حسرتِ ساحل؛ سودای توفان
حال و هوای درون که توفانی میشود، با خودم میگویم بنويسم. بنويسم شايد آرام شد. بنويسم شايد سنگرگاه و لنگرگاهی بشود يافت. ناگهان انگار هجوم دلهره است. يک جایی آن اعماق آرامشی هست انگار. هراس نيست. يک امیدی هست آنجا. نور آفتاب بالای سرم دارد میتابد. بيرون هوا رو به خنکی میرود. حداقل اين طور فکر میکنم. اينجا قهوهی من تمام شده است. ليوانام را بردهاند. اما من ماندهام در اين آخرين گوشهی کافه. اين کنجِ رستوران. کنار ديوار. دستی میکشدم به سوی خود. دستی ديگر میربايدم به سويی ديگر. يادِ ياسر افتادم که خواندن پريشانیهای درون ما حالاش را عوض میکند! به او گفته بودم يک بار ديگر. این بار مینويسم:
گر شوند آگه از اندیشهی ما مغبچگان
بعد از اين خرقهی صوفی به گرو نستانند
مسأله اين است که مُهری بر دهان است. همه چیز را گفتن نتوانم. آری، به قول شاعر:
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم...
درد این است که يک دنيا حرف داشته باشی برای گفتن، ولی نتوانی بنويسی. يعنی او بگويدت که من که اينها را میدانم، پس برای که قرار است بنويسی؟ بيا پيش خودم با هم مسأله را يکجوری حل میکنيم! «ببين که تا به چه حدم همی کند تحميق»! باشد. ما هم چيزی نمیگوييم. يعنی بگوييم که چه بشود؟ عرض خود میبرم و زحمتِ او میدارم! هنوز يک چيزی هست که دام است. «دامی نهاده است و...» ما هم میگرديم به سودای کمندش: «وقتی دلِ سودايی میرفت به بستانها...». آدم چه بگوید؟ جز به اشاره مگر اين دردها را میشود گفت؟ همينجور بايد اشاره کرد. هر کسی به قدر فهم خودش برای ظرف خودش يک چيزی میگيرد و میرود کار خودش را میکند. حالی است پر تلاطم. سرت را میآوری بيرون، مشتی کف به دهانات میرود و باز موج بعد. باز میکوبد توی سرت. باز دست و پا میزنی. باز تقلا میکنی. توفان آرام میشود. ابرها کنار میروند. خورشيدی میآيد چند ساعتی. آرامش بر میگردد و دلات باز هوس توفان و موج میکند و تخته و ساحل برایات ملالآور میشود. حالات خوش نيست. واقعاً!