تصور منسوخِ دولتِ فعال ما یشاء
پاسخ چندان دشوار نیست: دولت یا حکومتی که تا دیروز همهکاره بود، امروز به جایی رسیده است که به عیان میبیند که نمیتواند هر چه را قبلاً بدون هیچ اعتراض و شکایتی انجام میداد، امروز هم انجام بدهد. کارهایی را که تا دیروز دولتها متقبل میشدند، امروز جامعهی مدنی به دوش میگیرد بدون اینکه هیچ منتی بر دولت بگذارد یا منتی از دولت بپذیرد. و همین نکته است که دولتهای استبدادی و تمامیتخواه را میگزد. آنها همه چیز را برای خود میخواهند لذا تصور نهاد و سازمانی که بتواند بهتر از دولت بعضی کارها را بکند، خواباش را میآشوبد.
من معنای بیرون آمدن صدای خدا از گلوی مردم را نمیفهمم. نیازی نیست برای حل مسألهای ساده این اندازه مضامین کلامی و الاهیاتی را با مسایل سیاسی بیامیزیم. نیازی نیست خدا و مردم برای هم زحمتی درست کنند و تنازعی پدید بیایید. یک چیز اما برای من روشن است: دولت تمامیتخواه و قدرتِ قاهره میخواهد تمامیتطلبیاش را به خدا گره بزند و بگوید او لا یسئل عما یفعل است، من هم هستم. او فعال ما یشاء است، من هم هستم. رشتهای هم که این دو را به هم متصل میکند (با آن پیشفرض)، مشروعیت الهی است. مشروعیت الهی در امر حکومت و سیاست، برساختهی ذهنی است. امر ذهنی هم با امر واقعی و عینی تفاوت دارد. این برساختههای ذهنی اگر هم زمانی جواب میداد، امروز دیگر جواب نمیدهد.
فروکاستن جامعهی مدنی و حضورِ آن به مبارزه یا ستیزهجویی سیاسی تنها نشانهی بغض و دشمنی یا توطئهاندیشی نیست. نشانهی ترس و وحشت هم هست از اینکه مبادا «جامعهی مدنی» اسباب و آلاتِ اِعمالِ قدرت را از دست ارباب سیاست بستانند. این اشتباه محاسباتی (یعنی درست نفهمیدن انگیزهها و اندیشههای جامعهی مدنی) البته که فاجعهبار است. فاجعهآفرینان هم البته کسانی هستند که به این توهم دامن میزنند و فرق دوست و دشمن را تشخیص نمیدهند. جامعهی مدنی یعنی من و شما، یعنی مردم کوچه و خیابان، یعنی هر کسی جز دستگاههای رسمی و دولتی که حقوقبگیر هستند. این یعنی اینکه بار انجام هر کاری باید در نظام دولتِ قاهره، فقط بر دوش دولت باشد. انگار دولت حسد میورزد به اینکه کسی جز خودش مشکلی را حل کند و اعتبارش به پای کسی جز خودش نوشته شود.
دولت قاهرهای که مسؤول، مصدر، مدیر و مدبر همه چیز باشد، دولتی است که منسوخ شده است. تاریخ انقضای چنین دولتی سر آمده است. تلاش برای بازگرداندن عقربههای تاریخ به دوران دولتِ سلطانی و پر احتشامی که حاکم بر همهی اجزای سرنوشت ملت باشد، تفی است سر بالا. سیاستمدار هوشمند کسی است که زودتر بفهمد چه کارهایی را دیگر نباید بکند و چه کارهای دیگری را باید بکند. وقت آن است که سیاستمداران خوابزده، از خواب برخیزند و شستوشویی بکنند. خفتگان البته بیدار میشوند. کسانی که خود را به خواب زدهاند، زیر سیل و آوار میمانند. این جامعهی مدنی نیست که تبدیل به تیر و شمشمیر میشود؛ بلکه زور و ضرب است که تغییر ماهیت میدهد و در جامعهی مدنی و شیوههای انسانی هضم میشوند.
[تأملات] | کلیدواژهها:
اجرای قانون: مصداقِ بارزِ لغو
بگذارید کمی به عقب برگردیم و چند مورد (از بیشمار مورد) را فهرستوار بررسی کنیم: ۱. ملوانان انگلیسی بازداشت شدند و غوغایی رسانهای دربارهشان برپا شد. دولت نهم آنها را متهم به جاسوسی و جمعآوری اطلاعات دربارهی ایران کرد. بحرانی دیپلماتیک به وجود آمد. بعد از مدتی، رییس دولت نهم لبخندزنان به همهی آنها بهترین لباسها را پوشاند و یکایکشان را با هدیه روانهی کشورشان کرد. اینها همان کسانی بودند که دستگاه قضایی ما، به اصرار میگفت جاسوساند! و اینها باز همان کسانی هستند که با قاطعیت سیاسی دولت انگلیس به کشورشان برگشتند و رییس دولت نهم، همین یکی دو ماه پیش، دونکیشوتوار ادعا کرد آقای بلر کتباً عذرخواهی کرده است (که تشت رسوایی این دروغ هم بلافاصله به دست خبرگزاری حامی خود دولت از آسمان افتاد!). یعنی میشود با «عذرخواهی کتبی» (به فرض وجود و صحت)، «جاسوس» را آزاد کرد؟ اگر جاسوس بودند چرا آزاد شدند؟ اگر نبودند چرا دستگیر شدند؟ ۲. عبدالفتاح سلطانی را به خاطر دارید؟ وکیل بعضی از پروندههای جنجالی سیاسی کشور. مدتی پیش به عنوان جاسوسی او هم بازداشت شد. اندک مدتی بعد، آزادش کردند. او بالاخره جاسوس بود یا نبود؟ اگر نبود، چرا اساساً بازداشت شد؟ اگر بود، چرا آزاد شد و آزاد است؟ ۳. رکسانا صابری یک نمونهی دیگر است. بعد از آن همه اتهام غلاظ و شدادی که به او زدند، صابری به آسانی آزاد شد و به آمریکا برگشت. آن همه غوغا و جنجال به پا شد و رسانههای دولتی تا توانستند حنجرههاشان را دریدند و در مذمت استکبار و استعمار و صهیونیسم جهانی نامهها سیاه کردند و آخر کار آنکه به اتهام جاسوسی به حبس افتاده بود، آزاد شد و انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده است! ۴. در بحرانهای اخیری که هنوز پایاناش بر کسی آشکار نیست، کارمندان سفارت انگلیس در تهران به حبس افتادند و پس از پیچیده شدن ماجرا – درست مانند ماجرای ملوانها – یکییکی همه را آزاد کردند. جرم این افراد چه بود؟ مشارکت در اغتشاش! کمک به آشوبگران! تلاش برای ایجاد انقلاب مخملی! آخرین فرد بازمانده هم با کمترین میزان وثیقه آزاد شد. تمام اینها در زمانی اتفاق افتاده است که چهرههای پر سر و صدای حامی دولت، حرف از محاکمههای سنگین برای این افراد میزدند.
