در تقابل فقها و سفها
[تأملات] | کلیدواژهها:
چراغ امید
مردم باید امید داشته باشند. به چه؟ به چه کسی؟ آیا تنها امید داشتن مردم است که به سودِ سیاستمداران است؟ نه! بعضی وقتها ناامیدی مردم به سودِ برخی جناحهای سیاسی است. امید نداشتنِ مردم به بهبودِ وضعیت آنها را به سادگی به بیتفاوتی میکشاند (و عملاً به معنای توفیق یک نظام و اندیشهی سیاسی خاص است). وقتی امیدی به هیچ چیز نباشد، همه چیز رواست. امید که نباشد، هیچ اصل اخلاقی پایهی محکمی ندارد. مردم با امید اخلاقیتر زندگی میکنند. امید که نباشد، مردم انگیزهای برای اخلاقی زیستن نمیبینند. امید که نباشد، مشارکت در پروسهی سیاسی هم کاری میشود عبث. اما چه چیزی یا چه کسی ایجاد امید میکند؟ و امیدِ مردم را چه کسی یا چه کسانی ناامید میکنند؟
به نظر من باید در انتخابات آتی ریاست جمهوری از این زاویه هم نگاه کرد. یعنی به اعتقاد من یکی از شاخصهای مهم داوری دربارهی انتخابات ریاست جمهوری، کسانی که کاندید میشوند و اینکه باید به چه کسی رأی داد یا نداد، همین معیار «امید» است (تعمداً کلمهی «نشاط» را به کار نمیبرم چون در ادبیاتِ سیاسی امروز ایران بدجوری دستمالی شده و به ابتذال افتاده است). یعنی اگر قرار باشد یک کاندید، ده تا شرط داشته باشد، ده تا شرط لازم و ضروری، قطعاً یکی از این ده شرطاش این است که چقدر در جامعه ایجاد امید میکند (برآورده ساختن امید مردم در دست انسان نیست؛ انسان فقط میتواند برایاش تلاش کند و برنامهریزی). باید دید چقدر رفتارش، گفتارش و اندیشهاش باعث ایجاد امید میشود (و از آن سو وجود و اندیشه و گفتار و کردار چه کسانی روز به روز باد در شعلهی امید مردم میدمد؟). و یکی از زمینههای کاشتن بذر امید، ایجاد فرصت و وجود داشتن فرصت است. چقدر فرصت هست؟ فرصت را به معنای مهلت به کار نمیبرم. فرصت را به معنای قابلیت و امکانِ عمل برای بهبود وضع معیشت و زیست مردم به کار میبرم. همینکه دانشجویی فرصت داشته باشد به دانشگاهِ خوبی برود، از آموزش استادی باسواد و آگاه (نه استادی با مدرک جعلی) بهرهمند شود و پس از فراغت از تحصیل امید داشته باشد به اینکه شغل خوبی متناسب با اندوختهی دانشاش (اگر دانشجوی لایقی بوده باشد) برایاش هست، یعنی امید. این یعنی وجود داشتن فرصت. گمان میکنم پاسخ به بعضی از پرسشها دربارهی انتخابات با عطف عنان به شاخص «امید» بسیار روشن است. بعضیها هم فرصت میسوزانند و هم چراغِ امید مردم را میکشند. آنها که آرزوهای به حق مردم را قربانی آرزوهای شخصی خود و جاهطلبیهای فردیاش میکند، دغدغهای برای رونق دادن به بازار امید مردم و فراهم کردنِ فرصت برای زیستِ بهترشان ندارد (هر چند پیوسته شعارش را بدهند).
ناامیدی مادر بسیاری از رذایل است. به ناامیدی اگر میدان دادی، اشرارِ ملت بر اخیارش مسلط میشوند. باید سخت هوشیار بود که چه کسانی به چه شیوههایی به امید مردم دستبرد میزنند. بعضیها با لقلقهی زبان از امید حرف میزنند، ولی روح سخنشان و سر تا پای کردارشان القاء ناامیدی است (یعنی شما هیچ نباشید تا ما همه باشیم). «و فی ذلک آیات لقوم یتفکرون».
