پر بود از حسرت و اندوه. مثل کسی که به او خيانت شده باشد. احساس میکرد (و چه درست هم حس میکرد) که بسيار بيش از اينها بايد به او بها میدادند و قدرش را میشناختند. زير لب زمزمهکنان خواند: «گويی ولیشناسان رفتند از اين ولايت»!