از این دست نمونهها بسیارند. و البته نمونههای بسیاری هم هست از کسانی که هرگز یا به این زودی آزاد نمیشود و یا شاید جانشان هم از دست برود (زهرا کاظمی نمونهی بارزش بود). اتهاماتی در حد و اندازهی وسوسه یا لجبازی و هوسرانی صاحب قدرت، ناگهان تبدیل به مسألههایی ملی میشوند که حیثیت یک نظام سیاسی به آنها گره میخورد. اتهامها با جرم یکی قلمداد میشوند. ابتداییترین قوانین همان نظامِ سیاسی نادیده انگاشته میشوند. حقوقی را که فرد متهم بنا به همان قانون دارد، از او دریغ میکنند. آخر کار هم، سنگینترین اتهامها در حد بازیچه و مسخرهگی تقلیل داده میشود. قوهی قضایی ما همهی کسانی را که جرمهای جاسوسی سنگین متوجه آنان است آزاد میکند. آزاد کردن البته معنای ضمنیاش بری بودن از این اتهامات است ولی ما هرگز ندیدهایم که همین دستگاه قضایی از کسی اعادهی حیثیت کند یا شاکی را به صلابه بکشد. بهترین جواب این است که کلاهتان را بیندازید هوا که هنوز هم زنده هستید! (نمونههای اعترافگیری و پروژههای توابسازی که البته بسیار قدیمیتر از اینها هستند).
اگر بخواهیم یک صورتبندی صاف و پوستکنده از این وضعیت داشته باشیم، میتوان گفت که این اتفاق افتاده است: قانون و عناوین اتهام، جرم و مجازات تبدیل به مفاهیمی لغو و عبث شدهاند که هیچ معیار مشخصی برای سنجش آنها نیست. طبیعی است که در چنین دستگاهی، هیچ وقت معلوم نشود جاسوس کیست! اتفاق بعدی این است که کسانی که «واقعاً جاسوس» هستند و «واقعاً» امنیت ملی و تمامیت ارضی کشور را به خطر میاندازند، عمدتاً یا شناخته نمیشوند یا کسی نمیداند تفاوت آنکه به وطناش خیانت میکند و سرزمیناش را به پول میفروشد با کسی که تمام زندگی و هستیاش وفاداری به همین نظام سیاسی است چه میتواند باشد؟ این نظام، نظامی است که ارزشها در آن به سادگی جا به جا شدهاند و بنا و پایهی همه چیز بر توهم، خیالبافی، سوءظن و عبور از اخلاق و دستورهای صریح دینی است. اتفاق هولناکتر آن است که دیگر افکار عمومی هرگز نمیتواند به این چوپانهای دروغگو اعتماد کند و هرگز نمیتواند به خودش بقبولاند که آیا این بار راست میگویند یا نه؟ این شکاف میان دولت و ملت و این صدمهی عظیمی که به این اعتماد خورده است، به دست همین مجریان تنبل و هوسباز قانون پدید آمده است؛ استعمار، استکبار و صهیونیسم هرگز تا این اندازه مهارت در به باد دادن اعتماد یک ملت نداشتهاند که این نورسیدگان داشتهاند!
مدتهاست فکر میکنم که اگر مردم ما تمام همّ و غمّشان فقط اجرای قانون باشد و غیرتورزی نسبت به همین قانون، وضع ما اندکی بهبود پیدا میکند. ولی همین پافشاری بر قانون آن اندازه بزرگ است و چنان در این سالها از همین قانون تخطی شده است که برای تحقق حاکمیت قانون، ناگزیر باید تغییرهای مهم و بزرگی رخ بدهد – یکی از این تغییرها اجرای عدالت دربارهی رییس دولت نهم است که همه چیز را از قانون گرفته تا دین، اخلاق، معنویت و ابتداییترین اصول انسانی را به استهزاء گرفته است و به ریش همهی خردمندان عالم میخندد.
قلب مشکلی که امروز نظام سیاسی ایران را به بحران انداخته است این است: بیاعتنایی به قانون، قانونگریزی و قلب مفهوم قانون، آن هم به دست خود مجریان قانون و به دست دستگاه قضایی (این ماجرا البته ریشهای عمیقتر و علتالعللی عظیمتر دارد که بر هوشیاران پوشیده نیست). این یعنی یک دولت و یک دستگاه دولتی، توان خود-اصلاحگری را از دست داده است؛ این نمکی است که خودش گندیده است. دقیقاً به همین دلیل است که دیگر نمیشود و نمیباید به وزارت کشور و شورای نگهبان اعتماد کرد. اعتمادِ دوباره به دستگاههایی که خود نمادِ عینی و آشکار قانونگریزی و قانونشکنی هستند، عین خیانت به قانون است. چنین نیست که هر دستگاه قانونی توانایی عمل قانونی داشته باشد. هر دستگاه قانونی، همیشه باید بتواند ثابت کند که ظرفیت و قابلیت اجرای عادلانهی قانون را دارد. مگر میشود دستگاههای قانونی خودشان خطا کنند؟ بله که میشود! همهی دستگاههای قانونی و کسانی که در مصدر امور هستند، فسادپذیرند، بدون هیچ استثنایی. همه در معرض لغزش هستند و مرتب باید بر آنها نظارت مستقل داشت. همین نظارت مستقل و سختگیرانه میتواند بازگشت به روح قانون را تضمین کند. این سالها نه تنها لفظ قانون تحریف شده است، بلکه روح قانون نیز روز به روز بیشتر بیسیرت میشود.
[تأملات] | کلیدواژهها:
مگر ممکن است؟ بله، ممکن است!