[تأملات] | کلیدواژهها:
فهمِ سَماع
هم درین وقت که شیخ ما ابوسعید، قدس الله روحَهُ العزیز، به قاین بود امامی دیگر بود آنجا سخت بزرگوار. او را خواجه امام محمد قاینی گفتندی. چون شیخ آنجا رسید، او به نزدیک شیخ آمد به سلام. و بیشتر اوقات در خدمت شیخ بودی. به هر دعوت که شیخ را ببردندی، او از جهت موافقت شیخ، حاضر آمدی و به سماع بنشستی. روزی در دعوتی سماع میکردند، و شیخ ما را حالتی پدید آمده بود و جملهی جمع در حالت بودند، و وقتی خوش پدید آمده. مؤذن بانگ نماز پیشین گفت؛ و شیخ همچنان در حالت بود، و جمع در وجود بودند، و رقص میکردند، و نعره میزدند. در میان آن حالت امام محمد قاینی گفت: «نماز! نماز!» شیخ ما گفت: «ما در نمازیم.» و همچنان در رقص میگشت. امام محمد ایشان را بگذاشت و به نماز شد. چون شیخ از آن حالت باز آمد، گفت: «از آنجا که آفتاب برآید تا بدانجا که فرو شود بر هیچ آدمی نیفتد بزرگوارتر و فاضلتر از این مرد» – یعنی امام محمد قاینی – «و لیکن سَرِ مویی بازین حدیث کاری ندارد.»
– نقل از اسرار التوحید، ج ۱، ص ۲۲۶
نکتهها هست در این حکایت. اولین مدارای امام محمد قاینی است – اما مدارایی محدود و از سر تشبه جستن نه از سر فهم. دیگر، بلندنظری ابوسعید که بعد از آن حکایتی که میان او و امامِ قاینی میرود، باز هم چنان اعزاز او میکند که میگوید از شرق تا غربِ عالَم از او بزرگوارتر و فاضلتر کسی نیست. دیگر اینکه ابوسعید با تمامِ اینها یک نکته را به روشنی میگوید: امام محمد قاینی از تصوف و رقص و سماع هیچ نمیفهمد! چون اگر میفهمید، نمیگفت: «وقت نماز است!» برای ابوسعید آنچه میکرده، در باورِ خودش و حال و جذبهای که داشته، همردیف نماز بوده است. فهمِ این برای بزرگ و فاضلی چون امامِ قاینی هم سخت بوده. و آخر اینکه ابوسعید سخت اهلِ حال بوده. رقص و سماعاش به جای خود. چندان اهل رقص و سماع بوده که به قول محمد بن منور، او را حالتی پدید میآید. بانگ مؤذن بر میخیزد و او همچنان در حالت است. یعنی گوشاش به هیچ چیز و هیچ کس بدهکار نیست؛ سرش گرمِ کار خودش است. این ابوسعید ابوالخیر از شخصیتهای استثنایی و برجستهی تاریخ و فرهنگ ایرانیان است. سخت دوستاش دارم.
[تأملات] | کلیدواژهها:
دوزیستیِ ناگزیر، تقیه و پارانویا
تقیه، همان سنتِ مرسوم و تاریخی شیعیان، البته چیزی بوده است شبیه همین دوزیستی. یعنی شیعیان نام «تقیه» را ریاکاری نمیگذاشتهاند. ریاکاری، رذیلتی اخلاقی است که با دروغ سرشته شده است. اما تقیه ابزار و مکانیزمی دفاعی است برای ادامهی حیات. به اینها البته میشود پارانویا را هم افزود. شاید هم پارانویا ترکیبی باشد از همهی اینها. همان «شرابِ خانگیِ ترسِ محتسبخورده»ی حافظ است.
جایی که آزادی حاکم باشد و مردم بتوانند هر آنچه میخواهند باشد، دوزیستی دیگر معنا ندارد. دیگر آنجا نه تقیه معنا دارد، نه دوزیستی. ریاکاری هم به طریق اولی از موضوعیت میافتد. یعنی اینها قاعدتاً بلاموضوع میشوند نه اینکه در هر جامعهای که از بند استبداد رها شده باشد، اینها وجود نخواهد داشت. استبداد هم فقط استبداد سیاسی نیست. دوزیستی یک نفر ایرانی با دوزیستی یک نفر انگلیسی یا آمریکایی شاید فرق داشته باشد.
