نمیدانم امروز ياد چه افتاده بودم که برگشتم وبلاگام را ديدم و دلم پر زد برای همهی يادداشتهای روزانه، حکايتهای تدريجی، تصويرهای لحظه به لحظه و واقعی زندگی. تصويرهايی که درست در ميان آنها میشود تمام اصول و اخلاقيات آدم را تماشا کرد. خوش آمدنها، بد آمدنها، شادیها، غمها، خنديدنهای از ته دل، گريههای بغضآلود و تلخ. انگار اين رشته دارد گسسته میشود، رشتهی اتصال با خودِ بیپرده. شايد يکی از دلايلاش اين است که خيلی به چيزهای جدی فکر کردهام و مدام دنبال تحليل و تفکر بودهام. اما يک شأن راستين وبلاگی انگار در غبار رفته است. بايد دوباره از نو وبلاگ را به شيوهی خودم، با تمام ديوانگیها و شوريدگیهایام، در کنار همهی خروشهای فکریام، زندگی کنم.
تلويزيون دارد فيلم نشان میدهد. میروم اگر حساش بود بقيه را بعد فيلم مینويسم!
خوب. فيلم تمام شده است و من دوباره برگشتم. البته فقط برگشتم اين را اضافه کنم که اين سيد عباس سيد محمدی خيلی موجود نازنينی است. زبان بیپرده و صريح و گاهی اوقات لجوجانه و بعضی وقتها آزار دهندهاش را نبينيد (يادتان هست که «کنترلر» کامنت ملکوت را «کريه» میناميد و ما را هم سانسورچی؟!).ولی با تمام اينها آدمی است خيلی يکرنگ و صادق. اين صميميت و صداقت او يک دنيا میارزد. باز هم تکرار میکنم. من و خيلیها شايد اساساً با نوع تفکر او مخالف باشند، ولی صفا و سادگی و صميميتی دارد که مرا خوش میآيد. همين.