خشخاش
ژست حکيمانه گرفته، میگويم: «احترام را میشود به دست آورد؛ میشود برایاش زحمت کشيد. اصلاً احترام را بايد فراهم کرد. بايد برایاش خونِ دل خورد. تصادفی نيست. احترام يعنی عزيز بودن، يعنی در «مردمِ ديدهی صاحبنظران» بودن. این را میگويم...»
میگويد: «تو باورت شده است که اينجوری است؟ اين اصل مهمی است. اين را بايد پیش چشم داشته باشی. خيال برت ندارد که تنآسايی اگر بکنی و ادب اگر فروبگذاری، عزيزکرده میشوی، بیجهت. البته که بايد خونِ دل خورد.»
گفتم: «من هم که همينها را دارم میگويم. داری باز بهانه میگيری؟»
گفت: «نه. از تو بعيد است این تجاهلها! تو چرا خودت را به نفهمی میزنی؟ تو که میدانی به چشم بر همزدنی، هر چه عزت، احترام و آبرو باشد را میتوانند از صاحباش بستانند. تو که میدانی همه بسته به موست. به يک موی عنايت. خون دل بخور برای اينکه کسی باشی و کسی بشوی. اما يادت نرود که هيچ نيستی.»
من: ؟
میگويد:« زمين در جنبِ اين نه تاقِ مينا / چو خشخاشی است اندر روی دريا
تو خود بنگر کزين خشخاش چندی؟ / سزد گر بر بروتِ خود بخندی!»