این ماجرا البته وجه روانشناختی هم دارد. آدم میشود این سؤالها را از خودش بپرسد که آیا ریا میکند؟ آیا تقیه میکند؟ آیا دوزیست است؟ اینها سؤالهای سختی است. کماند آدمهایی که بتوانند به صراحت و صداقت به این سؤالها پاسخ دهند. آدم هم که مهارتی عجیب دارد در فریب دادنِ نفساش. همیشه دوست دارد خودش و دیگران، خودش را خوب ببینند و خوب بدانند. این میل درونی همهی ماست. خوش نداریم کسی ما را مذمت و ملامت کند. خوش نداریم کسی در ما رذیلتی سراغ بگیرد. خوش نداریم کسی چیزهایی را که ما خودمان، در دیگران، ملامت شدنی میدانیم در وجودِ خودمان نشانمان بدهد. این همان مغاکِ تاریکی است که نفسِ آدمی در آن قرار دارد. اژدهایی که سر در تاریکی دارد و ناگهان با شدت هجوم میآورد و آدم را خاکستر میکند. همین فریبهای ساده. همین بازیبازیهای نفس.
اما با تقریب خوبی میشود گفت که اگر میزان قابل توجهی از آزادی فردی و اجتماعی، در کل مجموعهی زیستبوم فرهنگی و اجتماعی (و خانوادگی) فرد وجود داشته باشد، آدم از این زیستِ دوگانه و ریاکاری وجودی بیشتر فاصله میگیرد. این زیستِ دوگانه مطلقاً ریشهکن نمیشود. همیشه نشانی از آن هست. در همه. هیچ کس معصوم و پاکِ مطلق نیست. ماها همه زمینخوردهی این ضعفهاییم. ما انسانایم.
[تأملات] | کلیدواژهها:
تنگنا و فراخنای چهاردیواری ایمان
اما این چهار دیواری تنگنا و فراخنا دارد. این چهاردیواری هم گاهی تعدی و تجاوز دارد. گاهی این وسوسه در جان بعضی از ایمانداران میافتد که دیگران را میهمان خانهی خود بکنند. اما همهی خانههای ایمانی که فراخ نیستند. و همهی آدمها هم که نحیف و مُردنی نیستند (عقلاً، اخلاقاً و از منظر روحی). هم بعضی خانههای ایمانی تنگاند و کوچک و هم بعضی میهمانانِ خانهی بعضی از ایمانداران، فربهاند و بزرگ. در آینههای کوچک جا نمیشوند. شترهایی هستند که قرار است بروند به خانهی مرغ. اما بعضی وقتها، عدهای از ایمانداران، ترجیح میدهند دست و پای میهمانان بلند قامت را مُثله کنند تا در آن خانهی تنگِ ایمانشان بگنجند. آن چهاردیواری ایمانشان، هنوز چهاردیواری ایمان است. آنکه مرتکبِ فعلِ غیر اخلاقی شده است یا مرتکب خشونت شده، آن خانه نیست. ایمان نیست که خشونت ورزیده. ایماندار است که دست به تعدی و تجاوز زده است. یعنی ایماندار به جای اینکه بنشیند و تأمل کند که هر میهمانی در این خانهی خُرد نمیگنجد، یا دچار اشتباه محاسباتی شده و یا سختسرانه تصمیم به گنجاندن هر میهمانی در همین خانهی تنگ شده است. اما خانهها، و خانههای ایمان را نیز، میشود فراختر کرد. میشود ایمانها را بسط داد. میشود صحنِ خانهی ایمان را چندان گسترش داد که جهانی در آن بگنجد. این منوط است به تصمیم و اختیارِ ایماندار.
