گاهگاهی بگذر در صفِ دلسوختگان...
ديشب حکايتِ تشنهای را داشتم که بعد از مدتها گذر از کویر به باغستان مصفايی و جویبارِ آبِ زلالی رسيده باشد. لحظهای از خودم بیرون آمدم – در همان حال – و خودم را نگاه کردم. کوشش میکردم برای خودم توضیح بدهم که چرا چنين حالی بر من میرود. این همه بیتابی و اين سرشک بیاختیار و گریهی بیبهانه از چیست؟ هر کسی برای خودش دلیلی میآوَرَد؛ دليل من سادهتر از همه است: هيچ شده است که عاشق شويد؟ دلیل نمیخواهد ديگر. این بیتابی، اين تمنای حضور، این مجاورت، همينکه احساس میکنی سايهی او بر سر توست، کافی است برای بیتاب کردنات. همين که حس کنی او هميشه با تو بوده است و هست، و حتی تمام آن وقتهایی که پشت به او بودهای و مجنونوار به ذکری و زبانی و بيانی – حتی مختلف و مخالف با زبان مرسوم – با او درگیر بودهای و آغشته و آميخته با سخنِ او و حدیث او بودهای، خودش کافی است برای اینکه اين گريهی کودکانه را بیان کند.
کودک برای گریستناش طلب دلیل نمیکند. گاهی اوقات گریههای معصومانهی کودکانه آنقدر ساده و بدیهی است که عشقهای ما را هم توضیح میدهد، دستکم بعضی از عشقهای ما را. دلها البته فرق میکنند. بعضی دلها به وزش بادی و جنبیدن برگی، يا درخشش مهری و ماهی، يا حتی بال زدن پرندهای و نگاه رهگذری به رهگذری ديگر، آشفته میشوند.
چند روز پيش، با خود زمزمه میکردم که:
چه ابر تيرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال گريهی شبانهروز هم
دل تو وا نمیشود؟
این بیبهانه بودن و آماده بودن گریه، این کودکِ گريزپا، آب و آبروی ماست:
گريه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریادرس عاشق مسکين آمد...
طول نمیدهم قصه را. اینها را نوشتم برای اينکه شايد وقتی اين تصنيف و آواز زیر را گوش میدهید، بر شما هم همان حالی برود که ديشب بر من رفته است یا حالی که بارها هنگام شنيدن اين آواز بر من هم رفته است. آواز نواست بر روی اين غزل سعدی: دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدماند... که به سرپرستی فرامرز پایور اجرا شده است. اما... «گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان / تا ثنايیت بگویند و دعايی بدمند»