اما استبداد از کجا شروع میشود؟ از اینجا: «مگر ما هم اشتباه میکنیم؟ مگر ممکن است ما مرتکب خطا شویم؟ ما چیزهایی را میدانیم که شما نمیدانید!» این جنس سخنان، سخنانی هستند استبدادی و استکباری. شاید عدهای بگویند این جنس سخنان، در یک نظام حکومتی دینی صادر میشود و وقتی بنای حکومت دینی باشد، چنین رخدادی نامحتمل نیست بلکه ناگزیر است. این تحلیل آشکارا گواهِ نشناختن دین (و به ویژه اسلام) است. بله، میان مسلمانان بودهاند حاکمانی که منطقشان این بوده است: مگر ما هم اشتباه میکنیم؟ این همان منطق امویان و عباسیان بوده است: منطق حق-به-جانب-پنداری مزمن. منطقِ خویش را محور و معیار حق و حقیقت دانستن. منطق دعوی علم نهان کردن (اینها مصداق شرک است؛ اگر معنایاش تا به حال روشن نشده است – ولو کسی ادعا کند دارد از اسرار مملکتی حرف میزند!). منطق دانستن اسرار و رموز دنیا و عقبا، منطق استکبار، منطق خدایی، منطق فرعون و نمرود است. اما اینکه بگوییم منطق «اسلام» همین است، اگر نگوییم نشان بغض و کینه در آن هست، بدون شک گواهی است بر عدم شناخت درست و دقیق. اما چرا؟
دینداران، برای اینکه بفهمند مغالطهی کسانی را که ادعا میکنند مگر ما هم اشتباه میکنیم یا مگر امکان دارد در نظام ما هم خطایی رخ بدهد یا ظلمی بر کسی برود، به آسانی میتوانند به منطق انبیا باز گردند. به عبارتی میتوانند به نحوهی خطاب الهی در کلام وحی با انبیا نگاه کنند. در قرآن، حداقل، مواردی را داریم که خداوند صراحتاً گریبان پیامبرش را میگیرد و میگوید اگر پایات را کج بگذاری، عقاب خواهی شد و اگر ظلم کنی، مقامات را از دست خواهی داد. مقام و جایگاه، مثل بام آسمان نیست که هر وقت به بالایاش رسیدی، از نردباناش مستغنی شوی. «تا قیامت آزمایش دایم است». تنها مستبدان هستند که به خودشان شک نمیکنند. تنها دیکتاتورها هستند که میتوانند ادعا کنند ما چیزهایی میدانیم که شما نمیدانید و همان چیزها را هم اصلاً به شما نمیگوییم! معرفت و اطلاعات چیزی نیست که نتوان و نباید به کسی داد؛ علی الخصوص که مدعی، زمامدارِ کشوری باشد و مخاطب، شهروندان آن کشور.
بگذاریم برگردم به سؤال اصلی پیش روی این نوشته: آیا محمد هم خطا میکند؟ پاسخها از چه جنسی است؟ مؤمنان بلافاصله میگویند استغفرالله! مگر میشود پیامبر هم خطا کند یا دچار لغزش شود؟! ولی قرآن چه میگوید؟ سورهی اسراء را که بخوانیم به این آیات میرسیم: «ولَولاَ أَن ثَبّتنَاکَ لَقَدْ کِدتَّ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئًا قَلِیلاً إِذاً لأَذقناکَ ضِعْفَ الْحَیَاهِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَکَ عَلَیْنَا نَصِیرًا» (آیات ۷۴ و ۷۵ سورهی اسراء (۱۷)). (این هم ترجمهی خرمشاهی از این دو آیه: «و اگر گامت را استوار نداشته بودیم، چه بسا نزدیک بود که اندک گرایشى به آنان بیابى. در آن صورت دوچندان (عذاب) در زندگى دنیا و دوچندان پس از مرگ به تو مىچشاندیم آنگاه براى خود در برابر ما یاورى نمىیافتى.»). این آیه سخت تکاندهنده و عبرتآموز است. خدا دارد با پیامبرش چنین حرف میزند. زبان، زبانی است بالای انذار؛ مضمون و لایهی زیرین سخن، تهدید هم در خود دارد (عذاب مضاعف). خدا به پیامبرش میگوید اگر به قدر شیء قلیلی هم میل به ظالمان میکردی، دو برابر عذابات میکردیم و هیج یاوری در برابر ما نمیداشتی. خوب این آیه را بگذارید کنار این آیه: «وَلاَ تَرْکَنُواْ إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُواْ فَتَمَسّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللّهِ مِنْ أَوْلِیَاء ثُمَّ لاَ تُنصَرُونَ» (آیهی ۱۱۳، سورهی هود (۱۱)) (یعنی: «و به ستمپیشگان (مشرک) گرایش نیابید که آتش دوزخ به شما خواهد رسید و در برابر خداوند سرورى ندارید، و یارى نیز نخواهید یافت.»).
کسانی که این روزها، خوشبینانه و خوشخیالانه، دیده بر غلبه و سیطرهی ظلم فرو میبندند و میگویند مگر در چنین نظامی هم ظلم ممکن است و مگر با چنین رهبرانی هم امکان دارد تقلب ۱۱ میلیونی رخ بدهد، بد نیست به تاریخ دینشان نگاه کنند و بر خود بلرزند از زبانی که خدا با رسول محبوباش اختیار میکند. تازه اینها نسبت پیامبر و خداست؛ هنوز پای حق الناس به میان نیامده است. هنوز قصه، قصهی سرقت رأی ملت و خیانت به امید یک کشور نیست. هنوز قصه، قصهی تجاوز به روحِ یک قوم نیست و چنان نهیب تکاندهندهای از بارگاه باری میرسد؛ چه برسد به جایی که در یک نظام سیاسی «انسانی» که دوست دارند به هزاران چسب و سریش به مشیت «الهی» وصلاش کنند، کسی ظلم مکرر مرتکب شود و خود در مقام استخفافگری بنشیند و مظلومان را متهم به گردنکلفتی و قلدری کند. عجیب نیست که ظالمی که از همهی امکانات ویران کردن، کشتن، نفله کردن و نخبهکشی و حبس و زجر برخوردار است، مظلومنمایی کند و بگوید این منام که بر من ستم رفته است؟
بله، محمد بن عبدالله – حتی خاتم انبیای الهی هم – میتواند خطا کند و اگر میل به ظلم میکرد، عذابی مضاعف میدید و در برابر خدا یاریگری نداشت. تکلیف مستبدانی که شیوههای ارعاب و تهدید را پیشه میکنند، پیشاپیش روشن است. فراموش نکنیم که استبداد، استکبار و ارعاب ابزار میخواهد. این کارهای درشت، از تهیدستان بر نمیآید. گلوله در پیشانی جوان مردم نشاندن، نیاز به سلاح دارد. ایران، آمریکا نیست که مردم بتوانند به سادگی سلاح تهیه کنند. دستگاههای امنیتی کشور هم بازیچه نیستند؛ خودشان معنای دسترسی به سلاح را بهتر از هر کسی میفهمند. ظالمی که قتل میکند و مدعی میشود که من اصلاً سلاحی در اختیار نداشتم (در حالی که کانون تمرکز و تجمع سلاح گرم در دستانِ خودِ اوست)، یک چیز را به سادگی فراموش کرده است: روز داوری را؛ روزی که در آن هیچ ولی و نصیری نخواهد بود و روزی که هیچ صاحب قدرتی پشتشان نخواهد ایستاد بلکه خودشان نیز در ذلت و سرافکندگی خواهند بود. فراموش نکنیم: هیچ نظام سیاسی هرگز مقدس نیست، هرگز مصون از خطا و لغزش نیست و هرگز مهر تأیید الهی نخورده است. خدا به پیامبراناش هم چنین خط امانی نمیدهد؛ فروتر از آنها که جای خود دارند. دینتان را، اسلامتان را، تشیعتان را بهتر بشناسید و بهتر از آن دفاع کنید. ایمانتان را ارزان به ظلم نفروشید!
