هم مثل شما انساناند. با پرسیدن این پرسشها پیشاپیش آنها را در موضع منفی اخلاقی قرار ندهید. دیگران هم میتوانند با پیش کشیدن پرسشهای مشابه و بسی تلختر و هولناکتر هم عذاب وجدانی به شما بدهند که نهایت ندارد. انصاف بورزید تا با شما انصاف بورزند. یادتان نرود شما هم مثل بقیه انساناید. فراموش نکنید قربانی و ستمگر هر دو انساناند. شرقی و غربی ندارد. سوسیالیست و دموکرات ندارد. تئوریها دستپروردهی آدمیاند؛ اسطوره نسازید از آنها.
[تأملات, در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اخلاق و سياست] | کلیدواژهها: , آزادی, آيتالله خمينی, اخلاق و سياست, اد هومينم, تاريخ استبداد, تاریخ دموکراسی, دموکراسی, عامليت انسانی, فيدل کاسترو, مغالطه, کاريزما
اما امید همره من ماند…

دیرزمانی است که فراز و نشیبهای سیاسی (داخلی و خارجی) ایران را با تأمل – و گاهی تأسف – تنها تماشا میکنم. درس و عبرت البته فراوان است. یک نکته که به گمانام بعد از نزدیک به یک سال مشاهدهی خاموش و پیگیر به آن رسیدهام این است: تغییر و دگرگونی در آیندهی ایران محتوم است. وقوع این تغییر هم چندان دور از دسترس نیست که عمر امثال ما و شما را در نوردد و سپس از ره در آید. آدمی وقتی بر آدمی ستم میکنم، تنها کلید استمرار آن ستم این است که آن سوی ستمدیده دل از هر امیدی برای دگرگون شدن ستمکاره ببرد. منطق تداوم بیداد هم چیزی نیست جز همین ریشهکن کردن امید. این مقدمه را داشته باشید تا شرح بدهم چرا طرح آن در موقعیت کنونی مهم است.
همه کمابیش از ریز و درشت حوادث و جنجالهای سیاسی یک سال گذشته باخبریم. از انتخابات مجلس و خبرگان گرفته تا نزاعهای تمامیناپذیر شورای نگهبان با رقبا و منتقداناش. از برجام تا فرجام آن. از فیشهای حقوقی نجومی گرفته تا مقاومت ظاهراً تمامعیار بخشهایی از نظام با فرهنگ و هنر – زیر علم صفآرایی در برابر کنسرت که گویی اسم رمز فسق و فجور است برای عدهای. بازداشتهای بیحساب و قاعده. احکام قضایی نااستوار و مشکوکی که ظن ضایع شدن عدالت را مدام تقویت میکند. همهی اینها قرار است یک نکته را به مخاطب القاء کند: اگر گمان بردهاید که ما قرار است تغییر بکنیم یا حتی یک وجب از زمین قدرت را به شما یا دیگری واگذار کنیم، خطا کردهاید. نوشتم «زمین قدرت» چون این همان قصهای است که روی زمین اتفاق میافتد. هیچ وجه و جنبهای از قدسیت و الاهیت و اسلامیت در این بازی نیست. آنها که دستشان گرم این بازی است این نکته را بسی بهتر از من و شما میدانند. نیازی هم نیست کسی روضهی فاش بخواند. اما چیز دیگری پشت آن واگذاری زمین قدرت نیز هست. ضرورتی ندارد حاکمان زمین قدرت را به کسی واگذار کنند. ستم نکردن هزینهای ندارد. منطق ماجرا ساده است: انَّ فی العدل سعه و مَنْ ضاق علیه العدل فالجور علیه أضیق. فضای جور و بیداد بیگمان حتی بر صاحب قدرت تنگتر است از فراخنای عدالت. این البته درس دشواری است. تاریخ گواه آن است.
