سختِ عنانِ قلم را گرفته بودم که وارد ماجرای آشوری و نويسندهی فل سفه نشوم. تازه رفتهام سراغ اينترنت و میبينم که حضرتِ استاد نامِ اين حقير را بر قلم مبارک راندهاند و اشارهها کردهاند. اما «من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم»؟ ايشان که فروتر از آشوری را در خورِ نقد نمیديدند و اصلاً عنقای قافنشينی بودند که با خاکيانشان نسبتی نبود. چه افتادِ اين سر ما را که لايق خاکِ درِ ايشان شد؟! اسمِ اين نوشته را گذاشتهام «کالبدشکافی». اين کار يعنی تشريح به معنای پزشکیاش و البته که کار تميز و پاکيزهای نيست. ولی تا «کالبدشکافی» نکنيم، هرگز ريشهی درد را درست تشخيص نمیدهيم و نمیتوان آسيبشناسی درستی داشت.
باری، ناگزير چند نکته را توضيح میدهم تا بعضی سوء تفاهمها رفع شود. من بی هيچ ترديد میگويم و در «ادبِ نقد» هم اشاره کردهام که اين جنس واکنشها از سوی صاحب فل سفه بيشتر مظلومنمايی است تا پاسخگويی صريح يا مردانه به ميدان آمدن. بيش از هر چيزی ابراز رنجش و دلخوری است با مقدار معتنابهی فضلفروشی و عرضِ اندام علمی-فلسفی. به داوری او دربارهی زمانه يا هفتان کاری ندارم. دربارهی خودم میگويم و توصيفاتِ عامِ حضرتشان که غبارش بر دامن من نيز مینشيند.
نخست بگويم که من آشوری را در آن نوشته محق میدانم هر اندازه که زباناش درشت باشد و طعنهزنانه. من سکوت و عزلت اختيار کردن را از هر کسی نمیپسندم. آن مايه محجوب بودن و خاموشی گزيدن، نويسندگان ما را خوار و بیخاصيت میکند (اين را البته حمل بر تشجيعِ آشوری نکنيد؛ باورِ منِ حقیر است). وقتی نويسندهی فل سفه با آن درشتگويی و بیمحابا سخن گفتن، نه يک بار که چندين بار، بر آشوری میشورد، بايد توقعِ دستِ کم يک بار پاسخ شنيدن را داشته باشد:
انگشت مکن رنجه به در کوفتنِ کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنات مشت
اين رفتار بسيار بچهگانهای است که احساسِ طبيعی و عادی بشری خود را «نقد» و «پاسخ به نقد» نام بنهيم (جملاتی را که در صدر هر مطلب ايشان از نيچه - يا ديگران - میآيد ببينيد. چقدر صرفِ وقت و چقدر خونِ دل خوردن!). سعيد از اين که با او چنين سخن رفته است سخت آزرده است. حتماً دلايلی دارد. اما حاجت نيست به آن همه اسمپرانی و دانشفروشی. اما چه چاره؟ از يک استاد فلسفه با آن وزن و منزلت (که دست بر قضا وبلاگ مینویسد) جز اين توقعی نيست. اما تناقضها کجاست؟ تا به حال ايشان چهار مرتبه دربارهی اين ماجرا (۱، ۲، ۳ و ۴) و حواشیاش چيز نوشتهاند و البته نشان از عمقِ تأثير نوشتهی آشوری و واکنشهای اطرافيان (به تعبير ايشان «سگانِ هار») بر او دارد. حضرتِ استاد میفرمايند جامعهی ما تحمل نقد ندارد (البته درست میگويند ولی برای اينکه بفهميم نقد چیست و چگونه بايد عرضه شود لابد بايد به تعریف و موازين خودشان مراجعه کنيم) و برآشفتن بر بزرگان را نمیپسندد. لذا در اين جامعهی مجازی، هر کس را که متعرض او شود و زبانی چون زبانِ خودش درشت اختيار کند، «چاقوکشان» و «مريدان» بزرگان مینامد. در حالی که در اين فضا کسی چاقويی به دست ندارد و چه بسا همان که با آن درشتی بر او شوريده است، روزی با او بر سر سفرهای نشسته باشد و باز هم بنشيند و گل بگويد و گل بشنود. اين توهم و ماليخوليا که هر منتقدی آن هم در فضای مجازی، قصد چاقو زدن ايشان را دارد، دردی