(*) توجه به روبسپییر را در این بستر مرهون یادآوری استادم، جان کین، هستم.
[تأملات] | کلیدواژهها:
آن نامهی عوامانه و جا به جایی خلوت و جلوت…
به جلوت کشاندن استغاثه، تضرع و ابتهال نشانی از نکتهی شخصیتی دیگری هم هست. کسی که در برابر جمعی مؤمن خود را به تضرع میزند و اشکباران دست به دعا بر میدارد – پیش چشمِ خلایق – کسی است که هیچ تکیهگاهِ شخصیتی مهمی ندارد. به عبارتی چنین کرداری نشان جُبن است، نه نشان قوت شخصیت یا صلابت ایمان. کسی که ایمان با صلابتی داشته باشد، آن را به بازار نمیکشاند و با آن جلوهفروشی نمیکند.
سرداری نامهای نوشته است به «امام زمان» (!). خوب اهل فراست به خوبی در مییابند که نه مخاطب نامه اینجا اهمیت دارد و نه نویسندهی نامه. کل ماجرا اسباب و وسیلهای است برای چند چیز مهم: یکم، دینفروشی و تظاهر به ایمان و اعتقاد خالصانه (علیالخصوص که لاف جاننثاری و فدویت هم بزنی)؛ دوم، برای سرکوب کردن و منکوب کردن هر کسی که سخنی جز همینها بر زباناش جاری شود (و گر نه نیاز نبود چنان ادبیات غلاظ و شدادی در کار کنند، داغ و درفش نشان دهند و زبان به تهدید بگشایند).
چقدر سابقه داشته است که یک شیعهی دوازده امامی، خطاب به امام غایب – در یک مقطع سیاسی و ملی حساس – نامهای بنویسد و منافع جناح سیاسی متبوعاش را به سرنوشت امام غایب گره بزند و او را هم سهیم و شریک در گفتار، کردار و اندیشهی خود بنمایاند؟ چقدر سابقه داشته است که حتی یکی به امامان دیگر شیعه، یا به رسول خدا نامه بنویسد و چنین شکواییه یا به عبارتی چاپلوسی و تملقی را به مخاطبان قالب کند؟ کمکم این تصور به وجود میآید که مفاهیم الهی، پیامبر، امامان شیعه و همهی ادبیات دینی از ابتدای آفرینش برای منویات و هوسهای کسانی چون سرداران و امرای بعد از ۲۲ خرداد ۸۸ وجود داشتهاند که روزی برسد تا یکی – که در مقام قدرت و زور نشسته است – آنها را خرج اهدافِ سیاسیاش کند.
تضرع کردن، تظلم بردن به درگاه خدا، قاعدتاً باید از سوی کسانی صادر شود که دستشان به جایی نمیرسد (یعنی مظلومان و تهیدستان). کسانی میتوانند چنین صدای تظلمشان را بلند کنند که «سرلشکر» نباشند. کسانی قاعدتاً باید فریاد دادخواهی سر بدهند، که تنشان، مالشان و جانشان زیر تیغ و گلولهی زور و قدرت دریده شده باشد نه کسانی که در بستر آرامش و آسایش غنودهاند و از همهی ابزارهای دریدن و سوختن و کشتن بهرهمندند. این نعل وارونه زدن، این واژگون کردن قاعدهها، از شگفتیهای نوظهوری است که البته در غبار و غوغای خرافات، دینفروشی و تظاهر به ایمان چهره میگشاید. اسلامی که کتاب آسمانیاش به درشتی حتی گریبان نمازخوانان را میگیرد که وای بر نمازگزاران؛ آنها که سهو میکنند و آنها که ریا میورزند، با این طایفهی زورمدار که خونهای به ناحق ریخته شدهی ملت مسلمان را نادیده میگیرند و برای دیانت و ایمان خودشیرینی میکنند و زهدفروشیهای مهوع پیشه کردهاند، چه میگوید؟ خوب یافتن آیاتِ بیشماری از قرآن که دستِ پلیدکارانِ دینفروشی از این جنس را بر ملا میکند، کارِ سختی نیست. اندکی صفای باطن میخواهد و تفطن. اندکی حدت بصر میخواهد. انشا نوشتن و نامههای پرسوز و گداز به شخصیتهای ایمانی و دینی – آن هم شخصیتهای غایب – نوشتن، از هر ناشستهرویی بر میآید. عمل خویش را بر میزان اخلاق و ایمان راست کردن است که دشوار است. سخن بر منهاج حق و عدالت راندن است که سخت است.
کدام مؤمن است که خطاب به «امام زمان»اش نامه بنویسد و پای نامهاش امضا کند «سر لشکر»؟! اینجاست که دمِ خروسِ دینفروشانِ عوام از زیر عبای ریاکاریشان بیرون میزند. امروز، شعری خواندم که یک بیتاش را گویی پیشاپیش برای این امرا و سرداران نوشته بودند: «این طبیعی ست که حکومتها، حافظ اقتدارشان باشند / ولی ای کاش دست سربازت، پرچم صاحبالزمان ندهی»! به ارباب قدرت از این بهتر، از این شیواتر، از این فصیحتر میتوان تودهنی زد؟! شرم از خدا، تقوای الهی کجاست که این همه برای جیفهی دنیا، برای دو روز ریاست، خدا، ایمان، دین، پیامبر، تشیع و امامان را خرج بازیهای مشمئزکنندهتان میکنید؟ روزی که رستاخیز از راه برسد، روزی است که «لا ینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم». آن روز دیگر درجه و لقب به کار نمیآید؛ آن روز «سرلشکر»ی را از دوش جناب میرِ دروغین (آن «با اسبک و با زینک») خواهند کند. آنجا دلِ سلیم طلب میکنند، نه دینفروشیِ پرزور و هیبت! خوب است دینفروشانی که این روزها، ایمانشان را به قدرت و سیاست گره زدهاند و آخرت را پاک فراموش کردهاند، همین شعر (دست مریزاد به شاعرش) را دو سه بار با خودشان بخوانند:
پدرم گفت : درد سیری بود! می شود لقمه لقمه نان ندهی!؟
استخوان لای زخم نگذاری! زخم را لای استخوان ندهی!؟
راستش من که نه! ولی مادر، چه کند!؟ از تفنگ می ترسد
میشود با تفنگ، با باتوم! قدرتت را به من نشان ندهی!؟
اگر از من سکوت می خواهی، هفت قبر تمام می میرم!
هفت قبر تمام! اما بعد، پُز آزادی بیان ندهی ….!