قصه را کوتاه کنم. کلید حرکت به جلو امید است و بس. نومیدی از تغییر و دگرگونی و تسلیم فشار یا مهابت ظاهری بیداد شدن همان چیزی است که عمر این جور را درازتر میکند. امید ورزیدن – درست مانند عشق ورزیدن – کار آسانی نیست. هزینه دارد. دلسردی و سرخوردگی دارد. زود نتیجه نمیدهد. ولی نتیجه میدهد عاقبت. مهمترین کلیدی که همراه و همعنان امید است، زمان است. این زمان بیکرانه خداوند عدالت است. هنگامی که مدت و مهلت کسی سر میرسد، داور زمان ظالم و مظلوم نمیشناسند. جای شکر و شکایتی نیست. فرصت و مجال برای همگی به یک اندازه به پایان میرسد. زندانبان شاید دلخوش باشد به حبس و حصر زندانیاش اما خود نیز گرفتار همان زندان و زندانی است چون چارهای ندارد جز زندانبان بودن.
در ناصیهی آیندهی ایران به رغم تمام آشوبهایی پشت سر و پیش رو، چیزی جز دگرگونی و حرکت به سوی نور نمیبینم. مسیر پرغبار است. حرف پیامبرانه هم سزاوار من نیست. حاشا که پیشگو باشم. اما این قاعده به تجربه حاصل میشود. به قول رفیقی: بیش مانی، بیش بینی. تاریخ بخوانی میبینی که تمام صاحبان قدرت از ستمکاره گرفته تا معدلتورز بر میآیند و فرو میافتند. آنچه میماند در این میانه انسان است با تمام نقصانها و عظمتهایاش. انسان را هم امید و عشق معنا میکند. امید و عشق هم بر تراز خرد و فرزانگی محتشماند. خرد و فرزانگی میگوید شتاب نباید کرد. صبر باید کرد و خون جگر خورد اکنون. زمان تغییر همان وقتی که باید از راه برسد میرسد. تعیین زمان کار ما نیست. اما دل سپردن به امید هنر ما میتواند باشد. امید را بقا باد!
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , اميد, بیداد, حصر, عدالت
بولتننویسی در لباس پژوهش، دانشوری و روزنامهنگاری
[تأملات, دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها: , آداب پژوهش, اکبر گنجی, بولتننويسی, روشنفکری دينی, روششناسی, نقد
باد فقر و باد فقه
سنایی در آن قصیدهی قلندرانه و آزادواری که در مقام اهل توحید دارد، تازیانهی نقد را هم به گردهی صوفیان میکشد و هم فقها را به آن مینوازد. این حکمت شگفت در فهم و عمل به دین را شاید بتوان به زبان مدام برای مردم بیان کرد ولی در عمل ملتزم به آن بودن دشوار است. قاعده این است که مردم بسیاری که اهل آداب و مناسک شرعی هستند و از هیچ دقیقهای فقهی فروگذار نمیکنند (مثلا نماز و روزه و مسایل مربوط به طهارت و نجاست ستبرترین قشر فقهینگری در دیناند)، عمدتاً از توجه به ظرایف عمیقتر دینداری غافلاند. این را من بارها به عینه و حتی در زندگی روزمره دیدهام. اهل ایمانی که به دقت مراقب ادای نماز سر وقتشان هستند ولی وقتی با ملاک و معیار تقوا زندگیشان را میسنجی، هول برت میدارد. در آزار دیگری و قضاوت کردن گفتار و رفتار تو چنان دلیرانه گام بر میدارند و سخن میگویند که تصور میکنی هماکنون از قلب جنت فردوس برایات نسخه میپیچند.
این آفت دینداری شرعی و فقیهانه است. مستعد ریا ورزیدن است. زمینهی آزار رساندن به دیگران در آن فراهم است. آدمی را سخت معتاد میکند به شهوت قضاوت دیگران و خود را دانای کل دانستن. به تعبیر سنایی اینها چیزی نیستند جز باد. باد هوا. حرف. کاری در میانهی اینها نیست. باید کار کرد. یکی از کارهای مهم اهل ایمان همین است که: مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن. این فاصله گرفتن از داوری و قضاوت کردن از کشفهای اولیهی صوفیان کلاسیک و اولیه بود پیش از این که تصوف تبدیل به دستگاه و بارگاه و بازار شود.
