رزق
گفتم: «میگويند اينها که داری از کجا میخوری؟ مالِ مردم را خوردهای؟»
میگويد:
«بر درِ شاهم گدايی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود!
چيزی اگر رزق و روزی کسی نباشد، آسمان را به زمين بدوزد از حلقوماش پايين نمیرود. هيچ کس مالِ مردم را نمیتواند بخورد. اگر هم بخورد از حلقوماش بيرون میکشند. تو خويشتن را باش! تو بر سگِ نفسِ خويش امير باش. آدمی دشمنی بزرگتر از نفسِ خويشتن ندارد.»
گفتم: «پس دشمنان بيرونی چه میشوند؟ آنها که حق الناس را ضايع میکنند؟»
گفت: «از کجا میدانی که تو بايد به استيفای حق الناس قيام کنی؟ از کجا که تو گنجايش اين کار را داری؟ اين کارها بايد به ولايتی، به اشارتی، به فرمانی محقق شود، نه به وسوسهای و سودايی و خيالی. هر حقی که از ولايتی گسسته شود، ناحق میشود! خدمتِ کسی بايد. خدمت کن تا کسی شوی!»