اين روزها زمين و آسماناش با هم يکی شده است انگار. گويی دارد روی زمين شانه به شانهی خودِ خدا راه میرود! برای هر حرفی، جوابی در آستين دارد. بعد از سالها سکوت و به قول خودش «خون خوردن و خاموشی»، مثل غنچه شکفته شده است و شطحياتاش را با نکتههای فلسفی میآميزد و دهانِ آدم را میبندد. امروز صحبت از اهلِ دين بود. به يک جمله، تکليف همه را روشن کرد:
«نشانِ اهل خدا، عاشقی است، با خود دار
که در مشايخِ شهر اين نشان نمیبينم!»
پس حسابِ ما با شيخ، مفتی، محتسب، واعظ و آدمهايی از اين قماش روشنِ روشن است انگار!
پ. ن. فکر نکنيد نمیشود به او گير داد. میشود. ولی آدم رویاش نمیشود. هم از رویاش خجالت میکشم و هم خودش نازکدل است، «تا به حدی که آهسته دعا نتوان کرد!»