داشت ماجرايی را از حدود ده سال پيش روايت میکرد. دوستی از دوستاناش (که هنوز آن وقتها آن قدر دوستاش نشده بود!) برای دومين بار به زيارت کعبه رفته بود. خودش تعريف میکرد که به همراه چند نفر از همکاران در دفتر کار نشسته بودند و دوست تازه از حج برگشته با شکل و شمايلی مرتب و عينک دودی به چشم داشت از اداره خارج میشد. همه داشتند از حج صحبت میکردند. میگفت برگشتم و بدون مقدمه به او گفتم:
«اگر به بادهی مشکين دلم کشد شايد
که بوی خير ز زهد ريا نمیآيد»
ناگهان طرف عينکاش را از چشم برداشت و به چشمانی گريان و صدايی سوزناک گفت: «به خدا! واقعاً!». ماجراهايی که در سفر حج بر او گذشته بود، برای دل نازک و طبع زودرنج و مشکلپسند او بسيار گران آمده بود.