است بزرگ. ايشان در همان نوشتهی نخست، پنبهی تمام خوانندگان را زدند و فرمودند سخن هيچ کس را جز دو نيچهشناس – که دست بر قضا يکی را تنها دوست صميمی خود مینامد – و استادی که با او به تندی سخن گفته است محترم نمیشمارد. ايشان در چهار نوشته، تمام حرفهای قبلیشان را تکرار کردهاند و در خلال کلی توجيه هر چه توانستهاند نثارِ خيل مخالف و منتقد کردهاند. طرفهتر اينکه خود را با مارکس و آشوری را با هگل قياس کردهاند. گرفتيم که مارکس هگل را «خر مرده» ناميد. مگر مارکس با دشنامگويی مارکس شد و هگل با «خرِ مرده» خوانده شدن، از هگل بودن افتاده است؟ به قولِ ايشان مارکس نخواسته با اين حرف به هگل توهين کند (البته لابد من هم میتوانم تعبير مشابهی دربارهی حضرت استاد به کار ببرم بدون اينکه قصدم توهين باشد)، ولی مارکس بدون به کار بردن اين تعبير نمیتوانست استدلالاش را بيان کند؟
نويسندهی فل سفه نمیخواهد آشوری را عصبانی ببيند. اما وقتی چهار مطلب مینويسد، میبينی که هر بار آتش غضباش تندتر میشود و زبان و بياناش درشتتر. اول ايشان مینويسند: «نمیدانم چرا هربار که چيزی انتقادی مینويسم با آشوری رو به رو میشوم؟ آيا اين از آن روست که ما علايق يکسانی داريم؟ يا از آن روست که دامنهی کار آشوری آن قدر گسترده است که هر جا بروی با او تصادم میکنی؟ يا مسأله اين است که کسی جز آشوری برايم ارزش نقد ندارد؟ خب، شايد همهی اينها درست باشد.». فهم معنای اين عبارات دشوار نيست. به اين میگويند نارسيسيسم. همان که آشوری اشاره کرده بود. شواهدِ ديگر اين نارسيسيسم در نوشتههای بعدی ايشان هست. خوب اگر حضرتشان انصاف داشته باشند و به همين حرفهای خودشان مؤمن باشند و آنها را بر خود نيز لازم بشمارند، لابد خواهند انديشيد که اين آدمها چيزی در من ديدهاند که چنين است. بهتر است بکوشم اصلاحاش کنم. نه اينکه پای مارکس و هگل و فوکو و دريدا و پوپر را به ميان بکشند و پشتِ آنها پنهان شوند. ايشان فکر میکنند نقطهی مقابل نقد کردن «زبانی پرطمطراق و آلوده به مداحی و چاپلوسی» است. حال آنکه میشود چاپلوس و مداح نبود و باز هم سنجشگر بود. نقد کرد، اما به کسی ناسزا نگفت (به اين میگويند روانشناسی نقد، چون نقد پر از درشتی و ناسزا را خواندن، حاجت به کمی روانشناسی هم دارد). هر که هر تعبيری از نوشتهی آشوری کرده است («درس دادن»، «ادب کردن» و «تنبيه») برداشت مستقيم و صريح و روشن از نوشتهی آشوری است. فهمِ عادی مردم همين است. آقا! چرا با خودتان و مردم تعارف داريد؟ وقتی آشوری میخواهد شما را تنبيه کند و از خواب بيدار کند، مردم همين را میفهمند ديگر. دوست داريد بگويند: «نه! ان شاء الله گربه است! آشوری قصدش ستايش از استاد بوده»!؟ زهی خام خيالی! هنوز چند ساعتی از نشرِ مطلب اولشان گذشته، به دست و پا میافتند که توجيهی برای نوشتارِ خود بيابند. از هالگيت نقل میکنند که رفتار پوپر و راسل را «جاهلانه» خوانده است و میگويند کسی او را به اتهام «نشر اکاذيب» به دادگاه نبرد! ولی مگر کسی خواسته بود نويسندهی فل سفه را به خاطر اسائهی ادب به بارگاهِ آشوری به دادگاه ببرد و بگويند «نشر اکاذيب» کرده است؟! خوب برادر من! چندين بار ضربت زدهای، حالا يکی خوردهای. اين همه مظلومنمايی و وارونهکاری لازم نيست که بعد با نقل اينها ژستِ «جهان اولی» بودن بگيريم!
