خودگری خودشکنی خودنگری...
بعضی حرفها – يا بعضی رازها – لازم نيست به صراحت گفته شود. بعضی در افشای برخی اسرار، دلیری ورزیدهاند و جان در سر این کار کردهاند. درخشانترين نمونهاش حلاج است. این حکایتها بر سر بعضیهای دیگر هم رفته است. از نمونههای بعدترش میتوان از عينالقضات همدانی و شهابالدين سهروردی نام برد. این آشکار کردن، عمدتاً حول یک محور فاخر میگشته است: برابر نشاندن خدا و انسان. یا به عبارت ديگر، تجلی خدا در خود. اين آشکار شدن خدا در خودی، کنايهای است از به خود آمدنِ انسان. يعنی که «به-خود-آ» که تا «خدا» شدن راهی نیست. خواجه عبدالله انصاری میگوید: «آنچه منصور گفت من گفتم. او آشکارا گفت من نهفتم». این قصه را بسیار کسان گفتهاند. دو سه اسم دیگر هم هست که همعنان همین معانی است. يکی شيخ ابوالحسن خرقانی است. یکی بايزید بسطامی است و یکی هم پير مهنه، ابوسعید ابوالخیر است.
مغز و خلاصهی سنت عرفانی ایرانی در همین برابر نشاندن انسان و خدا خلاصه شده است. این چکیدهی عالیمرتبت در قرنهای بعدی در شعر حافظ نيز سرریز میکند. اينکه حافظ میگوید:
بعد از این روی من و آینهی وصفِ جمال
که در آنجا خبر از جلوهی ذاتم دادند
یکی از معانیاش اين است که معشوق، آينهای است برای اینکه هر کس «خود» را در آن ببیند. و هر که خود را ببيند، خدا را دیده است (قدیمیترین روایتاش این است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه»). و بیت بالا دايرهوار به همين نکته بر میگردد که «بعد از اين» (و اين قید، قيدی است که دلالت بر پختگی و کمال گوينده میکند که «پیشتر» چنین نبوده است) ذاتِ باری را در همين آينهای که «خودِ او» را وصف میکند خواهد جست.
این بيت، اما، هنوز پردهبرداری ملایم و محتاطانهای است از آن نکتهی فخیمِ نخست. بيت ديگری از حافظ (مرهون اشارت سایهام اين یکی را)، عريانتر همين نکته را میگويد:
دوش دیدم که ملايک درِ ميخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
بيت، حکایت از داستانِ آفرينش دارد. حافظ قصهی خلقتِ آدم را میگويد. اما یک نشانهی غریب در این بیت هست. حافظ حکايت از زمان ماضی میکند آن هم از زبان خود. او، خود، میگويد که «ديشب» شاهد خلقتِ آدم بوده است. همهی قصههای آفرینش آدم میگویند که پیش از آدم، انسانی نبود. پس اگر «حافظ» آنجا بوده است، او دیگر انسان نیست، بلکه «ابر انسان» است. پس او کيست که از زمین بر میآيد، شاهدِ آفرينش آدم میشود و «ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت» با اوی خاکی بادهی مستانه میزنند؟
پيش از حافظ، خودنگر دیگری هم هست. مولوی هم جايی همين معنا را میگويد:
چنان در خويشتن غرقم که معشوقم همی گويد:
«بيا با من دمی بنشين»، سرِ آن هم نمیدارم
اما این هنوز آن دلیریهای حافظانه نيست. چندين قرن میگذرد تا به یکی مثل اقبال لاهوری برسیم که بارقههای درخشانی از این برابر نهادن انسان و خدا در کلاماش هويدا میشود:
نعره زد عشق که خونين جگری پيدا شد
حُسن لرزيد که صاحبنظری پيدا شد
فطرت آشفت که از خاکِ جهانِ مجبور
خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان، پردهدری پيدا شد
آرزو بیخبر از خويش به آغوش حیات
چشم واکرد و جهانِ دگری پيدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا از اين گنبد دربسته دری پيدا شد
(اين بیت هم به گمانم از اقبال است که میگويد: نظر به خویش چنان بستهام که جلوهی دوست / جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست)
همین معنا را سایه در غزل «گهوارهی خالی» آورده است:
ای زادهی پندارِ من، پوشیده از دیدارِ من
چون کودکِ ناداشته گهواره میجنبانمت
ای من! تو بی من کیستی؟ چون سایه بی من نيستی!
همراهِ من میایستی همپای خود میرانمت
و از این دست اشارتهای رندانه و دلیرانه کم نیست. کمی اگر زاويههای آشکار و نهان از چشم همین ادبیات فارسی را بجويیم، گوهرهای درخشانی میشود یافت. اگر کمی دقت کنيد، نمونههای بیشتری از این برابر نهادن انسان و خدا (یا «خود-آ») خواهید يافت!
پ. ن. میشود با این سياهمشق، طرحهای تازهتری را هم يافت و تراشيد. کافی است اصل نکتهی برابر نهادن انسان و خدا را پيش چشم داشته باشيم (و البته این الماس را به دست نااهلان و کمحوصلهگان بلهوس ندهيم).