تا به حال اينقدر عصبانی نديده بودماش. وقتی از عرفان حرف میزد، مقصودش عرفان خاصی بود که معمولاً مشابهاش را در هيچ «بازار» پر رونق يا کم رونقی نمیتوانستی پيدا کنی. وقتی هم به طعنه، «زاهدان» و «واعظان» را مینواخت، اين تعابير گوشهاش البته به «عارفان» خود-خوانده هم میخورد. از يک چيز بیزار بود: بساط مريدپروری، خاصه از آنها که اين روزها طريقت و سلسلهی تازهای برای خود بر پا میکنند. اينها را که میگفت، البته اشارهی غير مستقيماش به پارهای از همين «عارفان» و «علما» بود:
«بيار بادهی رنگين که يک حکايت راست
بگويم و بکنم رخنه در مسلمانی
به خاکپای صبوحی کشان که تا منِ مست
ستاده بر درِ ميخانهام به دربانی
به هيچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زير خرقه نه زنار داشت پنهانی»