ناگهان آسمان غباری شد! اشک! سرفه! خفه! لگد! زنجیر!
تو به ایمان خود عمل کردی! که به دشمن دمی امان ندهی …
من ولی دوست! من ولی مشتاق! من فقط معترض! فقط دلگیر …
کاش می شد خودم – خودت باشیم! گوش بر حرف این و آن ندهی!
فرض کن من غلط! غلط کردم! خوب شد!؟ اعتراف خوبی بود!؟
تو نمی شد چنین غضب نکنی!؟ سوژه دست جهانیان ندهی
این طبیعی ست که حکومت ها، حافظ اقتدارشان باشند …
ولی ای کاش دست سربازت، پرچم صاحب الزمان ندهی
من شبی ماه میشوم آنوقت، میروم تا دل خدا بالا
چونکه دیگر نمیشود با زور، ماه را دست آسمان ندهی
امتحان! امتحان سختی بود! همه در امتحان رفوزه شدیم!
کاش می شد که امتحان ندهم! کاش می شد که امتحان …
[تأملات] | کلیدواژهها:
چقدر ایمان داریم؟
سخن تازهای نیست اگر بگوییم – یا بگویند – که در نظام سیاسی فعلی کشورمان، دین تبدیل به ابزار و بازیچهی قدرت سیاسی شده است و هر جا خواستهاند از خزانهی دین خرج کردهاند تا انبانِ خراجِ قدرت را با حراج کردنِ دین، فربهتر کنند. واقعاً حاجتی به توضیح و تحلیل مفصل و مبسوط در این زمینه نیست، بس که علما و فضلا دربارهاش نوشتهاند یا گفتهاند – و در ماههای اخیر به شدت و وسعتِ بیشتر.
آنچه میخواهم بگویم بیشتر ناظر است به احوال کسانی که ایمان در زندگیشان رکنی است مهم. کسانی که با ایمانشان، با «ذکر»شان نفس میکشند. کسانی که در میان این همه ظلمت، باز هم نه ایمان به نور را از دست میدهند و نه تسلیم اولیاء طاغوت میشوند. قضیه خیلی ساده است: چقدر به خدایمان باور داریم؟ چقدر در «صراط المستقیم» استوار میمانیم؟ چقدر در برابر هیبت باطل و بانگ بلندش، توان ایستادگی داریم بدون آنکه ایمانمان سست شود؟ این است امتحان دشوار. در وضعی که هیچ تهدیدی یا شبههای در ایمان کسی نیفتد و همه چیز بر وفق مراد یا منطبق با اخلاق و ایمان باشد، از ایمان سخن گفتن هنری نیست. مؤمن ماندن کار بزرگی نیست. مؤمن ماندن، در هنگامهی تاریکی و در غلبهی بیایمانی و اخلاقستیزی در لباس ایمان و اخلاق است که مهم میشود. مؤمن ماندن و گم نکردن «فرقان» و از دست ندادن «تقوا» در غبار شبهات است که سخت است.
امروز دیدم که در نامهای که آیت الله صانعی در پاسخ به دختر حجاریان نوشته بود، یک آیه بسیار معنادار را آورده است: «ان ربک لبالمرصاد». خدای تو در کمین نشسته است! مو بر اندام هر مؤمنی راست میکند این چند کلمه. آنها که ابتداییات اخلاق را در این هنگامه زیر پا نهادند، خودشان خوب میدانند چه کردند. آنها – بعضیهاشان قطعاً – ترازوی اعمالشان دست خودشان هست. همین آیه را اگر چند بار برای خودشان زمزمه کنند، چه حالی عارضشان خواهد شد؟ خوابِ آرام خواهند داشت؟ من از آنها سخن نمیگویم که بدون هیچ تردیدی و با یقین دو دو تا را ده میدانند. از آنهایی میگویم که میفهمند دستشان آلوده به چیست. ولی، از اینها هم باید گذشت. روی سخن من با این افراد نبود، با خودِ ما بود. ما چقدر باور داریم که خدایی که میگوید من در کمین نشستهام، راست گفته است. باور داریم؟
بازی سختی است. صبر تلخی است. ولی لااقل امروز باید بیشتر از هر روزی باور داشته باشیم که ظلم نمیپاید. بیشتر از هر روزی باید بفهمیم که چرا در ام القرای عالم اسلام (!) برای «شهید حجاب» تشییع جنازهی نمادین و غیابی بر پا میشود، ولی بعد از دو سه هفته، جنازهی جوان نوزده سالهی مردم را از زندان اوین تحویل مادرش میدهند و به خانوادههای تمام کشتهشدگان، اجازهی برگزاری مراسم هم نمیدهند. این را دیگر باید فهمیده باشیم که این مرصاد، مثل مرصاد ده سال پیش نیست. چقدر ایمان داریم؟
[تأملات] | کلیدواژهها:
آشفتگی قانون یا سیطرهی هرج و مرج؟
دیدم که آقای شاهرودی که رییس قوهی قضاست، افاضه فرمودهاند که: «تمامی کسانی که به «نحوی از انحاء» با شبکه های ماهواره ای همکاری نمایند و یا «در قالب هسته های سازمانی که از طریق سایت های اینترنتی ایجاد می شود» عضو شوند، براساس قانون مجازات اسلامی، مجازات خواهند شد.»
از آقای شاهرودی بعید است که نداند «قانون» در کشور جمهوری اسلامی چطور تصویب میشود. قانون ابتدا باید توسط نمایندگان مجلس بررسی شود و در سریعترین موارد بعد از سه یا چهار ماه مصوب میشود و تازه آن وقت است که قانونی میشود لازم الاجراء. قوانین جمهوری اسلامی ایران، قانون خصوصی ندارد. نمیشود در خلوت بدون اطلاعرسانی به عموم تصمیم بگیرید که فلان کار از نظر شما غیر قانونی است و بعد هم سابق و لاحق را به تشخیص خودتان مجازات کنید. قوهی قضاییه، مسؤول وضعِ قانون نیست. قوهی قضا کارش باید استیفای حقوق ملت باشد، نه داروغهگی و محتسبی و ایجاد رعب و وحشت! تقوای الهی را کجا از یاد بردید، حضرت آیتالله! اگر بنا به همان مادهی ۴۹۸ قانون، شما خودتان امنیت کشور و امنیت ملت را بر هم زده باشید، چه کسی باید گریبانِ شما را بگیرد؟!
