وقتی دستاش از همه جا کوتاه میشد و حتی دوستان نزديکاش روی از او بر میگرداندند، يک تکيه کلام داشت و بس:
«دولتِ پير مغان باد که باقی سهل است
ديگری گو برو و نامِ من از ياد ببر!»
هيچ وقت نپرسيدم منظورش از پير مغان کیست يا چیست. اين قدر هست که آخرين روزنهی اميدش پير مغان بود. خودش میگفت «پير مغان» تا به حال هيچ جا تنهایاش نگذاشته است. گويا اين پير مغان اسمهای ديگری هم داشت. اما اسم رمزش این بود، رمزی که او خود میدانست و هر وقت اسمِ کسی را میبردی، رندانه جاخالی میداد و بحث را عوض میکرد.