آدم آورد در این دير خراب آبادم، آدم!
چهار روز است دارم مینويسم و بر باد میدهم. چهار روز است هر چه مینويسم دور میاندازم. چهار روز است هر چه از خود میخوانم ذوقی ندارد. ملالآور است. شوری نيست. سوزی نيست. دردی نيست. يعنی درد هست، آتش نيست. شايد اگر کسی باشد که همدل و همراز و همزبان و محرم باشد، بفهمد يعنی چه اين گسسته بودن. شايد بتواند بفهمد اين بريده بودن يعنی چه. دشواری کار شايد این است که افتادهايم در این غرقابهی فرديتی که از در و ديوار میبارد! با خودم داشتم فکر میکردم که اگر در سرزمينی، در فرهنگی زندگی میکردم که این فردگرايی کمزورتر بود و جدی گرفتن جمع و جامعه و اخلاق هویداتر بود، آيا وضع بهتر بود؟ پاسخ را از هماکنون نیک میدانم. وضع اگر بدتر نمیبود، به يقين به از اين نبود. اينکه بدانی و بخواهی بدانی کیستی و چه میکنی و چرا میکنی، ربطی ندارد به اينکه کجای جهان باشی. مهم اين است که بخواهی و دردی در درونات باشد. مهم اين است که خوابات نبرده باشد. و ما خوابايم. «الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا». و مرگ هم باعث تنبه ما نمیشود. عجب خوابِ سنگينی ما را در ربوده! یعنی سرِ اين بیذوق بودن چیست؟ رمز اين سردی در چیست؟... الآن چيزی ديدم که حالام را بد کرد. پسرکی، جوانکی در واگن بغلی قطار ايستاده است. میشناسماش. میدانم که سالها پيش تصادفی کرده است که باعث اختلال قوای مغزیاش شده است. در تمام طول راه جلوی يک رديف صندلی خالی سر پا ايستاده است و رو به شيشه با خودش حرف میزند. برای خودش شکلک در میآورد. سخنرانی میکند برای خودش. و آری، مرا هم میشناسد! ولی گمان کنم حوصله ندارد از واگن بغلی بيايد اينجا و موی دماغِ من شود. با خودم فکر میکنم که حتی او هم از جنس دردهای من دارد! حتی او هم معنای دلشکستگی را میداند. او هم میفهمد در تاريکی بودن یعنی چه. او هم میداند جنون يعنی چه. او خودش جنون را دارد زندگی میکند. او ديوانهای است تمام عيار (من که تا به حال از او آزاری نديدهام). ولی ديوانگیاش برای خودش حکايتی دارد. هر بار سرم را بر میگردانم میبينم که مشغولِ کارش است. دست نمیکشد! خسته نمیشود. انگار با خودش میگويد: «تا نيابم آنچه در مغزِ من است / يک زمانی سر نخارم روز و شب». شده است حکايت ما که «روز و شب» بیقراريم و هيچ چيز اين کهربا صفتی را از ما نمیگيرد. يکی دو هفته پيش، که تو بودی و عالمی گويی نبود با بودنِ تو، وقتی طول و عرض آن سالن را قدم میزدی، فکر میکردم همه همينجور بیهوا به سمت تو بر میگردند. انگار مغناطيسی میکشدشان...
تا به خودم آمدم، بس که حواسام به پسرک واگن بغلی بود، يکی دو ايستگاه را رد شديم. پريدم از قطار بیرون ولی حالام توی قطار جا مانده بود. کاش يکی باشد سازی بزند. شعری بخواند، به آواز حزين. «ای چنگ ناله بر کش و ای دف خروش کن». از ایستگاه که میآيم به سمت خانه، میشنوم که:
من ملک بودم و فردوس برين جایام بود
آدم آورد در اين دیر خراب آبادم
پيش رویام را نگاه میکنم، پشت سرم را میبينم و همه جا نشان است از این «دير خراب آباد». دلام ضعف میروم. سرگيجه میگيرم. آدم را میبينم، آدمی را میبینم تهیدست، عاجز، آماجِ تيرهای بلا و سودايیِ آرزوها و خواستهها. آرزوهايی که هيچ کجایاش عجيب نيست. ولی همين آرزوها به بادش میدهند. چند دقيقه بعد، به خانه نزديکتر شدهام و به اين بيت رسيدهايم:
پاک کن چهرهی حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
دارم خل میشوم. اين موسيقی وبلاگ امير هم هی در گوشام میخواند الآن. بانو میگوید بگذار بخواند. او خوشاش میآيد. من هم میشنوم و توی ذهنام شروع میکنم به رقصيدن. چرخ میزنم. نه چرخ صوفيانه. چرخِ رها. رها از هر صفت و رنگ و کيش و آيینی. همين جور توی ذهنام مثل بچهها میچرخم. دلام گريه میخواهد. دوست دارم برگردم به بيست روز پیش. آن سبکی را، آن بیخويشی را، آن خوارداشتِ نفس را، آن لحظات مبارک و پرنور انگار به سرعت برق و باد دارند بر میگردند به خانهی اصلی خودشان. يادِ پسرک توی قطار میافتم. او هم همان روز بود. با همان حالِ خراباش. مرا يادِ مجيدِ «سوتهدلان» میاندازد. دلام الکی الکی نرم میشوم. به حال خودم گريهام میگيرد. خيلی وضع خراب است. خيلی. انگار سورهی واقعه برایام میخوانند. انگار يکی میخواند: «اذا زلزلت الأرض زلزالها و اخرجت الأرض اثقالها...». انگار يکی دارد همهی سورههایی را که در وصف قيامتاند يکجا و پشت سر هم میخواند. انگار الرحمن میخوانند. یکی آهسته بيخ گوشام دارد زمزمه میکند: «فبأی آلاء ربکما تکذبان»؟ هراس برم میدارد. ياد همهی آن نعمتها میافتم و پشتام میلرزد. هنوز آويزانِ همان رشتهی کرم و رحمت و ستاريت هستيم! دلام میخواهد کنجی بنشينم و مدام بخوانم: «امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء».
پ. ن. عمو جان! میدانم اينجا را میخوانی. اسم آن پسرک را برایام بنویس. پاک از خاطر بردهام اسماش را. خودت میدانی کدام را میگويم. میشناسیاش.