هيچ بر هيچ
ديوان خواجه را باز کرد و خواند: «مقامِ امن و می بیغش و رفيق شفيق...» و رفت. يعنی او نبود که رفت. من بودم که رفتم. غزل، غزل حسرت است. غزلِ نرسيدن به دوست. غزلِ دريغ. غزل حیف خوردن بر فقدان «کيميای سعادت». اينکه میگويد مقام امن و می بیغش و رفيق شفيق، يعنی زمانی همهی اينها میسر بوده است و اکنون نيست. و اين «موی ميان»ِ دوست به چون اويی نمیرسد اما اوست که هنوز با همين «خيال» خوش است. و او چه میتواند کردن جز صيد خيال؟ اين غزل، غزلِ آنهايی است که رسيدهاند به آخر خط. اما... غزل را با خودم مرور میکردم. صدای آواز بلند شد که: «بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود». از همان مصرع نخست، گويی شعلهای در جانات میريزند. گويی آسمان است که دهان میگشايد و آتش به وجودت میريزد. آن غزل را با اين غزل اگر بخوانی، در هر دو غمی هست. اما غمی که يکی میگويد «دريغ و درد...» و ديگری میگويد: «گوش طرب به دستِ تو...» و در همان فراق هم دوست در برابرش حاضر است و به «هر طريقی» به دوست راه میيابد و خودِ اوست که سر تا پا دل است و عينِ دلالت خير! میگويد که: «جاه و جلال من تويی، ملکت و مالِ من تويی...» و میخواند که: «گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی / آنِ منی کجا روی، بی تو به سر نمیشود». هيچ چيزِ آشنايی در اينها نيست؟ او دارد با معشوقاش رو در رو سخن میگويد. همه را خطاب به او میگويد. در غيبت سخن نمیگويد. در حضور و شهود میگويد. و تضرع میکند، التماس میکند، به خاک میافتد که معشوق نرود. و او هميشه در اين جزر و مد است. هميشه در اين فراز و فرود و تلاطم. چرا؟ چون «جانِ ز تو نوش میکند، دل ز تو جوش میکند / عقل خروش میکند، بی تو به سر نمیشود». چون جانی که به او متصل است، پيوسته از حضور او مینوشد و دل از وجودِ اوست که جوشان است و ... و اين يعنی چه؟ يعنی عقل است که خروش میکند که بی او به سر نمیشود؟ يا عقل هم از اوست که خروش میکند؟ هر چه هست این همه را خودِ او میکند و خارج از او گوينده اصلاً وجود ندارد که بخواهد بعداً بگويد آن زمانها کيميای سعادتی رفيق بود، رفيق! پس اين يکی اصلاً به ذهناش هم نمیتواند خطور کند که بگويد: «جهان و کارِ جهان جمله هيچ بر هيچ است». چرا هيچ بر هيچ باشد وقتی دايم در حضور است؟ و عجيب اين است که حضور و فراق برای او همعنان است. حضور برای او مد است و فراق جزر. حضور بسط است و فراق قبض. اينها برای او دو سوی يک طيفاند و از هم جدا نيستند. آن غزل نخست، غزلی است لطيف، آرام، انسانی، ملايم و محسوس. آن يکی غزلی است آتشين، قيامتبار و زير و زبر کننده. يکی کارش حساب است و سنجش و يکی زنجير دریدن و شورش کردن. حتی وقتی میگويد:
دلتنگام و ديدار تو درمانِ من است
بی رنگِ رخات زمانه زندانِ من است
بر هيچ دلی مباد و بر هيچ تنی
آنچ از غم هجرانِ تو بر جان من است
باز هم او در برابرش است. حتی وقتی میگويد:
شير سياه عشقِ تو میکَنَد استخوان من
نی تو ضمانِ من بدی؟ پس چه شد آن ضمانِ تو؟
باز هم در حضور است و در حال مکالمه و تکلم با او. حتی وقتی که عشق، شير سياهی است که استخواناش را میدرد، باز هم گلهای و شکايتی اگر دارد، حساباش، حساب حرمان و حسرت و حيف نيست. باز هم میگويد: «سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو به سر نمیشود!» و . . . همهاش شد هذيان و روضهخوانی. نه؟ میخواستم حکايتِ چیزی دیگر را بنویسم. تکمضراب گفتوگو با او را. اين بار به جای مکالمه با او همهی سخن شد شرح و کشف و روانکاوی شاعر. پس باشد تا بعد. قصه کوتاه!