برای من نخستین نشانهی داوری و آزار در اهل دین، اول اشارت برای حفظ فاصلهی جدی است از متشرعانی که یقین به رستگاری خود دارند و گمان میکنند سر دو عالم را کشف کردهاند. دینورزیای که به آدمی فروتنی نیاموزد و به او درس آدمی بودن ندهد، کفر است. دین یعنی چیزی که به تو بگوید تو انسانی با تمام محدودیتهای بشریات و ممکن است در بسیاری از چیزهایی که خیلی مطمئن فرضشان میکنی خطا کرده باشی. شریعت ما، پارسایی ما یعنی کمآزاری. یعنی فاصله گرفتن از داوری. مغز و خلاصهی دین یعنی این. این همان چیزی است که حافظ هشدارش را میداد:
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامهی من شد سیاه از او
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , آزار, تصوف, توهم یقین, دينداری, سنايی, شریعت بیآزاری, فقر, فقه
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
وقتی مدتی نسبتاً طولانی از فضای مجازی دور باشی تازه در مییابی آرامش چه حس خوبی است. غلبه کردن بر این میل و شهوت توجه خواستن – و ویرانتر و مفتضحتر از آن، ارادت طلبیدن – مثل بارانی است بر کویری تفتیده. تناقض ماجرا در این است که وقتی مدتی ننویسی و باز دوباره بنویسی همیشه این احتمال وجود دارد که آن ازدحام پیشین دوباره بر گردد. این نوسان و تناوب حضور و غیبت از این فضا کار آدمی را سخت میکند ولی فکر میکنم وبلاگ میتواند بخشی از عوارض و آفات فضاهای وب ۲ را تا حدی ترمیم کند. روزگار را میبینید؟ وبلاگ روزی در صف نخست بیان بی قید و شرط حرکت میکرد؛ حالا تبدیل شده است به رسانهی سنتی. ولی همین به اصطلاح رسانهی سنتی امکاناتی داره که شبکههای آنلاین به این راحتی ندارند
در این موارد همیشه یاد این بیت حافظ میافتم و تناقض عجیباش که میگوید:
ببُر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشهنشینان ز قاف تا قاف است
بریدن از خلق را توصیه میکند ولی انگار این بریدن از خلق به این نیت است که شهرتی عالمگیرتر حاصل کند! درست است که این عزلت نوع دیگری از نامآوری و نامداری را به همراه میآورد ولی مغز مسأله همین تناقض ناگزیر است که در هر دو صورت از این آفت و عارضهی شهرت و شهوتاش به آسانی مصون نیستی. هر کار بکنی باز هم زمینخوردهی این تیر بشریتی! شاید بشود بخشی از ماجرا را با تمرین (و سلوک) درمان کرد ولی گمان نمیکنم تا بشر بر زمین زندگی میکند بشود ریشهکناش کرد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , تناقض بشريت, شهوت شهرت, وبلاگيه
در منزلت حریت کافرانهی ایمانی
عینالقضات در نامهها تعبیری شگفتانگیز دارد که شاید گمان کنیم برای عارفی در قرن ششم هجری در آن فضای فرهنگی عجیب است. ولی نیست. مضاف بر اینکه شگفت نیست باید حتی از میان آن همه کفرگویی عینالقضات ایمان او را بیشتر و بهتر دید. تعبیری که از آن یاد میکنم در این جملات آمده است:
«ای دوست! پنداری که هرگز دانستهای زنارداری چیست؟ لعمری دانستهای و لیکن همچنانکه اهل عادت دانند در بلاد روم. کفر ایشان و اسلام شما عادت است نه حقیقت. نیک بشنو از من؛ انّ من الشعر لحکمه:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده به کوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدهی ایمان است
آسان آسان به کافری نتوان رفت» (نامهها؛ جلد ۲، ص ۴۶).
این تعابیر معرفتشناسی دینی عینالقضات را خوب نشان میدهد. مشرباش با مشرب فقیهان و متشرعان ظاهری تفاوت بسیار دارد. شطحیات و سخنان خلاف آمد عرف و فهم متعارف دینی هم بسیار دارد ولی درست در همین نامه در صفحات ابتداییاش وقتی که میخواهد توضیح بدهد که آدمی چیست (یعنی تن است یا جان، قالب است یا روح – حالا روح و جان یعنی چه؟ بماند)، آخر قاعدهی سخناش ارجاعات مکرر به احادیث و روایات است و تکیهی محض و مطلق بر نقل. تمام استدلالهای او دوری میشود (مثلا صفحات ۳۸ و ۳۹ را ببینید) و از عقل فاصله میگیرد.