البته این اتفاق مطلقاً تازه نیست. این بیرسمی و وقاحت را رییس دروغزن دولت نهم بنیان نهاد. چهار سال است که آقای احمدینژاد یکتنه در مقام مدعی العموم، رییس قوهی قضا، دستگاه مقننه و مدیر کل جهان (!) در آن واحد ظاهر میشود. اتهام میزند و سند ارایه نمیکند (البته همیشه در حد حرف اسنادش موجود است و حتی یکی هم به قوهی قضا نمیرسد!)، بدون اینکه بگوید مگر اصلاً کار رییس جمهور شکایت کردن از این و آن یا افشاگری علیه ارکان همین نظام است. اگر یکی همان روز به رییس قوه ی مجریه نهیب محکمی زده بود که شأن خودش را بشناسد و در کار قوهی قضا و قوهی مقننه دخالت نکند، کار به جایی نمیرسید که آقای فیروزآبادی دربارهی سیاست خارجی کشور و انرژی هستهای حرف بزند.
اگر قوهی قضا مستقل بود و قوهی مقننه جایگاهاش را میشناخت، کار به جایی نمیرسید که نمایندهی مجلس لباس مدعیالعموم را بپوشد و هوس کند از آقای موسوی شکایت کند! مگر نمایندهی مجلس کارش شکایت کردن از موسوی است؟ مگر نمایندهی مجلس حق دارد تشخیصهای فردی خودش را از تریبون مجلس و به اقتضای شغل نمایندگیاش مثل مدعیالعموم ارایه کند؟ مگر کشور چند مدعی العموم دارد؟ بسیج دانشجویی هوس میکند ۱۰ سال حکم زندان برای موسوی صادر کند، هر ناشستهرویی هم برای ملت حکم اعدام صادر میکند. در کشور ما همه، همهکاره شدهاند! معلوم نیست این قانون را برای که نوشتهاند اصلاً.
حیرتآور نیست که رییس جریدهی دریدهی کیهان تا نامِ حزبِ موسوی را میشنود، هوس میکند او را در ردیف خوارج بنشاند و بگوید چشمِ فتنه را باید کور کرد؟ میدانید معنای سرراست این حرف چیست؟ یعنی تعطیل قانون! یعنی مهمل شمردن قانون مصرح کشور! یعنی تف به روی ملت انداختن! وقتی آزادیهای مصرح و مسلم مندرج در قانون اجازهی تأسیس حزب، تشکیل تجمع، و حتی اعتراض به نظام سیاسی را در چهارچوب قانون، به یکایک افراد ملت میدهد، چه معنایی دارد که یکی زباناش را دراز کند و مخالفاناش را به اوصافی بخواند که بیش از هر کسی شایستهی خودِ اوست؟ وانگهی مگر مرجع تشخیص قانونی، مدیر مسؤول یک روزنامه، یا مسؤول بسیج است؟
خوب وقتی رییس قوهی مجریه، در جایگاه قاضی و دستگاه عدالت مینشیند و کارِ خودش را انجام نمیهد و هنگامی که رییس قوهی قضا طی مراحل قانونی تصویب یک قانون را نادیده میگیرد و در اطاعت از قوهی قاهره سر از پا نمیشناسد، و هنگامی که نمایندهی مجلس، بر مسند مدعی العموم مینشیند و اوامر غلاظ و شداد صادر میکند، واقعاً باید توقع داشت در چنین کشوری سنگ روی سنگ بند شود؟ عقلای قوم و علمای امت کجا رفتهاند که این همه قانونشکنی و قانونگریزی صریح را ببینند؟
مقامات کشور فکر میکنند به صرفِ اینکه در جایگاهی نشستند، حق دارند هر چه به دهانشان میرسد بگویند و ملت هم باید لب فرو ببندند و لغزش و تخطی آنها از قوانین صریح کشور را گوشزد نکنند. اگر از خدا نمیترسید و پروای روز محشر را ندارید، لااقل به همان قانونی بازگردید که مدعی صیانت آن هستید.
خواهند از سلطان امان، چون دزد افزونی کند
دزدی چو سلطان میکند، پس از کجا خواهند امان؟
اینها هر چند نشانههایی از یک بیماری قدیمی است، اما شدت گرفتناش به شرایط کودتایی کشور بر میگردد. آقای شاهرودی در موقعیتی نیست که تفسیر مضیق کودتاییان را به جای برداشت آزاد قضات از مواد قانونی مورد اشارهاش بنشاند. ایشان که دارد از این خانهی ویران میرود خوب است در همین اندک مجال باقیمانده اگر برای جبران مافات یا دادخواهی از مظلومان و مصدومان این حوادث و محاکمهی کودتاگران و قاتلان و حرامیان دست و پایی نمیکند، دست کم دیگر خانهی آخرتاش را از این که هست ویرانتر نکند.
کاش امروز که روز ولادت مولای متقیان است، کمی به خودتان بیایید و از این همه قانونگریزی و این همه بیتقوایی و معاصی عظیمی که در لجهاش دست و پا میزنید توبه کنید. کاش شما توبهفرمایانی که به شکنجه و تهدید از مردم اعتراف میستانید، به خاطر بیاورید که روزی خواهد رسید که بدون هیچ شکنجهای، اعضا و جوارح خودتان علیهتان شهادت خواهند داد!
پ. ن. اظهر من الشمس است که کاری که سپاه و گروه گرداب میکند، از مصادیق بارز بیاعتنایی به قانون و به عبارتی اثبات ناکارآمدی و بیکفایتی قوهی قضا و سایر دستگاههای قانونی است. جز این اگر بود چرا باید سپاه که کارش اساساً چیز دیگری است وارد حوزهای بشود که هیچ ربطی به شرح وظایفاش ندارد؟ «و فی ذلک آیات لقوم یتفکرون»!
[تأملات] | کلیدواژهها:
آن نامهی مغفول و این نظام استکبار…
[تأملات] | کلیدواژهها:
نقطهی عطفی برای جامعهی مدنی
«امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمیگیرد و تنها زمانی در ما تحکیم میشود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد. دستانمان را به سوی یکدیگر دراز کنیم و خانههایمان را قبله قرار دهیم. واجعلوا بیوتکم قبله. به خودتان و دوستان همفکرتان برگردید و این بار هر شهروند محوری باشد برای یک فعالیت مفید سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و منتظرتشویق و کمک دولتی که وجاهت خود را از دست داده است نباشد.»
نمیدانم موسوی خودش هم به این نکته اشعار داشته است یا نه. بعید نیست خود او هم از آنچه نوشته و لوازماش به خوبی با خبر باشد. به هر حال من نظر خودم را مینویسم و فکر میکنم مشی و منش موسوی هم ممد و مقوم همین نگاه است.
