هر مقامی ادبی دارد. نقد هم ادبِ خاص خود را دارد. وقتی میگويم نقد، ادب خود را دارد، مرادم اين نيست که نقد لزوماً بايد مؤدبانه باشد تا نقد باشد. نقد يعنی سنجش، يعنی ارزيابی کردن يعنی بر آفتاب افکندن نقصان و خلل يک انديشه يا يک متن. آنچه مقوّم يک نقدِ محکم است، وجود استدلال معتبر و قوی در آن است. نقد، زمانی که خالی از استدلال به جا و معتبر نباشد، چه در آن مؤدبانه چيز نوشته باشی و چه بیادبانه (داوری دربارهی مؤدبانه يا بیادبانه نوشتن، حوزهی اخلاق است، نه نقد)، نقد کماکان نقد است. استدلال هنوز در آن هست.
پس چیست که باعث میشود نقد آزاردهنده باشد؟ آنکه نقد میشود آيا از خدشه وارد شدن به استدلالاش خشمگين میشود يا از سخنان درشتی که خطاب به او میرود؟ مهم نوعِ رابطهای است که انسانها با هم دارند و توقعی که از يکديگر دارند. حال، خود حسابِ اين را بکنيد که چيزی به نام نقد نوشته شده باشد که در آن نه نشانی از استدلالِ محکم و متين باشد و نه ادب و مروت رعايت شده باشد. اين ديگر ناماش نقد نيست، هتاکی است. گندمنمايی و جوفروشی است. با اينحال، اين پرسش هنوز پرسشی معتبر است که آيا فلان نقد منصفانه، اخلاقی يا مؤدبانه بود يا نه؟ البته که اين پرسش عمقی دارد و دغدغهای. نقد، بیرحمانه میتواند باشد و همدلانه هم میتواند باشد. میشود سنگينترين نقدها را هم با زبانی نوشت که بوی هتاکی ندهد. هيچ فضيلت و هنری در اين نيست که زيور و زينتِ نقدمان را ادبيات خشن و زمخت و بیادبانه کنيم. وقتی میشود به زبانی آرامتر نوشت، آيا گمان میکنيم با درشت نوشتن چيزی به وزن نقدمان افزوده میشود؟ آری، نقد هنوز نقد باقی میماند. اگر استدلالی موجه در آن باشد، وزناش به قوت خود باقی است. تنها اين نکته میماند که آيندگان خواهند گفت فلانی خللهای يک استدلال را خوب میديد، ولی سخت تلخزبان بود و درشتگو و بیبهره از خلقِ نيکو.
مهمتر از همهی اينها يک نکته است که در روزگار مدرن، خاصه در عصر غلبهی وبلاگها در رسانهها، ديگر نمیتوان در برج عاج نشست و نقد کرد و نقدها را هم تنها از موضع بالا قبول کرد. نمیشود گفت که من نقد را تنها زمانی میپذيرم و میپسندم که حضرت استاد (آن هم آن استادی که خودم دوست دارم استادش بنامم) بر من نوشته باشد. و من فقط همين استاد را لايق نقد شدن میدانم و نه فروتر از او را! اين فرومايگان که هستند که من با آنها دست و پنجه نرم کنم؟ اينخودبزرگبينیهای متبخترانه اگر در روزگار ماقبل جهانیشدن خريداری داشت، امروز ديگر خريداری ندارد. در عصر جهانیشدن، هر چه شما در اين نقطهی عالم گفتی و نوشتی، در کسری از ثانيه در آن سوی عالم قابل خواندن و شنيدن و تجربه کردن است. ديگر نمیتوانيم چيزی بگوييم و توقع داشته باشيم فقط خودمان و دو سه نفر که خودمان میپسنديم آن را بخوانند. اين يکی از تناقضهای ذهنهای جهان سومی ماست که پا به روزگار جهانی شدن مینهيم، میخواهيم مدرن و جهانی باشيم ولی آدابِ آن را رعايت نکنيم و حصاری از تفکرِ خويش دور خود بکشيم.
