بند از پای خيالات برداشتهام؛ خیالی که در خيالام این همه پنجه بر در و ديوار این خانهی پرنقش و نگار میسايید. خیالهای گریزپا را نمیشود نه به دام و دانه و نه حتی به بهانه رام كرد. تنها راه همين است که درِ قفس را بازکنی تا اين خيالِ گريزان و خويشبنياد، بال و پرش را هر جا که میخواهد بگشايد. تا اينجا را با من همراه بودی؟ دنبال میکردی؟ گفتم «خيالات»؛ نگفتم «خودت». خودت ديرزمانی است که نيستی. خيلی وقت است که اين خودِ واقعی، ریزش کرده در يک خیال فقط. يک تصوير مبهم و دوردست، يک خيالِ پریوار. خیالی که بيش از اين اگر در محبس اين خيالِ ديگر بماند، عاقبتاش ديوانگی است. پس شرط حکمت و فرزانگی همين است که – حتی اگر تلخ هم باشد – راهِ اين خيالِ بیتابی که رو میگرداند و سرِ همدلی و همنشينی و گفتوگو ندارد باز باشد که هر جا که خواست برود.
کار از رنجش گذشته است. رنجش هم که ميان ما معنی ندارد. آری، درد هست. يک چیز آزارندهای است ولی هر چه هست، رنجشی از جنسی که با ديگران هست نيست. با اينکه از اين حکايتها در ميان نيست، همان دلبستگی و آويختگیِ آن خيال يا به آن خيال، حتی اگر به تارِ مويی، خاطری خوش میکرد و دلِ رميدهای را مونس بود و شکستهای را در غربت و اندوه مرهمی بود. خوب، گويا دیگر نيست. چه میشود کرد؟ همين است دیگر. ما هم که – به قول آن رند شيرازی – آخر الامر گلِ کوزهگران خواهيم شد. چندان فرصتی هم نيست.
يعنی اين همه رخ نهان کردن و گریختن، اين همه پرهيز از چیست؟ هر چه هست نباید و نمیتواند از دشمنی باشد. بر آن آينه غبار نمینشيند. دستِ کم، من بر آن آيينه از اين غبارها نديدهام. آن دل لطیفتر از اينهاست که... بگذریم. پس دارد چه میکند؟ این شعلهای که در خانه افتاده است و میسوزاند، چه در سر دارد؟ سوختن؟ دشمنی با خرمنِ ما؟ نه: «گرمِ چهرافروزی خويش است برقِ خانهسوز»! کار خودش را میکند. کار خودت را میکنی! و ما را، خصمی بزرگتر از ما نيست. اصلاً خصمی هم در دنيا هست؟! «چونکه بیرنگی اسير رنگ شد / موسیای با موسیای در جنگ شد»!
از اينجا به بعد ديگر، تطويل سخن است و حشو. تمام قصه همان بود که بند از پای خيالات باز کردهام. ديگر، خود و خيالِ خود را نمیآزارم به حبسِ خيالات. خودت و خیالات هر بار که گذاری بر اين بيشهی خالی داشتيد، آرايشی هستيد بر اين برهوت. هر وقت آمدی – و آمديد – نوازشی است بر این زخمهای کهن و ديرين. اگر هم نيامدی و نيامديد، «باغِ بیبرگی که میگويد که زیبا نیست»؟! دام و دانهای در ميانه نيست؛ هرگز هم نبود. اما بهانهای ديگر نيست. بهانهها بود. ديگر نيست. بهانهها رميدهاند از اين همه بیميلیهای و ملولیهای آن خيال. سوختی و سوزاندی و میسوزانی ولی ديگر چيز زیادی باقی نيست. اصلاً چيزی نيست. بايد پی جای دیگری برای سوختن يا سوزاندن بگردی. اين خيالخانه، خرمنِ خاکستر است دیگر. خیالات رهاست. خاطرِ خيال رنجه مکن، دستِ جور هم! بگذار همينجا در همين «جور» بمانم. بگذار دستِ خيالات را در دستِ جور بگذارم و بروم. جور و خيال تو همپروازانِ خوبی هستند. سينهی فراختری در سپهری ديگر میتوانند يافتن. این خيال را ديگر گنجای اين همه بال بر در کوفتن نبود. «من آن شکل صنوبر را...». چيزی جز اين نيست ديگر.