- در چنين احوالی، فال بايد زد؛ به مثنوی سايه.
سفله آن کو نامِ خوبان زشت کرد
سروبالايی که میباليد راست
روزگارِ کژرُوَش خم کرد و کاست
وه چه سروی با چه زیبی و فری
سروی از نازکدلی نيلوفری
ای که چون خورشيد بودی با شکوه
در غروبِ تو چه غمناک است کوه
برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنين پیرانهسر رفتی ز دست
توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم
این حديثی دردناک است از قديم
توبه کردی گرچه میدانی يقین
گفته و ناگفته میگردد زمين
تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
توبهفرما را فزونتر باد ننگ
شبچراغی چون تو رشکِ آفتاب
چون شکستندت چنين خوار و خراب؟
چون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که اين گوهر شکست
کاشکی خود مرده بودی پيش ازين
تا نمیمردی چنين ای نازنين
شومبختی بين خدايا این منم
کآرزوی مرگِ یاران میکنم
آنکه از جان دوستتر میدارمش
با زبانِ تلخ میآزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخونتر است
رنجِ او از رنجِ من افزونتر است
آتشی مُرد و سرا پر دود شد
ما زیان ديديم و او نابود شد
آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه میداند کسی
او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خویش به داند جهان
بسکه نقش آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت
آن جهان خوبی و خیر بشر
آن جهانِ خالی از آزار و شر
خلقت او خود خطا بود از نخست
شيشه کی ماند به سنگستان درست؟
جانِ نازآيینِ آن آيينهرنگ
چون کند با سيلی این سيلِ سنگ؟
از شکستِ او که خواهد طرف بست؟
تنگی دستِ جهان است اين شکست
پيش روی ما گذشت این ماجرا
اين کری تا چند و این کوری چرا؟
ناجوانمردا که بر اندامِ مرد
زخمها را دید و فریادی نکرد
پیرِ دانا از پس هفتاد سال
از چه افسوناش چنين افتاد حال؟
سینه میبینيد و زخمِ خونفشان
چون نمیجوييد از آن خنجر نشان؟
بنگرید ای خامجوشان بنگريد
این چنين چون خوابگردان مگذريد
آه اگر اين خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جانِ خلد
چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فروافکنده از شرمِ جواب
آن چه بود آن دوست دشمن داشتن؟
سينهها از کينهها انباشتن؟
آن چه بود آن کین و آن خون ريختن؟
آن زدن، آن کشتن، آن آويختن؟
پرسشی کآن هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابهريز:
آن همه فرياد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شديد؟
آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه میجستید و در خود گم شديد
مردمايد اما چه نامردم شديد
کجروان با راستان در کينهاند
زشترويان دشمنِ آيينهاند
«آی آدمها» صدای قرن ماست
اين صدا از وحشتِ غرق شماست
ديده در گرداب کی وا میکنيد؟
وه که غرقِ خود تماشا میکنيد!
- سايه؛ مثنوی «بانگ نی»