پس نقد از هر کسی که صادر شده باشد، تا زمانی که اصول نقد را – و اصول نقد توجه کردن به اصلِ سخن و سنجش استدلال نقد شونده است – رعايت کرده باشد، نقدش وزنِ خود را دارد. حال من میتوانم اين نقد را خوش بدارم يا ناخوش. اما اگرمن نقدی را نپسنديدم و بر ديگری نقدی نوشتم که همان عيوبی را داشته باشد که من بر ديگران گرفتهام، يعنی هنوز روحی خردسال دارم. عرصهی نقد شدن، يعنی اينکه هر چه گفتی از همان جنس خواهی شنيد. ضربتی زدی، ضربتی خواهی خورد. در اين ميدان بايد مرد بود و نبايد گفت آنجا که من ضربت زدم، حق داشتم و حال که ضربت خوردم به جفا خوردهام. اين مظلومنمايیها نشانهی کودکی و نابالغ بودن است. فضای نقد، بيابانی پر سنگلاخ است: «پای نگار کرده، اين راه را نشايد».
من اين نکته را میپذيرم که خامان ناآزموده هم از اين فضای باز جهانی شده استفاده میکنند و چنان مینمايند که گويی دانشمندند. اما اين فضا تنها بازيچهی دست کودکان نيست. گاهی اوقات بزرگسالانی که پيشتر هرگز قدر و ميزان تحملشان سنجيده نشده است و تا به حال در خلوت و جلوت زبان به درشتی میگشودهاند، پا به اين وادی مینهند و خويشتن را چنانکه هست مینمايند. اين تيغ، تيغی است که گلوی همه را يکسان میبرد. ظلمی است علیالسويه. عارف و عامی و عالم و جاهل نمیشناسد. يقين بدانيد که اگر مارکس و هگل، فوکو و راسل، پوپر و هايدگر هم در زمانهی ما بودند و دسترسی به اينترنت و وبلاگ داشتند، پس از مدتی زبانشان و لحنشان دستخوش تغيير میشد. نقد، ادب خاص خود را دارد. دشوارتر از آن نقدی که در فضای وب نوشته شود، مقتضی آدابی تازهتر هم هست.
در اين فضا، اگر اهل جدل باشی و جدلینويس (يادمان نرود که در مجادله هم میتوان استدلال کرد و جدل هم خود حاوی يک نوع نقد است)، میتوانی فقط متکلم وحده باشی و برای خودت بنويسی بدون اينکه از کسی چيز بشنوی. اما اگر بابِ گفتوگو و مراوده را بازتر کردی و پنجرهی نقد شدنِ مستقيم را گشودی، ديگر نخواهی توانست همانی بمانی که قبلاً بودهای. دير يا زود، آهسته آهسته تغيیر میکنی، مگر اينکه آن عُجبِ دانش سخت در دلات محکم شده باشد. و اينجا همان گذرگاه دشوار است: آدمِ وبلاگنويس بخش نظرهای وبلاگاش را باز میگذارد يا میبندد؟ بر آن نظارت میکند و موکول به تأييد نويسنده میکندش يا مستقيم و بیواسطه پنجرهی خانهاش را باز میکند؟ اينها همه بسته به نگرش و تلقی صاحب آن وبلاگ خاص است. اما بدون هيچ شکی، آنکه دريچههای گفتوگو را در خانهاش- علی الاطلاق - میبندد و فقط برای ديگران حرف میزند، يعنی خانهاش محل تاخت و تاز خودش است و بس. پس آنچه نادانیِ ما را زايل میکند، چیست؟ بيشتر کتاب خواندن و انبانی از دانش شدن – آن هم دانشی نسنجيده و تکبر آور؟ يا بيشتر گفتوگو کردن و بيشتر شنيدن و انديشه را به چوبِ نقد آشنا کردن؟ گاهی اوقات سنجيدهتر آن است که چيزی بنويسم و منتظر بمانيم ببينيم ديگران دربارهی آن چه میگويند. توضيح اضافه دادن در مقام ايضاح خوب است، در مقام توجيه و شانهخالی کردن از بار مسئوليت نه. تضارب آرا چه بسا که ارج و ارزش واقعی يک نوشته را بيشتر آشکار کند، تا توضيحاتِ مکررِ ما. از آن مهمتر، زمان و خوانندگان خود داورانی سختگير و نکتهسنجاند. اگر حافظ هنوز باقی مانده است، يعنی از آزمونِ نقدِ زمانه و مردم سر بلند بيرون آمده است. چه بسا شاعران همزمان او بودند و اکنون نيستند و اعتبار و شهرتشان به نيم قرن هم نکشيد.
هنوز بسيار فاصله داريم با آنکه میگفت:
عراق و فارس گرفتی به شعرِ خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقتِ تبريز است