صبح روز بعد، باز هم نويسنده تاب نياورده چون حرفهای دلاش ناگفته مانده است (و البته بايد اينها را میگفت و مینوشت که اگر نمینوشت نمیدانستيم دربارهی ما يک لاقباها چه میانديشد). استاد از «فرزانگان جهانديده»ای چون فولادوند و موحد نقل میکند که گفتهاند نقد ننويس. خوب اين سپر انداختن است و از ميدان در رفتن و توپ را به ميدانِ حريف فرستادن. اين چه رفتاری است که خواننده را زير بار فرزانگی و جهانديدگی خرد کنيد و با اينها بخواهيد دهانِ همه را ببنديد و خودتان شانه از بار مسئوليت خالی کنيد؟ مگر شما نبوديد که میخواستيد بت و اسطورهی نقدناپذیر بودن بزرگان را بشکنيد و پدرکشی کنيد؟ چه شد که به اينجا که رسيد آن اصل فخيمتان فراموش شد؟
باز مینويسند که: «خوشحالم که آشوری و بسياری از دوستان ديگرش و دوستان خودم دق دلشان خالی شد. و حالا راحتتر میتوانند بخوابند و مطمئن باشند که من يا کسی ديگر جرأت نقد نوشتن نخواهد کرد! میتوانند به «رجم» من مشغول شوند و بارها بر من لعنت بفرستند». این توهم از کجا میآيد که همه منتظر بودهاند تا دق دلی با ايشان خالی کنند و رجمشان کنند و لعنت؟! چرا فکر میکنند مسأله فقط دعوای آشوری است و خودشان؟ چرا هر نوشتهای برای ايشان حکم «سنگ» و «چاقو» دارد؟ يعنی استادِ فلسفهی دانشگاهِ ما به همين زودی از کوره در میرود؟ خوب معلوم است که به همين زودی و سادگی دلخور میشوند. اگر اين شيوهی نوشتن برای ايشان «سبک» نوشتن است، خوب آن شيوهی نوشتن هم برای منتقدانشان سبک است ديگر! پس چرا اين همه دلخوری؟ اگر ظلم است، ظلمی است علی السويه. و گر حکم شود که مست گيرند، در شهر هر آنچه هست گيرند! يعنی چه که: «اگر مارکس در جامعهی ما زندگی میکرد بعيد بود که عمرش وفا میکرد تا در آينده مارکس شود، چون حتما يکی از پيروان هگل او را با چاقو زده بود!»؟ يعنی شما مريدانِ آشوری (اين تعبير را ايشان جای ديگری به کار بردهاند)، داريد مرا تهديد میکنيد که ديگر نقدِ آشوری نکنم! خوب بکنيد آقا! ولی وقتی شما نوشتيد، ديگران هم مینويسد (فقط مینويسند). کسی نه میآيد شيشهی خانهتان را بشکند، نه به شما سنگ میزنند و نه چاقو! ظاهراً کلمات در شما کارگرترند تا چاقو و البته حق داريد.
دو سه لينک در سايتها و وبلاگها (که در آنها گزافهگويی و تحريفی هم نيست) ايشان را وا میدارد بنويسند: «زبانشان بيرون میافتد و غريو شادی میکشند و همچون سگهای هار هجوم میبرند». بعد مینويسند: «امشب میخواهم دربارهی چگونگی انعکاس مقالهام در اين فضای مجازی سخن بگويم و نشان دهم که واقعا چه خوب است که گاهی آدم زمين بخورد (يا به نظر بيايد زمين خورده است) و آن وقت ببيند چطور سگهای هار به او نزديک میشوند تا خونش را بلسيند و چطور زبانهای بيرونافتادهشان کينههای قديمیشان را آشکار میکند. لذتی دارد «افتاده بودن» و بعد برخاستن و يورش بردن. من هميشه حرف آخر را میزنم، نه حرف اول را». این کلمات نياز به هيچ توضيح زايدی ندارد. حکيم فرزانه و سخنسنجی را سگانِ هار دوره کردهاند، حالا ايشان میخواهند بعد از زمين خوردن (يا تصور ديگران از زمين خوردنشان) برخيزند و يورش ببرند! و انصافاً که چه خوب يورش میبرند. ولی عموم و عامهی خوانندگان هميشه دنبال ستيز و توهين نيستند. آنچه توجه همه را جلب میکند «جنجال» است. حال که ايشان دنبال «روانشناسی و جامعهشناسی وسايط ارتباط جمعی» است، خوب است بدانند که جنجال خيلی بيشتر از توهين و ستيز جلب توجه میکند. شک داريد؟ اخبار ستارگان سينما را ببينيد! چرا روانشناسی و جامعهشناسی رسانهها را هم با مقياس خودمان بايد بسنجيم، آن هم اين اندازه تنگنظرانه؟! اين شيشهی کبود را کی از پیش چشم بايد برداشت که عالم کبودمان ننمايد؟