چهاردیواری ایمان، جایی است برای آزادی. نمیتوان میهمانی را به خانه دعوت کرد و دست و پایاش را به میزِ غذا زنجیر کرد. این دیگر رسمِ میهمانی نیست. این شکارِ برده است برای خانهی ایمان! خانهی ایمان را میتوان پاکتر از این نگاه داشت. ایماندار هم میتواند حساستر از این باشد. ایماندار باید در قبال ایمان، مسئولیتپذیر باشد؛ همانطور که صاحبخانه باید در قبال خانهاش مسئولیت بپذیرد. ایمان چیزی نیست که بگویی دارم و تمام. ایمان از آن جنس نیست که یک بار بگویی ایمان آوردم و رَستم: «اَحَسِبَ الناسُ ان یُترَکُوُا ان یقولوا آمنّا و هم لا یُفْتَنُون»؟
[تأملات] | کلیدواژهها:
ابتذالِ اختیار
بگذریم. نکته این بود: اینجا در این دیار، در این فرهنگ «غربت غربی» یک چیزی هست به اسم «بیحیایی» (من البته میگویم در آن فرهنگ غربت شرقی هم نمونههایاش هست با توضیحاتی که در پی میآید). و این بیحیایی و رخت بربستن شرم و آزرم، حریمِ من و شما را میشکند. اگر ما آموخته باشیم که حریمهایی را رعایت کنیم، وقتی در فضایی واقع شویم که بازیگرانی حریمشکن داشته باشد، ما هستیم که مورد تعدی واقع میشویم. در واقع این «بیحیایی» متعدی است (در مقابل «لازم» در اصطلاح دستور زبان). این بیحیایی مرزها و حریمهای ما را میشکند. ولی رعایت کردنِ ما و حرمت پاس داشتن ما (یعنی فعلی که ما انجام میدهیم) چیزی نیست که دیگری به خاطرش هزینه بدهد. حال آنکه وقتی کسی آموخته حریم من و شما را میشکند، این ما هستیم که هزینهاش را میدهیم نه حریمشکن. مثالی که دوست ما میزد این بود که فرض کن وارد این «سلول»های تلفن میشوی (همان باجهی تلفن خودمان). میروی یک تلفن بزنی و خلاص. آن قدر از در و دیوار این سلول، تصویرهای حریمشکن (بخوانید پورنوگرافی) آویزان است که عملاً تویی که مورد تهاجم و تجاوز واقع میشوی. آنکه تصاویر را آویخته است یا نصب کرده، خودش نیست و هزینهای بابت این تهاجم غیابی نمیدهد. ولی من هزینهاش را میپردازم. خوب این البته یک مثال غربی است. مثالهای شرقی و ایرانیاش هم البته هست. به شکلهای دیگر. در کشورِ ما به شکلهای دیگر به حریم ذهن و روان و اخلاقِ ما تجاوز میشود و ما دستبستهایم. تعدی میشود به مخاطب. به خوانندهی روزنامه، شنوندهی رادیو و بینندهی تلویزیون به آسانی تجاوز اخلاقی و عقلانی میشود. گویی شاخصهی این دوران این است که آدمیان از منظر اخلاقی بیدفاعاند و هر لحظه در آستانهی تجاوز و تعدی دیگری هستند. این ماجرا البته بسیار پیچیدهتر از این است. نکتهی مهماش این است که بعضیها در مواجهه با این مسایل آگاهانه مغزشان به کار میافتد و جریان تعدی را حس میکنند. بعضیها هم البته بیتفاوت شدهاند و بیتفاوت میمانند. اما یک نکتهی درخشان این وضعیت این است: در روزگار معاصر، حتی در کشورهایی که مهد دموکراسی و الگوی آزادی هستند، باز هم آزاد نیستی. باز هم «حق انتخاب» نداری. بعضی چیزها از پیش برایات به جبر زمانه، به تحمیل یک فلسفهی خاص، یا با اجبار یک بیهدفی و خوشگذرانی عنانگسیخته، به تو تحمیل میشود و تو در مقابل آن اختیاری نداری. این اختیار آدمی است که پیوسته در معرض تهاجم و تجاوز است. این اختیار را چطور میشود حفظ کرد؟ «دوران مدرن» قاعدتاً باید دورهی برجستهتر شدن «حق» در برابر «تکلیف» و «اختیار» در مقابل «تحمیل» باشد. ولی در عمل بعضی چیزها را باید به اکراه، اختیار کنی! (درست مثل بهشت رفتن زورکی است). اگر تا اینجا این همه مقدمهچینی را دنبال کرده باشید، لابد متوجه شدهاید که حتی در جاهایی مثل اروپا و آمریکای شمالی، باز هم ایدئولوژی است که به شیوهای ظریف اختیارهای خودش را بر اختیارهای ما تحمیل میکند. البته این تحمیلها کجا و بعضی تحمیلهای خشنتر و مهاجمانهتر کجا؟ به قول شاعر: «تو غره بدان مشو که می مینخوری / صد لقمه خوری که می غلام است آن را». نباید این تحمیل بعضی از اختیارها و سلب اختیارها را در غرب دید. در شرق یا جهان سوم یا دنیای در حال توسعه، سلب اختیارهایی است که اینها غلاماند در برابرشان! ولی تهاجم و تعدی، تهاجم و تعدی است. شدت و ضعف و درجهی خشونتشان، اصل قضیه را منتفی نمیکند. یک بار دیگر در این کلمات تأمل کنیم: آزادی، اختیار، انتخاب، خشونت، تعدی، تجاوز، «نقض حقوق بشر»، «آزادی بیان». فکر نمیکنید اینها کمی بیش از اندازه به ابتذال و روزمرهگی افتادهاند؟ اینجا بحث اختیارهای مبتذل نیست. اینجا بحث ابتذال اختیار است.