جامعهی مدنی در کشور ما همیشه خوار و نحیف بوده است. حتی در دورهی خاتمی. اما چرا؟ جامعهی مدنی یعنی بخشی از جامعه که خارج از امر و نهی حکومت و بنا به ارزشهای شهروندی و مدنی، تلاش برای بهبود و آبادانی کشور میکند. جامعهی مدنی به فرموده شکل نمیگیرد؛ دولت تنها میتواند شعور و بلوغ به خرج بدهد و موی دماغ جامعهی مدنی نشود. جامعهای مدنی که به تکلیف یا رهنمود دولت شکل بگیرد، القاء حکومتی و دولتی است و نتیجهاش میشود همین فاجعهی ننگآوری که کارنامهی تاریک دولت نهم و همهی دروغبافانی از جنس آنهاست. جامعهی مدنی در دورهی خاتمی هم، که از معدود سیاستمداران خوشنام و آبرومند کشور ما بود، باز هم جایگاه خود را پیدا نکرد چون هنوز مرز جامعهی مدنی و توصیهی دولت روشن نبود. جامعهی مدنی جایی کار میکند و باید کار کند که دولت و حاکمیت سیاسی به هر دلیلی نتواند یا نخواهد نقشی داشته باشد. در هیچ جای دنیا و در هیچ نظامی، حکومت سیاسی و دولت نمیتواند پاسخگوی همهی نیازهای جامعه باشد. بخشی از نیازها را باید جامعهی مدنی که سپهری است میانی بین مردم و دولت، پاسخ دهد. ضعف و سستی جامعهی مدنی، پیامدهای زیانباری داشته است که بر اهل خرد پوشیده نیست.
اما اینکه موسوی میگوید «هر شهروند محوری باشد» و کسی «منتظرتشویق و کمک دولتی که وجاهت خود را از دست داده است نباشد»، نکتهی ظریفتری را آشکار میکند. دولت حتی اگر وجاهت داشت و مشروعیت، جامعهی مدنی باز هم نباید منتظر اشارهی دولت میماند. اکنون وظیفه و مسؤولیت جامعهی مدنی سنگینتر است. دولتی که فاقد مشروعیت قانونی و وجاهت دینی و اخلاقی است، از هماکنون دولتی عاجز و ناتوان است. میتوان و باید از خیر رییس دولت نهم و اسباب غصبیاش نومید بود، اما از خودمان نباید نومید باشیم. تمام سرمایهی ما برای ساختن ملت و کشورمان در دست حاکمانی نبوده و نیست که اندک ذرهای پروای خلق و خدای خلق ندارند. جامعهی مدنی ایرانی هیچگاه به این حد نمیتوانسته زمینه برای خودآگاهی و خوداندیشی داشته باشد. جامعهی مدنی ما تا نمیفهمید و تشخیص نمیداد که نه به توصیهی دولتها باید رفتار کند و نه باید منتظر خوشامد یا تشویق و تحسین آنها بماند، هنوز جامعهای «مدنی» و مبتنی بر ارزشهای «شهروندی» نبود. دولتِ غاصبِ امروز، ملت را رعیت میخواهد نه شهروند.
من هیچ روزی را مژدهبخشتر از امروز برای سرنوشت جامعهی مدنی ایران نمیبینم. در میان این همه تناقض، من گرمی میبینم و امید و نشاط. به هر جنبهای از این بدکنشی و دروغبافی فرزندان شجرهی خبیثه که نگاه کنیم، زمینهای هست برای امید و بذری هست برای شوق و آرزو. آنها یک آرزو را کشتند و صدها آرزو از خاک رویید. این یعنی باخت و شکست تمام عیار و سنگین احمدینژاد و اعوان و انصارش.
با آنچه اتفاق افتاد، ما اگر کوچکترین تردیدی داشتیم در اینکه شورای نگهبان و وزارت کشور، امانتداران خوبی نیستند و به آسانی در امانت ملت دست میبرند، امروز نداریم. امروز جامعهی مدنی ما به عیان میبیند که خودش باید حافظ و مدافع قانون باشد و قانونمداری را در دل و جاناش زنده نگه دارد؛ مجریان قانون جز رهزنی و استمرار منافع خودشان و جناح متبوعشان تا امروز کاری نکردهاند. متعلق این همه هیاهو، خدمت نبوده، بلکه قدرت بوده است. آنها که دل و جانشان فریفتهی نیرنگ و دروغُ سلطان دروغبافان نشده است، لاجرم دریافتهاند که اکنون باید امید از رهزنان برید و دل به قافلهی ملت بست برای آبادانی. اکنون نه خارجی و نه داخلی، هیچ دولت و قدرتی به یاری ما نخواهد شتافت. ماییم و این موج ملت. ماییم و امید و آیندهی خودمان. ماییم که ثابت خواهیم کرد از این دو قانونی که امروز بر کشور حاکم شده است، تنها با قانون عادلانهای تنها خواهیم داد که صدر تا ذیل ملت در برابر آن یکسان و مساوی هستند. ثابت خواهیم کرد که هر چه تلاش کنند روح قانون را تحریف کنند، ما مُرّ و نص قانون را با روحاش همساز و دمساز خواهیم داشت ولی دست از این معاضدت ملی، مدنی و اخلاقی نخواهیم کشید. این یعنی بحران زلزلهآور مشروعیت اخلاقی و سیاسی میوههای شجرهی خبیثه.
پ. ن. دوستی میگفت: «مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ / کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی». خوب، اگر «فکر حکیمانه» میخواهیم، آن را باید در جنس همین سخنان موسوی جستوجو کرد و آرامآرام، خودمان هم در تولید دانش و پروراندن حکمت بکوشیم. تباهی مزاج دهر را هم جبران خواهیم کرد.
[تأملات] | کلیدواژهها:
نازکآرای تنِ ساقِ گلی…
عشق، پاسداشت و تیمارخواری میطلبد. عشق، کوشش میخواهد. آنچه به کشش حاصل میشود، وصال است. عشق و حفظ آن، کوشش میخواهد. عشق را نمیتوان به امانِ خدا رها کرد و به دستِ تقدیر سپرد. در دایرهی قضا هم کوشش و خونِ دل خوردن لازم است. عشق و ایمان، همعنان وفا هستند و حفظ پیمان. در هر دو ممکن است یا پیمانی شکسته شود یا از عهدی غفلت شود. این قصورها هم البته جبرانشدنیاند مگر آنکه ریشه را زخمی کرده باشی. آدم هم «ربنا ظلمنا انفسنا» گفت و «کلمه» را از پرودگار خود پذیرفت و باز بر مسند «علم الاسماء» نشست. عشق هم از همین جنس است. عشق هم فتنه دارد و امتحان. وقتی پذیرفتی در این دایره هستی، ناگزیر باید ملتزم آداباش باشی. عشق، «خرابات» است. اینجا خرابات میکنند. باید دست از خواستههای ریز و درشتات بکشی. اینجاست که میگویند: «قدم منه به خرابات جز به شرط ادب».