ايشان مرا در شمار «خشنودشوندگان» آورده است که مشتاق تنبیه حضرتشان بوده است. خوب، من پنهان نمیکنم که نوشتهی آشوری را به جا میدانم و خوش میدارم. من همواره لحن و زبان نويسندهی فل سفه را درشت میديدم و میبينم. تنها يک بار به درشتی خطاب به او نوشتم که او مترجم بدی است (دربارهی همان کلمهی «رواداری» و «تحمل») و بعد هم در نوشتهای مستقل، استدلالهایام را گفتم. استاد چنان رنجيدند که نفرتشان را از قاضيان و مؤمنان به عيان نوشتند و بندهی حقير را از شمارِ دوستانشان خارج کردند! خوب، وقتی من سابقهی اين اخلاق را دارم، هيچ وقت ديگر با کسی که اين اندازه زودرنج و خويشتندوست است، گلاويز نمیشوم (که بگويد طرف شدن با تو دونِ شأن من است – ایشان هرگز پاسخ نقدهای من به ترجمهشان را ندادند). طبيعی است که دوست دارم بزرگتری که او خود را وامدارش میشمارد، به او درسی بدهد، شايد رفتارش را عوض کند. آن وقت اين ميلِ مرا به تغيير کردنشان، نشان کينتوزی و تسويه حسابکردن و دقدلی خالی کردن میگذارند که حالا من نشستهام و احساس شعفی پنهان نکردنی دارم. من رنج میکشم از اينکه استاد دانشگاهِ کشورم تا اين اندازه خود را پايين میآورد و به جای تلاش برای بهبود کارش، به اين و آن گير میدهد و ناماش را هم جهد و کوشش عالمانه و نقدِ حساب شده و دقيق میگذارد (قياس با مارکس و هگل و فوکو و دريدا و غيره را به ياد بياوريد). لاجرم اين رنجيدگی اينجا خود را نشان میدهد که: «آنان همه برای توهين است که جمع میشوند و همه توهين میکنند به کسی که توهين کرده است! و بالاخره، همه فقط توهينها را به خاطر میسپرند».
آری، پنهان نمیکنم که از پاسخ آشوری خشنود شدم. اما اکنون سخت آزردهخاطرم که چرا اين همه رنجش از سوی سعيد و چرا اين همه خود گمکردگی؟ اگر میدانستم آنها باعث تنبيه و بيدار شدنِ او نمیشود و توهمهای او را بيشتر و توجيههایاش را پر رنگتر میکند، هرگز به قولِ ايشان اظهار شعف (!) نمیکردم. بايد میگفتيم بگذار تا بيفتد و بيند سزای خويش. آن يادداشت «ادبِ نقد» را که نوشتم، خويشتنداری به خرج دادم که چيزی بنويسم مفيد که بتوان دربارهی اصل مطلب اظهار نظر کرد، بدون توجه به حواشی و مصاديق. اما صاحبِ فل سفه اگر همينها را نمینوشت - همين سگِ هارِ خونليس و چاقوکش و رجمکننده خواندنِ خواننده و منتقد را اگر به قلم نمیآورد - چه بسا بسياری منفعل میشدند و زودتر ماجرا به آرامی میگراييد. ولی دريغ که آن کبر و فربهی نفسِ ما (و نفسِ بنده هم ايضاً) اجازه نمیدهد سپر بيندازيم و بگوييم خوب ما زخم خورديم و شکست خورديم، حالا بس است ديگر. ولی تو را به خدا! اين بار دیگر بس است! میشود درشت و درشتتر نوشت. چنانکه آشوری نوشت و اين بار من نوشتم. همينها به قدر کافی بايد گواه باشد که در درشت نوشتن هيچ فضیلتی نیست. درشت نوشتن است که دعوا درست میکند. صاحب فل سفه خودش دعوا را با درشتنويسی اوليهاش به پا کرده است و بعد میگويد ديگران دعوا به پا کردهاند. دیگران پی دعوای نخست را گرفته بودند و بس (به درست يا به غلط). اگر ايشان میتوانند به غلظت و تندی بنويسند، خوب هستند کسانی که به همان شيوه و سبک بنويسند و نقدشان را هم در لفافهی همين درشتگويیها بگنجانند. حالا اين که من نوشتم خيلی شيرين و دلنشين بود؟ معلوم است که تلخ است! پس چرا يک بار رسماً نگوييم و ننويسم که چنان نقد نوشتنها، چنين عواقب و پيامدهايی را هم دارد؟
پ. ن. اين هم يک نوشتهی خوب و سنجيده که درشتیها و تلخیهای نوشتهی مرا ندارد ولی مغزِ حرفِ من در آن هست: «پريدهرنگیها و خودتابیها»