مهربانی کی سر آمد؟
گاهی اوقات سالها طول میکشد تا آدمی بفهمد اتفاقی واقعاً افتاده است. گاهی اوقات آدمی روزها، هفتهها، ماهها و سالها خود را میفریبد؛ میفريبد به خيالی. شايد در تمام سالهای عمرم – يعنی در تمام سالهایی که شعر میخواندم و میفهميدم – اين غزل حافظ برای من اين اندازه معنا نداشته است که امروز دارد: ياری اندر کس نمیبينیم، ياران را چه شد؟ يکايک ابياتاش، کلمهکلمهی هر مصرعاش گويی تصويری است از حالِ درونام.
گاهی – و شايد بسیاری اوقات – به آسانی همديگر را زخمی میکنيم. نه که به آسانی، بلکه گویی خو گرفتهايم، عادت کردهايم به اين زخم زدن. انگار نه انگار که میتوان در عين همهی دشواریها جور ديگری هم بود. گاهی بعضی دشواریها و سختیها چنان بزرگاند، چنان بزرگ میشوند يا چنان بزرگشان میکنيم و بزرگ میبينيمشان، که دیگر جا بر هر چيز ديگری – حتی برای آدميت هم – تنگ میشود.
مهم نيست که وقتی خراش بر چهرهی تن و جان يکديگر میکشيم به لفظ پاکيزه و کلام فخیم و استوار ادیبانه باشد يا به سخنانی آب نکشيده، ناراست و چرکين. مهم نتيجه است. نتيجهای که به هر طريق يکی است: هر دو زخمی میکنند؛ هر دو زخمهایی دهانبازکرده باقی میگذارند که ناسور میشوند و روزهای درازی را تلخ و تيره میکنند.
هر چه قصه بگويم و شرح حال بگويم، هنوز آن اندازه بلاغت ندارد که اين شاهکار حافظ دارد. آری، آب حيوان تيرهگون است و از شاخ گل خون میچکد. سالهاست که لعلی از کانِ مروت بر نيامده است و تابش خورشيد و سعی باد و باران هم اثری نکرده است. و گويی اين همه درد و رنج، اين همه تاريکی و زخم، همه «اسرار الاهی» است. گويی چارهای نيست از خاموشی:
خون میچکد نهفته از اين زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فرياد داشت دارد...
با اين همه، با همهی دردی که در اين تصوير حافظانه موج میزند، چيزی، خیالی، حالی در درونام، دستی از پسِ پردهای گویی مرا میکشد به سوی چیزی که تمام زندگانیام را با آن زیستهام: امید؛ اميدی که ولو شعلهای کمزور باشد و کورسويی در اعماق تاریکی، باز هم راهِ تلخیها را میبندد، ولو خيالِ محالی به چشم آيد. و اين امید، امیدی است که نمیدانم چیست و چگونه است. تنها چيزی است مثل گواهی درون. چيزی است که گويی میگويد: بعد از اين همه تلخیها هم هنوز خبری هست. خبری هست؟
اين غزل را بخوانيد و به آواز بشنويد:
ياری اندر کس نمیبينيم، ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
آب حيوان تيرهگون شد، خضر فرخپی کجاست
خون چکيد از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد
کس نمیگويد که ياری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد، ياران را چه شد
لعلی از کانِ مروت بر نیامد، سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد؟ شهرياران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در ميان افکندهاند
کس به میدان در نمیآيد، سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست
عندلیبان را چه پيش آمد، هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد
حافظ اسرار الاهی کس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد...