همين جملهی کوتاه را میگويد: «مهربانی کافی نيست». راست میگويد. دستات که از همه جا کوتاه باشد، در بهترين حالت، متهم به تنآسايی هستی، متهم نه، اصلاً هستی. تمام راه با خودم فکر میکردم اين سکهی قلب - اين قلب - را کجا میشود خرج کرد؟ کسی نمیخردش! خوب باشی يا بد، همیشه بدهکاری. بدهکار جاويد. با هیچ کس هم سنجيده نمیشوی. اين ترازو فقط يک کفه دارد! روی شاهين اين ترازو هم نوشتهاند: «مهربانی کافی نيست».
صبح، دم سحر، حافظ را باز کرده بودم اين ابيات آمد:
دفتر دانشِ ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصدِ دلِ دانا بود
میشکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سايهی آن سرو سهی بالا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود
قلب اندودهی حافظ برِ او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
تازه میفهمی غمِ بینهايت، غمِ بيکرانه، غم نامتناهی يعنی چه؟ و اما حزنی فسرمد و اما ليلی فمسهد! پر بيراه نيست. امروز روز بيست و يکم رمضان است.