[تأملات] | کلیدواژهها:
تأثیرگذارترینها
هیچ آدمی بیگذشته نیست. همه از پیشنیان یا همروزگارانشان اثر گرفتهاند. آنچه ما امروز هستیم، هر یک از ما، تنها محصول تلاش یا حرکت خودمان نیست. ما از میراث پیشینیان یا ایثار همروزگارانمان بهرهمند شدهایم، یا مستقیم یا غیر مستقیم.
بازی یلدا را که یادتان هست؟ فکر میکنم بد نباشد همین کار را دربارهی تأثیرگذارترینها در زندگی و اندیشهمان انجام دهیم، شاید خودمان به تصویری از خودمان برسیم. دستِ خودمان را هم به نحوی رو کردهایم. از خود شروع میکنم و مینویسم که تأثیرگذارترینها در زندگیام کهها بودهاند. نظم و ترتیباش را واقعاً نمیتوانم بگویم که کدام اول بوده است. اما همهی اینها سخت در زندگی، اندیشه، احساس و نحوهی نگاهام به عالم تأثیر شگرفی گذاشتهاند. میدانم هر آدمی خودش هم هست. خودش هم سهم و نقش دارد در آفریدن آنچه امروز هست. اما دیگران هم با ما سهیماند.
۱. معلوم است که «حافظ» صدرنشین همه است. من سالهای درازی از عمرم را با حافظ نفس زدهام، با او زیستهام، از او الهام گرفتهام، با او عاشقی کردهام، با او راه وفا را طی کردهام. حافظ مرا با بسیار کسان دیگر هم آشنا کرد که به نوبهی خود وامدار آنها نیز شدم. یکی دو تاشان همین پایین هستند البته.
۲. «مولوی»، این خداوندگار عاشقان و سلطان خیال و مخزن اسرار طریقت و حقیقت، همپای حافظ همراهام بوده است. سالهای نخست دبیرستان، مولوی برای من همپایی گریزپا بود که هرگز راهی به دروناش نمیبردم. اما کلیدش را که به دست آوردم، دیگر دریایی مواج بود که با آسودگی تن به طوفانهایاش میشد سپرد و نکتهها میشد از او آموخت. مولوی نیز چون حافظ برای من نیازمند راهنمایی بود. اسماش همین پایین است.
۳. «ابوسعید ابوالخیر» برای من چهرهای شگفتانگیز بود که لطیفترین درسهای معرفتی را از آموختم. ابوسعید از کهنترین چهرههای عرفانی ایران است که آینهی تمام عیار رواداری و تسامح است. تصحیح شفیعی کدکنی از اسرار التوحید، راهگشای بسیاری از مشکلات من در فهم زبان ابوسعید بود. از این جهت من وامدار شفیعی کدکنی نیز هستم؛ این استاد خاموش، صبور و دانشمند. ناگفته نباید گذاشت که در همین ایام بود که «عطار» هم همنشین روز و شب من بود. هیچ اثری از عطار نبود که نخوانده باشم. عطار در کنار همهی بزرگان دیگر عرفان، درسآموز بزرگِ عشق الهی بود برای من.
۴. اما «سایه» (هوشنگ ابتهاج): دربارهی سایه چه بگویم که تا به حال نگفتهام؟ شعر سایه تمام زندگی عاشقانهی مرا در خود دارد. جدای از این، سایه آینهی امیدها و آرزوهای سوختهی یک نسل پرشور و مبارز است. سایه در غزلها و شعرهای نوش، سرخوردگیها و ناکامیهای یک نسل را به شیواترین بیان ترسیم کرده است. سایه فهم حافظ را هم برای من بسیار آسانتر کرد. اما هر چه بود، سایه تأثیری بسیار دیر پا در ذهن و خیال من داشته است. از سایه اما، درس امید هم آموختهام. سایه برای من از بزرگترین آموزگاران امید در روزگار غوغا و دلشکستگی و سرخوردگی بوده است.
