توهم
سرش را با تأسف تکان داد و گفت: «دور است سرِ آب از اين باديه، هشدار! / تا غولِ بيابان نفريبد به سرابات»!
گفتم: «خوب يعنی چه؟ کدام غول؟ کدام بيابان؟ کدام سراب؟ کدام باديه؟»
گفت: «همين که اين اندازه در بيابان توهم سرگردانی. همين که يک بار گريبان خودت را نمیگيری. همين که مدام نگاهات به بيرون و دگران است. همين که از اصلاحِ نفسِ خودت غافلی، يعنی سرگردانی در بيابان و باديه!»
گفتم: «يعنی نبايد اعتراض به هيچ چیز کرد؟»
گفت: «نه! تو چرا همه چیز را با هم خلط میکنی؟ چرا ياد نمیگيری که زبانات را، ادبياتات را، فکر کردنات را اصلاح کنی؟ کی اين وسوسهی نفسِ اماره رهایات میکند؟ تو کی حريفاش میشوی؟ کی میفهمی که اين همه چيز که با ذوق و شوق مینویسی، دام است؟»
بهتام زد. ماتام برد. نگاهاش مثل تيغ میمانست. اين همه گفتم-گفت، همهاش نگاه بود. حرف نبود. نگاه بود. نيمنگاه! با خودم فکر کردم که بعضی سالها بايد برایشان این قصه را بخوانی و آخر هم اول راهاند... ولی... من هم که همينام. مهم نيست که با نگاه، اشاره را بگيری يا نه. مهم، آدم شدن است! و باز، آدم شدن!
ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرويم
چون رهِ آدمِ بيدار به يک دانه زدند!
امان از خودفريبی و فرياد از توهم استغنا!