غرض این بود که این حریت و بلندنظری عارفانهای که در او میبینیم از عقلگرایی نیست. ایمان گهگاه متعبدانه و خالی از خردورزی او نیز منافاتی با حریت و آزادگی او – که ابعاد سیاسی پیدا میکند – ندارد. ماجرا انسانی است. انسانی است با تمام محدودیتهای بشری و فردی عینالقضات و قیدهای زمان و زمانهی او. از عینالقضات و بسا همعصران او – و بسا کسانی که پس از او آمدند – نمیتوان انتظار فردیت و استقلال خرد مدرن قرن بیستم و بیست و یکم را داشت. ولی باید این مایه حریت و جسارت آنها را در نقد این فهمهای کهنه و عادتی دینی ارج نهاد.
[تأملات, تذکره, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , حریت, خردورزی, عينالقضات همدانی, نامهها, کفر و ايمان
عینالقضات همدانی و وبلاگ
دو سهروزی است سودای عینالقضات به خیالام هجوم آورده. با خودم فکر کردم که این شبکههای مجازی آنلاین دمار از روزگار خلاقیت فکری ما در آورده است. روزی روزگاری وبلاگ جایی بود که میشد آزادانه بنویسی بدون اینکه در فواصل میان فکر کردن هزار و یک حاشیه اختلالی در فکرت ایجاد کند. ولی حق این است که این فضاهای پیشرفتهتر وب ۲ از قبیل فیسبوک و توییتر استمرار و ادامهی همان وبلاگاند. وبلاگ مرده است؟ نه. فکر نمیکنم. مثل این است که کسی بگوید با آمدن کتابهای الکترونیک و پیدیاف و کیندل، کتاب کاغذی مرد و منسوخ شد. قصهاش دراز است. نمیخواهم درگیر این حاشیه شوم.
فکر کردم هر روز میان کارم حتی اگر شده سه چهار خط بنویسم که اینجا گرد و غبار نگیرد. در حجره را که باز بگذاری هم حرف از حرف میجوشد هم مشتری خودش را پیدا میکند. از فیسبوک به هزار و یک دلیل فاصله گرفتم ولی میدانم زیستن بی آن شاید ناگزیر باشد (محال نیست ولی بعضی کارها را دشوارتر میکند). ولی وبلاگ خانهی خود آدم است. وبلاگ را بقا باد که دست آدمی را باز میگذارد برای بودن خود. وبلاگ از آن روزنی که من در آن مینگرم همان نقشی را در دنیای امروزی ایفا میکند – برای من دست کم – که نامه نوشتن عینالقضات همدانی نزدیک به نه قرن پیش.
کوتاه و مختصر اینکه: این وبلاگ نوشتن میتواند بخشی از هستی ما باشد. چیزهایی را اینجا مینویسیم پیش از اینکه در فضای طوفانی شبکههای آنلاین گرفتار شویم که زلالی خودش را دارد. ببینم میشود این چند خط را ادامه داد و نوشت یا نه؟ همینجا روی تکبیتی از سایه درنگ میکنم تا دوباره که برگشتم دربارهاش حرف بزنم:
از تن زنده روان است روان تو، که گفت
بی تنِ زنده روان است روانِ تو که نیست
(و البته سایه نه صوفی است و نه به معنای متعارف و دستمالیشده «عارف»)
تا بعد!
[تأملات, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , توييتر, سايه, عينالقضات, فيسبوک, وبلاگ
تناقض خودی و کفر موحدانه

دریافتن شأن خودی آدمی مقام تناقض است. تناقض است چون به آسانی میتواند از معرفت نفس به مغاک نخوت و خودپرستی بلغزد. آدمیزاده – بدون استثنا – قبض و بسط دارد. خوشی و ناخوشی حال آدمی هزار و یک علت دارد. دریافتن مقام خودی و قدر و منزلت آن را کشف کردن و رعایت کردن دست کم میتواند تا اندازهای قبض روحی آدمی را کوتاهتر کند.