۵. وصف «شجریان» در این وبلاگ واقعاً سخن از آفتاب گفتن در روز روشن است. از سر تا پای این وبلاگ شجریان میبارد. معلوم است که چه اندازه وامدار شجریان هستم. سخت دوستاش دارم و سخت مدیون او هستم، هر چند گاهی به درشتی از او انتقاد میکنم و کمکاری و بیدقتیاش را گوشزد میکنم. شجریان به اندازهی سایه در فهم من از حافظ و مولوی و ارتباط یافتن من با آنها سهم داشته است. صدای او اندیشه و خیال حافظ و مولوی را در ذهن و زبانام نشانده است.
۶. «عین القضات همدانی»، همدم دیوانگیهای من بوده است. شوریدگی عین القضات و در عین حال اشراف حیرتآور او بر علوم دینی و قرآن دانی او، سخت مرا مجذوب خود کرده بود. عین القضات برای من همیشه کلید فهم «تقوا» بوده است. شیواترین بیانها را دربارهی مشکلات لفظی و معنوی قرآن از قاضی شهید همدان دیدهام. عرفان سرکش و سربلند او برای من خلاصهی بسیاری از عمیقترین تجربههای عرفانی بوده است. امروز هم از چشمهی جوشان معرفت او برخوردار میشوم.
۷. «دکتر عبدالکریم سروش» هم، آشکار است که عمیقترین اثر را بر اندیشهی من داشته است. سروش برای من مکمل یافتههایی بود که خود داشتم. سروش بسیار چیزها را که برای من یا دشوار فهم بودند یا بیانشان سخت بود، به نغزترین بیان معرفی کرد. فهم امروزی از دین را نه من که بسیار کسان دیگر، آنها که دغدغهی دین دارند، مدیون مجاهدتهای او هستند. سروش حافظ و مولوی را به شیوهای دیگر به زندگی من کشانید. یکی از کلیدهای مهم فهم مولوی و حافظ را سروش به دست من داد.
۸. اما آخری را باید اول میگفتم. این یکی از زمانی که زاده شدهام همزادم بوده است. ناماش را چطور باید گفتن؟ به قول شاعر:
ای سرو سهی، ماه تمامات خوانم؟
یا کبک دری خوشخرامات خوانم؟
زین هر سه بگو تا به چه نامات خوانم؟
کز رشک نخواهم که به نامات خوانم!
آنها که مرا خیلی خوب میشناسند، بیتردید او را هم خوب میشناسند. بهتر است از او هیچ نگویم و پشت پردهی راز بماند. او نازنینی است که با راز و ناز همنشین است. پردهنشین ماندناش به. او برای من مجموعهی همهی نامهاست. او نام بزرگ است. هر چه خواستهام در این دورِ نزدیک یافتهام.
اما مهدی جامی، صاحب سیبستان، رضا شکراللهی خوابگرد، کوروش علیانی، امیر سوشیانت، امین عنکبوت،حامد قدوسی و امیرحسین سام و یاسر میردامادی را به این حکایت فرا میخوانم. آنها هم لابد میتوانند دیگران را دعوت کنند به این بازی. بانو هم حتماً خودش خواهد نوشت. فهرست من این هشت نام شد. اینها به چشم من بزرگترینها آمدند. پشت سر شما چه کسانی ایستادهاند؟
پ. ن. خدا خیر بدهد این امیر عباس را که رفت نوشت. ولی کاش آن بند آخرش را نمینوشت! بقیه هم لابد همین روزها مینویسند دیگر!
از مهدی: «من و قهرمانهایام»
از رضا شکراللهی «تأثیرگذارترینها بر من»
از کوروش علیانی «تأثیرگذارترینها»
یدداشت حامد قدوسی
تأثیرگذارترینهای عنکبوت
امیدوارم باقی افرادی که من دعوت کردهام و آنها که سایرین دعوت کردهاند هم بنویسند و زودتر بنویسند. هر کدام از ما نه میتواند همهی تأثیرگذارترینها را بنویسد و نه میتواند همهی آنها را که میخواهد دعوت کند به این زنجیر نوشتن. پس همین را غنیمت باید دانست. اما ممنونام از همهی عزیزانی که این تکلیف به قول مهدی «شاق» را اجابت کردهاند.
[تأملات] | کلیدواژهها: