دو زانو پيش استاد نشسته بود. معلم فرزانهی وارسته با ذوق و شوق داشت از عوالم معرفت و ملکوتِ آسمانها و جهانِ بيکرانهی خيال حرف میزد. حيرتآور بود وقتی که استاد چنان مجذوبانه غزل مولوی را میخواند که: «داد جاروبی به دستم آن نگار / گفت کز دريا بر انگيزان غبار». شاگردِ کم سن و سال اما باهوشِ استاد، سرش را کج کرد و با شيطنت خطاب به او گفت:
«حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست!»
استاد سکوتی طولانی کرد و لبخند زد.