این آدمی همان است که به خود نهیب میزند که در این دکان هستی پارهدوزی میکنی ولی بر سر گنج نشستهای. از نسل پادشاه کامکاری ولی شرمی از پارهدوزی نداری. تازه میفهمد که خودش را ارزان فروخته است و دیبای ارجمند وجودش را وصلهی دلقی ژنده کرده است. اما چه میشود که این آدمی آن راه باریک میان عفونت رعونت و کبریای خودی را در مجاورت خدایی طی میتواند کردن؟
یک راه ایمنی یافتن از این همه خوفی که آدمی را در زندگی احاطه کرده است همین است که بداند و به یاد خودش بیاورد که عاقبت هیچ نخواهد ماند: کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. این حکمت حافظانه که کمال همان سِرّ خیامی است نکتهی مهیبی است:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
عاقبت آدمی در این دوروزهی حیات به کجا میخواهد برسد؟ چه منزلت و مرتبتی در عالم هست که از آن بلندتر نتوان یافتن؟ همان منزلت آخرش نیستی است و نابودی. پایان آن هم هیچ است. پس آدمی برای چه خود را به رنج و مشقت میاندازد؟ هیچ چیزی جز امید نیست که آدمی را تا این حد به تقلا میاندازد و گرنه حکیمانه اگر به کار عالم نظر کند به خود خواهد گفت که:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
طرفه این است که بسیاری از اهل دین (تعمداً نمیگویم اهل ایمان چون اهل ایمان نسبتی با اهل امید دارند) از کنار این جنس ابیات حافظ به خاطری آسوده عبور میکنند. این بیت و ابیاتی از این جنس کمترین مدعایاش سست کردن بنیاد اعتقاد متدینان است. طعنه در باور به معاد است. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چیست، آنچه نزد امثال حافظ و خیام مییابیم چیزی نیست جز این دلیری در کافری. اما این دلیری در کافری لایههایی ایمانی دارد که به خیال من فرسنگها با آن ایمان متدینان فاصله دارد. بگذارید جسارت کنم و بگویم ایمان اکثر مؤمنان ایمانی مشرکانه است. ایمان موحدانه به خیال من همیشه پهلو به پهلوی کفر میساید. حالا چه با نگاه حلاج و احمد غزالی و عینالقضات (و حتی مولوی)، ابلیس را سرسلسلهی غیرت عاشقانه و نوعی از توحید بدانیم یا نه، نوع شناختی که نزد سنایی (و گاهی عطار) و حلاج و عینالقضات مییابیم از همین جنس است. جنس عرفان عارفان خراسانی مثل ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی هم به خیال من از همین قبیل است. این حال را مولوی وقتی که از عوالم فقیهانه و ملاییاش – که حتی پس از دیدارش با شمس بارها در شعرش چهره مینماید – فاصله میگیرد به شیوایی تمام وصف کرده است:
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
اصلاً می خالص ایمان نوشیدن همعنان است با پرچم کافری برافراشتن. آن می دُردآلود ایمان است که حد متوسطان و عموم متدینان است. و این می درد آلود آمیخته به شرک است و از توحید دور. توحید این طایفه توحید زبانی است. لقلقهی لا اله الا الله است که به حکم فقه و شریعت، عصمت مال و دم میآورد. توحیدی از آن جنس که عینالقضات میگوید شانه به شانهی کفر است (و البته فرق است میان شرک و کفر).
این همه را نوشتم که برسم به این بیت سایه:
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
دقت دارید گوینده چه کسی است؟ این گوینده یا خداست (الحمد لله رب العالمین…) یا کسی است که خدا نیست و چنین میگوید. اگر از خدا جدا باشد مشرکانه سخن گفته است. وقتی فرق میان گوینده و خدا از میان برداشته شود میشود عین توحید. همین توحید از نگاه متوسط متدین چیزی جز کفر نیست. و چه حریتی در این کفر است! چه آزادگی و خویشتنشناسی شگرفی در این کفر نشسته است! این همان کفر موحدانهای است که میتواند بگوید:
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز
کآن صنم قبلهنما خم شد و بوسید مرا
همهی آداب و مناسک دین و کعبه و قبله در او خلاصه شده است چون «صنم» و نه صمد، خم شده و او را بوسیده. چرا؟ گفتا: به کوی عشق هم این و هم آن کنند!