ادبِ عشق و ایمان همین است که در هنگامهی فتنه و در بحبوحهی امتحان بتوانی ریشه را نگه داری. عشق، به هوس و بازیبازی پاسبانی و باغبانی نمیشود. این ساقه را باید به خون دل تیمارخواری کرد. خارها باید خورد و دلرمیده نشد. از همه مهمترین اینکه عشق، دو سویه است: «گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند / نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد»! این پیمان را پاس داشتن آسان نیست. «بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود».
اتفاقی که در انتخابات اخیر افتاد، فقط درسهای سیاسی نداشت؛ درسهای معنوی و باطنی زیادی هم داشت. درسهای شخصی و فردی هم داشت. آدم میتواند با نگاه به همین رخدادها ترازو دستاش بگیرد و خودش را بسنجد و ببینید خودش آیا مثل همینها رفتار کرده است یا نه؟ یک اتفاق حیرتآور رخ داده است و صدمهی بزرگی به اعتمادِ یک ملت خورده است. آنکه مسؤول احقاق آن حق و مکلف به جلب اعتماد است، عملاً در مقام سلب اعتماد نشسته و تمام تقصیرها را به گردن آنها میاندازد که میگویند اعتمادِ ما صدمه خورده است. نکتهی ظریف این است: جایی که شبهه و شکی پدید آمده، نمیشود با فرافکنی آن شبهه را زدود؛ باید قدمهای دیگری هم برداشت. بازسازی ایمان و اعتماد کار سادهای نیست. از خودمان حساب بکشیم و ببینیم که آیا در مقیاس خُردتر، خودمان همین کار را نکردهایم؟
یادمان نرود که اگر بگوییم در شرایط فعلی همه حالشان ناخوش است و اتفاقهایی افتاده که دلها خون است و خردها سرگردان، پس میتوان از شکسته شدن بعضی حرمتها و دریده شدن بعضی پردهها چشمپوشی کرد، این خود یعنی اینکه ما به همان منطق کودتا تسلیم شدهایم. منطقِ کودتا چیست؟ مصلحت قدرت، ایجاب کرده است که حقیقت و اخلاق قربانی شود! میشود در بعضی چیزها اغماض کرد. میشود چشمپوشی کرد. میشود صبر کرد. اما تعلیق کردن و توجیه کردن شکسته شدن بعضی حرمتها، یعنی تن دادن به همان منطق، یعنی آلوده شدن به متاستاز دروغ و توجیه دروغ.
با هم مهربانتر باشیم. کامِ همه تلخ است. همهی دلها خون است. اما ایمان، امید، عشق و اعتماد را بازیچه نکنیم. استخفافگران در دامن زدن به تیره شدن دریای ایمان و امید نقش داشتهاند بدون هیچ شکی. اما تنها بازیگران میدان اعتماد و عشق، بدکنشان نیستند. ما هم هستیم. ما هم مسؤولیتی داریم. ما هم حقوقی داریم و تکالیفی. یادمان نرود که اگر «گفتیم» (قرآن حتی از «قول» به ایمان حرف میزند) که ایمان آوردهایم، رها نخواهیم شد. فتنه و امتحان لحظه به لحظه بر سر راهمان خواهد بود. «لیبلوکم ایکم احسن عملاً» تا معلوم شود کدامین از اینها نیکوتر عمل خواهد کرد. و بعضی حرفها از جنسِ عملاند.
روز تلخی خواهد بود اگر ناگزیر باشیم بگوییم که:
نازکآرای تنِ ساق گلی
که به جاناش کِشتم
و به جان دادماش آب
ای دریغا! به بَرَم میشکند…
[تأملات] | کلیدواژهها:
آب را گِل نکنیم…
روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون بیخهای اصلشان از راهِ پنهان بشکنم
این بیت، بیت رسایی است؛ بیت نیست «اقلیم» است. این باغِ طاغیان است که دو سه روزی سبزینهگی پاکان را به عاریت نه، که به گروگان برده است. اما ریشهی باغِ بغی و طغیان در آبِ ایمان نیست. هراس برمان ندارد. این غوغا و طبل پر صدای خدعه، چشمِ خردمان را کور نکند و مذاق ایمانمان را تلخ نکند. یادمان نرود که به جز ما که زخم خوردهگانِ این فتنهی کوریم، هستند بسیار کسانی که در فرودستِ این جویبار، دست در چشمهی حیات دارند که کفی آب بنوشند و عطشِ جانشان را فروبنشانند. این آب را نباید گل کرد.
قصهی ما، قصهی قلت و کثرت نیست. مشکل، فقط مشکل عددسازی و عددبازی نیست. نه قلت عدد نشان بطلانِ دعوی است، و نه کثرت نشان اعتبار عمومی. هم شمارِ قلیل را میتوان کثیر نمایش داد و هم شمارِ کثیر را میتوان خُرد و اندک جلوه داد. باید آرامآرام، بصیرتمان بیشتر از اینها شود. باید آنقدر آزموده باشیم که اگر از زمین و آسمان هم دلیل بر بطلان حقیقت برایمان ببارد، از صراط مستقیم منحرف نشویم. باید بتوانیم معنی «فُرقان» را بفهمیم. و فرقان، بدون درک و لمس تقوا حاصل نمیشود. اینها را که خوبتر بفهمیم، نه دلمان خالی خواهد شد و نه ترس از طنین لشکرِ باطل ما را فرا خواهد گرفت. مهمتر از همه اینکه میفهمیم که مردمانی هستند که لحنِ آب و زمین را خوب میفهمند. در مقابل کسانی که دشمنِ آب، آفتاب و آینهاند، باید شهامت داشت و از خوبی و دانایی گفت نه اینکه شتابناکانه مرثیهی زوال خوبی و سوگسرودِ فقدان دانایی را سر داد. هم خوبی هست هنوز و هم دانایی:
مردمانِ سرِ رود، آب را میفهمند
گل نکردندش
ما نیز،
آب را گل نکنیم
به مردمِ خودمان ایمان داشته باشیم. شاید بتوان یک بار یا دو بار این مردم را فریب داد؛ همیشه نمیتوان. ما بارها و بارها نشان دادهایم که ملت حماسه هستیم. عظمتِ این ملت را دستِ کم نگیریم. نگویید میدانستیم چنین میشود. نه ما نمیدانستیم. ما اعتمادمان بیش از اینها بود. ما میخواستیم سنگ را به معجزهی آب، رام کنیم. نمیدانستیم جادوگران، زهر در آب میریزند. اما تنِ این ملت، قویتر از آن است که به این زهرها، به زانو در آید. صبر کنیم. ایمانمان را حفظ کنیم. خویشتنداری پیشه کنیم. جادوگران و خدعهورزان، باز هم اشتباه میکنند. لغزشِ آنها نه دور است و نه دیر. شما فقط آب را گل نکنید!
یاد من باشد کاری نکنم که به قانونِ زمین بر بخورد…
[تأملات] | کلیدواژهها: