اين يادداشت را برای مردمک نوشتهام و نخستین بار در آنجا منتشر شده است. در متنی که اينجا هست، تغيیرات نگارشی مختصر و ويرايش اندکی صورت گرفته است.
يادداشت مهدی خلجی در مردمک، با عنوان «آیا به نظر سبزها هم انرژی هستهای حق مسلم ماست؟»، را میتوان در سه سطح خواند. کوشش میکنم يادداشت را که بخش مهمی از آن به شکل پرسش است، بازسازی کنم و نقدهايی را که به ذهنام میرسد بگويم.
سطح ۱) سطح اول يادداشت خلجی مجموعهای است از پرسشها و طلب پاسخ به آنها. این پرسشها، پرسشهای مهمی هستند که باید حتماً به آنها پاسخ داد. اما فکر میکنم پرسشها کافی نيستند. پرسشهای بسیار ديگری هم میتوان از سبزها (بخوانيد میرحسين موسوی) پرسيد از جمله اينکه: موضع سبزها نسبت به اتفاقات عراق چیست؟ موضع سبزها نسبت به ترکیه که امروز میدان مبارزه را از دست جمهوری اسلامی خارج کرده است و کشوری مسلمان است که آرامآرام تبدیل به قدرتی منطقهای میشود، چیست؟ (وضعيت ترکيه، تحول استراتژيک مهمی است). يا موضع سبزها نسبت به تاراج منابع اقتصادی و به باد دادن منافع ملی کشور چیست؟ پرسشهای خلجی مهماند و میتوان پرسشهای مرتبط هم طرح کرد و از سبزها پاسخ به اين پرسشها را طلب کرد.
سطح ۲) سطوح دوم نوشتهی خلجی مواضعی است که به طور ضمنی در خلال اين پرسشها و جملاتی که به شکل توصیفی در متن آمده است، طرح شدهاند. سطح دوم نوشتهی خلجی حاکی از اخباری نيز هست از جمله اينکه: «اسرائیل و آمریکا هر دو خود را برای حمله نظامی در آینده نزدیک آماده میکنند» (نويسنده از «احتمال» سخن نمیگويد. آيا نتيجهگيری او از روی همهی اخباری است که همگی میخوانيم يا او اطلاع خاصی از جايی دارد؟). خلجی مینويسد: «برنامه هستهای ستون نگهدارنده اقتدار نظام در داخل و خاورمیانه تلقی شده است. برنامه هسته داستان مرگ و زندگی جمهوری اسلامی است؛ مهمترین ابزار تبلیغات آن در جهان اسلام نیز هست». این جمله از يک منظر درست است: بعيد نيست شمار قابلتوجهی از حاکمان جمهوری اسلامی و کسانی که امروز قدرت را در اختیار دارند، قدرت را چنین ببينند و «مرگ و زندگی» خود را در گرو «برنامهی هستهای» بدانند. اما واقعاً از ديد يک ناظر بيرونی که ساز و کارهای يک نظام حکومتی را میبيند، تنها عنصری که میتواند به قوام و دوام جمهوری اسلامی کمک کند، همين «برنامهی هستهای» است و بدون آن، نتيجهی ناگزير و محتوم سياست جمهوری اسلامی سقوط و نابودی است؟ روشن است که اگر پاسخ به این پرسش مثبت باشد در آن صورت همان نتیجه ای اخذ میشود که خلجی اخذ کرده است یعنی: اگر بخواهيم جمهوری اسلامی را نابود کنيم، کافی است جلوی «برنامهی هستهای» آن را بگیريم. اما، تکليف مشروعيت مردمی يا کارآمدی حکومت در ادارهی کشور چه میشود؟ يعنی اگر ايران مشروعیت مردمی داشته باشد، دولت کفایت و کارآمدی در ادارهی کشور داشته باشد، فساد سياسی و اداری وجود نداشته باشد، قانون درست اجرا شود، قوهی قضايیه مستقل باشد، نهادهای اجرایی کشور کارشان را درست انجام بدهند، باز هم مرگ و زندگی نظام در گرو برنامهی هستهای خواهد بود؟!
به عنوان نمونهای ديگر، خلجی مینويسد: «میدانیم که بسیاری تحت عنوان فعالان ضد جنگ، احتمال حمله نظامی را جدی میگیرند. این خود گواه آن است که نگاه بسیاری از سیاسیون ما به جنگ رومانتیک و اخلاقی است. هیچ استدلال اخلاقی – عاطفی یا حتی تبلیغات مردمی علیه جنگ نتوانسته است کشوری را که به انگیزهای سیاسی خواهان حمله نظامی به کشوری دیگر است بازدارد؛ اخلاق که سهل است حتی قوانین بین المللی هم جلودار کشوری نیستند که توانایی و انگیزه لازم برای حمله دارد. تنها تدابیر سیاسی میتوانند از وقوع جنگ پیشگیری کنند و بس.»
او درست میگويد که برای پيشگیری از وقوع جنگ تدابیر سياسی کار میکنند. اما وقتی مینويسد اين کار «تنها» از تدابیر سياسی ساخته است («و بس») و پیشتر نگاه بسیاری از سیاسيون ما («ما» ناگزير به سياستمداران ایرانی اشاره میکند – تمیز سبز و غير سبزی هم در این جمله نيست) به جنگ را «رومانتيک و اخلاقی» میشمرد، تقارن تعبیر «رومانتيک» و «اخلاقی» قابل تأمل است. این نوع نگاه به اخلاق و قدرت (يا اخلاق و جنگ)، نگاه آشنايی است (به ويژه در دستگاه سیاست خارجی آمريکا). در نگاه نویسنده، گويی حساسيتهای رمانتیک و حساسيتهای اخلاقی همسايه يا در رديف هماند و در برابر زندگی واقعی قرار دارند (تقابل اخلاق و زندگی واقعی). اتفاقاً بسياری از «تدابیر سياسی» میتوانند منبع اخلاقی داشته باشند. خیلی از حساسيتهای اخلاقی میتوانند به تدابیر سياسی منجر شوند. اين تقابل اخلاق و تدابیر سياسی در نگاه نويسنده برجسته شده است. چه اشکالی دارد بر مبنای حساسيتهای اخلاقی تدابيری سياسی اتخاذ کرد؟ به همين دلیل است که دولت بوش به طور پيشگيرانه و بدون اعتنا به قوانين بينالمللی حق خود میداند که به عراق حمله کند. نويسنده بدون اينکه اين موضع را فریاد بزند، به تلويح به آن مشروعيت میبخشد و اخلاق را با برچسب «رومانتيک» بودن از صحنهی «سياست» و «تدابير سياسی» خارج میکند.
اين سطح از سخنان خلجی که لا به لای پرسشها و در متن جملاتِ او آمده است، سخن تازهای ندارد. این سخنان را این روزها در محافل نئوکانها (و در سالهای پیشتر) بسیار شنيده و خواندهايم. روايت دقیقتر، محکمتر و تأثيرگذارتر این مواضع را (با استدلالهای تئوریک و مثالهای عملی منسجمتری) از زبان امثال آمیتای اتزيونی خواندهایم. آميتای اتزیونی (استاد روابط بينالملل دانشگاه جورج واشينگتن) در مقالهای که در شمارهی می-ژوئن ۲۰۱۰ مجلهی «ميلتِری ريويو» (اسم مجله به قدر کافی گوياست که به محافل نظامی آمریکایی چقدر نزديک است) با عنوان «آيا میتوان جلوی يک ایران اتمی را گرفت؟» نوشته، اساس استدلالاش يک منطق ساده دارد: باید به ايران حملهی نظامی کرد؛ هيچ گزینهی ديگری برای آمریکا باقی نمانده است. اين حمله هم شدنی است هم منطقی (جملات اول يادداشت خلجی را دوباره بخوانيد). اتزيونی در اين مقاله به اختصار میگويد برای برخورد با ايران تا به حال چهار واکنش ممکن در نظر گرفته شده است: گفتوگو (که هم اوباما و هم دولتهای اروپایی پيش از این به دنبال آن بودهاند و آن را آزمودهاند)؛ تحریم (در زمان نوشتن مقاله هنوز تحريمها تصویب نشده بودند و اتزیونی از امتناع چين سخن میگفت)؛ حملهی نظامی؛ و بازدارندگی (تهديد به مقابلهی هستهای در صورت استفادهی ایران از سلاح هستهای). پيشنهاد اتزيونی حملهی محدود نظامی است به تأسيسات مهم مثل پلها، سدها و غيره و هدفاش فلج کردن حکومت ایران است. در برابر این پرسش که ممکن است افراد بیگناه و غيرنظامی کشته شوند، پاسخ اتزيونی اين است که از قبل اطلاع میدهیم به مردم که در اين نقاط نباشند. اينجاست که با منظر تقابل اخلاق و واقعیت به مواضعی از جنس مواضع اتزیونی میرسيم و به دنبال آن میبينيم که هاآرتص پوشش مفصلی به اين مقاله میدهد و این موضع را برجسته میکند. ديدگاه اتزيونی به صراحت تقابل اخلاق با واقعيت است. جایی که پای واقعیتها در ميان بیاید، به سادگی میتوان اخلاق را هم کنار گذاشت. (مقالهی اتزیونی را از اينجا پیاده کنيد و بخوانيد).
هاآرتص در مصاحبهای که با اتزيونی میکند، اين مقاله را به بحث میگذارد و او به تفصیل بیشتر موضعاش را تکرار میکند. اتزیونی میگويد: «فکر میکنم تا به حال حکومت مستبد ایران در سرکوب مخالفان موفق شده است. و نکتهی ديگر اينکه من در سال ۲۰۰۲ در مرکز گفتوگوی تمدنها مهمان آنها بودم. و بسياری از رهبران اين جنبش را ديدهام . آنها خودشان اولین کسانی بودند که برنامهی هستهای را آغاز کردند. آنها مخالف سلطهی دینی هستند، با اينحال کمترين نشانهای نیست که آنها در صورت بازگشت به قدرت خواهان توقف برنامهی هستهای باشند. دموکراسی شايد خيلی عالی باشد، اما هر چند ممکن است آنها ضد سلطهی روحانیون باشند، باز هم بسيار ملیگرا هستند».
سخنان اتزيونی و سخنانی شبیه این در آمریکا به شدت نقد شده است. نمونهی دیگری از مواضع فکری مشابه با اتزيونی را میتوان در نوشتهی مليک کيلان برای مجلهی فوربس خواند: او هم به سادگی معتقد است که «تغيیر رژيم در ایران به بهتر شدن دنيا منجر میشود». خلاصهی نوشتهی نويسندهی ترکتبار فوربس این است: حملهی نظامی به ایران و در واقع تغيير رژیم، منجر به عراقی آزادتر، دسترسی آسان به افغانستان و هدايت جنگ در آنجا از طریق ایران، آمریکا با حذف رژيم ایران قدرت چانهزنیاش در برابر روسیه بالاتر میرود، ايران دیگر تهديد هستهای نخواهد بود و سایر دولتهای منطقه هم به آن فکر نخواهند کرد، لبنان آزادتر میشود، امنيت اسراييل بيشتر میشود و غزه آزادتر میشود و الخ. اين هم نمونهای عريان از «واقعگرايی» در برابر «اخلاق» است که در آن «انسان» به آسانی فراموش میشود و با آدمی میتوان به مثابهی پيادهی شطرنج برخورد کرد.
اما اگر مروری بکنیم بر موضع اتزيونی و چکيدهی مقالهی فوربس، خلاصهی آن ديدگاه اين است که چه سبزها در قدرت باشند و چه حاکمان فعلی، برنامهی هستهای ايران به عقب باز نمیگردد (يعنی پافشاری اصلاحطلبان يا سبزها حتی بر منافع ملی ايران برای اتزيونی مسألهساز است). برنامهی هستهای هم از ديد اين گروه مترادف است با ساخت سلاحهای هستهای. خلجی میپرسد: آیا مخالفان، دلداده همان استدلال دولت نیستند که «انرژی هستهای حق مسلم ماست؟». این پرسش، در عين اینکه پرسش است هم پاسخ در خود دارد و هم مغالطهآمیز است. نخست اينکه بله، جنبش سبز هم میتواند بگويد انرژی هستهای حق مسلم ماست. اين استدلال دولت (و مشخصاً دولت احمدینژاد) نیست، بلکه استدلالی ملی است. سياستهای هستهای ایران از پيش از انقلاب آغاز شد. در دولت ميرحسين موسوی و دولت خاتمی نيز دنبال آن را گرفتند. حال اگر احمدینژاد با سياستهای تنشزا و ماجراجويانهاش منافع ملی را به خطر میاندازد و عملاش و سخناش نمیتواند خلاف این را نشان بدهد، نتيجه نمیتوان گرفت که ديگران هم نبايد بگويند «انرژی هستهای حق مسلم ماست». از اين شعار هم نتيجه نمیشود که ما حتماً بايد سلاح هستهای بسازيم و سلاح هستهای را برای بازدارندگی به کار ببریم. مغالطهی اين پرسش در اين است که داشتن انرژی هستهای مترادف با ساخت سلاح هستهای نيست.
نويسنده میپرسد: «و ابرقدرتها معیارهای دوگانه دارند و اگر راست میگویند جلوی اسرائیل را بگیرند و چون راست نمیگویند پس ما هم باید عقبنشینی نکنیم؟» اين چه ارتباطی به سبزها دارد؟ یعنی بدیهی نيست که ابرقدرتها معيارهای دوگانه دارند؟ اينکه ادبيات آمریکا، ادبيات امپراتوری است و همين سخنان چند روز پیش اوباما نمونهای تازه از ادبیات نواستعماری است و به هر حال آمريکا سياستهای دوگانه دارد، نتيجه نمیدهد که هر کس هر کار دلش خواست بکند، ولی اصل ماجرا هم منتفی نيست. نويسنده با توسل به موضع ضيعف احمدینژاد ناخودآگاه به سمت تقويت ضد او میرود. دفاع از سیاست دسترسی به انرژی هستهای نتيجه نمیدهد که هر کسی از اصل اين سياست دفاع کند، تبدیل به احمدینژاد میشود يا لزوماً سیاستهای حاکميت فعلی را به اين شکل ماجراجویانه دنبال میکند. از آن طرف، اين نتيجه را هم نمیدهد که قدرتهای غربی معیارهای دوگانه ندارند.
میتوان به همین شکل مواضع ضمنی نويسنده را با توجه به بخشهای مختلف نوشته برجسته کرد. اما واقعيت اين است که اين نوع مواضع شکل رقیقشده و ضعيف همان سخنانی است که سياستگزاران و نظریهپردازان مهم نئوکان در آمريکا طرح میکنند و بر آن پا میفشارند. اين سخنان را به شکل بهتر و قویتری آنها گفتهاند و البته پاسخهای قوی و درخوری در میان خودشان هم گرفتهاند (نوشتهی ويليام بيمن، استاد دانشگاه مینهسوتا را هم ببينيد). تکرار همان سخنان قدیمی و پاسخیافته در داخل خودِ آمريکا کمکی به وضع فعلی ما نمیکند.
سطح ۳) اما سطح سوم نوشته، آنجایی است که محلِ پرسشِ جدی است. نویسنده میگويد که سبزها هیچ سخن دندانگیری در باب انرژی هستهای نگفتهاند و تمام وقتشان صرف مسايل داخلی، دموکراسی و حقوق بشر شده است. پيداست نویسنده دچار خطای مشاهده شده است. میرحسين موسوی در بیانيهی شمارهی ۱۴ به همین نکات اشاره کرده است:
«همان وقتی که آنان مناسبات بینالمللی کشور را به اغراض تبلیغاتی آلوده کردند و از خردورزی و متانت کناره گرفتند میشد حدس زد که به زودی مصالح بلندمدت مردم را به هیچ معامله خواهند کرد. شانزده سال پیش از این تهیه سوخت برای تاسیسات هستهای تهران امری بود که نه مسئولان و نه رسانهها انجام آن را یک خبر مهم تلقی نمیکردند. امروز قسمت اعظم محصول فعالیتهای هستهای کشور ،که این همه جاروجنجال به خود دیده و چندین تحریم برای ملت به همراه آورده است، گویا باید برای تأمین همین نیاز ساده تحویل کشورهای دیگر شود، شاید بعدها لطف کنند و اندکی سوخت در اختیار ما بگذارند. آیا این یک پیروزی است؟ یا یک تقلب آشکار، که چنین تسلیمی فتحالمبین نامیده شود؟ دولتمردان نه مشکلات جهان را حل کردند و نه بر حقوق تردیدناپذیر ملت خود تاکید نمودند، که با گشادهدستی از این حقوق عقب نشستند. آنها نشان دادند که حتی در تسلیم شدن و کرنش کردن افراطگرند. حتی اگر با تلاش دلسوزان از واگذاری دستاوردهای کشور در زمینه انرژی صلحآمیز هستهای جلوگیری شود از عواقب افراط و تفریطهای دولتمردان ایمن نشدهایم، زیرا رفتارهای آنان زمینه را برای اجماع بین المللی جهت اعمال تحریمها و فشارهای بیشتر به ملت ما فراهم کرده است.» (تأکیدها از من است).
اين بيانيهی موسوی، در کنار سخنان پراکندهای که پيش از انتخابات و در روزهای بعدی گفته است، چه نکاتی را از موضع موسوی در قبال پروندهی هستهای برای ما آشکار میکند؟ ۱) دولت احمدینژاد مصالح بلندمدت مردم را قربانی یک نیاز ساده میکند. یعنی برنامهی هستهای مهمترین سرفصل سیاست خارجی جمهوری اسلامی نيست. اين معنایاش دست کشيدن مطلق از برنامهی هستهای نيست (و نتيجه هم نمیدهد داشتن انرژی هستهای مترادف است با ساختن سلاح هستهای) بلکه درست بر خلاف ادعای احمدینژاد و آقای خلجی، برنامهی هستهای از ديد موسوی مهمترین برنامهی سياست خارجی ايران نيست و نباید مصالح بلندمدت ایران را به خاطر برنامهی هستهای قربانی کرد؛ ۲) موسوی مدافع انرژی هستهای صلحآميز است. میتوان گفت که او نیز مدافع شعار «انرژی هستهای حق مسلم ماست». تصريح او هم به انرژی صلحآميز هستهای است؛ ۳) موسوی نسبت به افراط و تفريطهای دولتمردان هشدار میدهد که باعث اجماع بینالمللی و تحريم شده است. موسوی سياستی را در قبال برنامهی هستهای انتظار دارد که کمترین هزينه را برای ملت داشته باشد؛ ۴) برای موسوی ملت و سود و زیانی که سياست خارجی برای مردم دارد مهمتر است تا اينکه سياستمداران بخواهند بر سر منافع خودشان چانه بزنند (به ياد بياورید نامهی اوباما را قبل از انتخابات به رهبری جمهوری اسلامی). هیچ مذاکرهی پشتپرده و پنهانی میان سياستمداران بر سر منافع ملی نمیتواند وجود داشته باشد.
حال بحث این است که چرا بايد با منطق وارونهی احمدینژاد، سبزها و موسوی هم مسألهی هستهای را به همان شکل مهمترین سرفصل سیاسی جمهوری اسلامی به شمار بياورند؟ چه دلیلی دارد موسوی وارد بازیای شود که دیگران برایاش قانون معين کردهاند؟ واقعيت اين است که مسألهی هستهای، مسألهی ساختگی است؛ شبهمسأله است. اين مسألهسازی به اين دلیل انجام شده که سياست از مسير واقعیاش خارج شود. ميان باند احمدینژاد و دستگاه جنجالساز حاکمیت ایران و دستگاه سياستگزاری آمريکا از زمان بوش تا به حال ائتلاف نانوشتهای وجود داشته و مانند دو لبهی قيچی عمل کرده است. این اهمیت مضاعف یافتن، اهميتی تصنعی است که به سود هر دو طرف است. هر دو طرف میدانند که تهديد هستهای ايران مبنای محکمی ندارد (به ياد بیاورید گزارش دستگاههای اطلاعاتی آمريکا را که چندی پیش منتشر شد). برنامهی هستهای ایران به نتيجهای هم که برسد، کيفیت و خاصیتی نخواهد داشت که بخواهند از آن سلاح هستهای بيرون بياورند. اما هر دو سوی ماجرا، برنامهی هستهای را بيش از آنچه که هست مهم قلمداد میکنند چون به سادگی به آن نيازمندند (ماجرای حمله به عراق را به ياد بیاورید و آن همه غوغا بر سر سلاحهای کشتار جمعی عراق را).
مهمترين مسأله برای موسوی، ساخت سياسی کشور است که غير-مردمی است و تا اصلاح نشود قضیه قابل حل نیست. چه انرژی هستهای باشد و چه نباشد؛ چه جنگ بشود و چه نشود، اصل مسأله ساختار ناسالم سياسی است نه برنامهی هستهای ايران (بر خلاف قول آقای خلجی). این موضع، عين رئالیسم و واقعگرايی است. نه رمانتيسمی در آن هست و نه اخلاقگرايی دنياگريزانه و آرمانگرايانه. اینجا اخلاق و واقعگرايی نه تنها منافاتی ندارند بلکه به تقويت يکدیگر آمدهاند. آمریکا از يک ساخت سياسی دموکراتیک و سالم در ایران زیان میکند. بيايید لحظهای ارزش اخلاقی دموکراسی را کنار بگذاريم و ارزش ضد-اخلاقی استبداد را هم کنار بگذاریم. واقعاً برقراری دموکراسی در ايران به نفع آمريکاست؟ موضع اتزيونی درست خلاف اين را نشان میدهد. او حرکت ایران از موضع منافع ملی را هم نمیپسندد.
فکر میکنم جنبش سبز در مقامی بالاتر از اين ايستاده است که بخواهد موضع مهمتر و کلانترش را رها کند يا از آن فرود بيايد و به مثابهی سلاحی در دست آمریکا برای پروژهی خلعسلاح آمریکا عمل کند. اين عوض کردن جای حاشيه و متن است.
خلجی پيشاپیش کوشش کرده پاسخهای جنبش سبز را هم حدس بزند و تکليفاش را با آنها هم روشن کند: «شاید رهبران سبز میخواهند دامنه مبارزات با حکومت را از مسائل داخلی به مسائل سیاست خارجی و مخصوصاً مسئله حساس هستهای گسترش ندهند و جبهه تازهای در برابر ماشین سرکوب جمهوری اسلامی باز نکنند و هواداران خود را از آنچه هستند، آسیبپذیرتر ننمایند. بنابراین، رهبران سبز میکوشند بر دموکراسی و حقوق بشر تمرکز کنند و فکر میکنند نه تأکید بر مسئله هستهای به سود آنهاست، نه سبزها میتوانند نقشی در حل بحران هستهای داشته باشند. در نتیجه، سخن گفتن درباره این موضوع، منجر به پرداخت هزینههای اضافی، غیرضروری و گاه غیرقابل تحمل میشود.». پرسش بعدی او این است که «آيا اين ارزیابی درست است؟»
میبينيم که نويسنده هم دچار خطای مشاهده است و مواضع موسوی را هم به قدر کافی نخوانده يا نخواسته دقيقاً دنبال کند و هم پيشاپیش نتيجهگيری کرده است. من تردید ندارم در اینکه موسوی باید به اين پرسشها پاسخ بدهد و موضعگيری کند (کما اینکه تا امروز هم موضع داشته است). اما وادار کردن موسوی به بازی کردن در زمینی که قواعدش را آمريکا و احمدینژاد نوشتهاند و حرکت کردن در مسیری که دامن زدن به مسايل تصنعی و پرداختهی سیاسی است با روح جنبش سبز سازگار نمینمايد.
مشکل آمريکا (و غرب) با ایران – به روايت خودشان – بر سر «انرژی هستهای» نیست بلکه بر سر «توليد سلاح هستهای» است. داشتن انرژی هستهای به خودی خود مترادف با تولید سلاح هستهای نيست. اينجا دقیقاً محل نزاع ماست و جای جدل دربارهی موضوع. طرف مقابل، بر خلاف تبلیغات گستردهای که صورت داده، در بسیاری از موارد نشان داده که حاضر است تا حد خيلی زیادی با جمهوری اسلامی مذاکره کند و چانهزنی را ادامه دهد. نشانهی برجستهاش موضع ملايم اوباما در قبال حوادث پس از انتخابات بود. برای غرب و آمریکا، همچنان پروندهی هستهای اهميتاش بيشتر از حقوق بشر و سرنوشت شهروندان ايرانی است. قضیه در يک محاسبهی سادهی سود و زيان خلاصه میشود.
مسألهی محوری بحث، اخلاق است. اخلاق، بحثی است که به روشنی در لایهی زیرین بحث انرژی هستهای جریان دارد. تولید سلاح هستهای – به عنوان سلاح کشتار جمعی – تهدیدی برای بشريت به شمار میرود. از نگاه آمريکا، حاکمان ایران صلاحيت اخلاقی دسترسی به «سلاح هستهای» را ندارند. برای سد کردن راه رسيدن آنها به سلاح هستهای، بايد در راه دسترسی آنها به «انرژی هستهای» هم مانع تراشيد. اگر نشود مانع اين جریان شد، مسیر طبیعی قدرت حاکم در آمريکا – به پشتوانهی همين نگاه – حملهی نظامی به قصد تخریب تأسيسات هستهای ایران است. یک نکته این وسط ناپديد است: مردم ايران. در معادلهی مورد بحث آمريکا تنها دو بازيگر هست: قدرت سياسی ايران و قدرت آمريکايی (یا غربی). مردم در اين ميانه تنها بازيگران کوچک و بیاهمیتی هستند و گرنه دلیلی نداشت آمريکا ناگهان مسألهی بغرنج حقوق بشر را رها کند و تنها به خاطر برنامهی هستهای ایران، دست به تحریم بزند.
از نگاه آمريکا، حاکمان ایران صلاحيت اخلاقی دسترسی به سلاح هستهای را ندارند. مشکلی در اين نکته نيست (حتی اگر خودشان هم چندان صلاحيت اخلاقی زيادی در دفاع از آزادی و حقوق بشر نداشته باشند). حکومتی که به شهروندان خودش رحم نمیکند و به خاطر اعتراض به انتخابات دست به قتل و شکنجه و تجاوز میزند و توانايی اجرای عدالت و قانون را ندارد، ناگزير در مظان اتهام قرار دارد. اما مشکل ما این است که چرا باید این استدلال را پذيرفت که داشتن انرژی هستهای برای ایران مطلقاً محل ايراد است؟ مگر قرار آمریکا اين است که حکومت ايران هميشه به همین شکل باقی بماند؟ مگر امکان ندارد حاکمان ایران برای قانون، عدالت، حقوق بشر و حقوق شهروندی روزی ارزش و اعتبار قايل شوند؟
ضرورتی نيست برای اينکه سبزها وقتی که از سوء استفاده از انرژی هستهای انتقاد میکنند، به سوی استدلال غربی و آمريکایی برای تحریمها يا حملهی نظامی بروند. اینکه غرب انتظار داشته باشد سبزها مخالفت به دستيابی یا ساخت سلاح هستهای توسط حاکمان بیکفايت و غیراخلاقی را به سطح مخالفت به نفس انرژی هستهای ببرند، انتظار عبثی است. مشکل جنبش سبز اين نیست که دولت در پی رسيدن به انرژی هستهای است. مشکل اين است که اين تیغی در دست زنگی مستی خواهد بود. مشکل این است که برای رسيدن به آن انرژی هستهای تمام سرمايههای مادی و معنوی کشور را داوِ اين قمار کرده است. مشکل اين است که معاملههای پشتپردهی حکومت با روسيه (و حتی آمريکا) برای رسيدن به انرژی هستهای، افشا نمیشود.
در نتيجه، من فکر میکنم که اولاً دامن آمریکا در ماجرای انرژی هستهای چندان هم پاک نيست. آمریکا همچنان در پی منافع خودش است. مردم ایران – سبز و غیر سبز هم ندارد – چندان اهميتی برای آمریکا ندارند. تا زمانی که این مردم بتوانند به سياستهای آمریکا خدمت کنند، خوباند. و گرنه اولويت اصلی همچنان انرژی هستهای است و همچنان بر مبنای همين بحث قدرت و واقعيت (فراموش نکنيم که «سلاح هستهای» امکان بازدارندگی حملهی نظامی را دارد) با ایران برخورد میکند نه بر مبنای ضایع شدن حقوق انسانی شهروندان ايرانی یا معلق شدن قانون اساسی خود ایران. من در نگاه آمریکا هیچ دلسوزیای برای ملت ایران نمیبینم. مشکل آمریکا همچنان مشکل قدرت است و توازن سياسی. انسانها برای آمریکا اهمیتشان بيشتر از اهميت انسانها و شهروندان نزدِ ایدئولوژی جمهوری اسلامی نيست. انسان ايرانی برای آمریکا ابزاری است برای اينکه نوع زيست آمريکايی – هر چقدر هم که خوب یا اخلاقی يا انسانی باشد – مسلط شود. نگاه آمريکايی، يعنی نگاه صادر کردن دموکراسی؛ يعنی تغلب ولو بضرب الابشار!
در این موضوع، آمريکا با جنبش سبز همان برخوردی را میکند که با مخالفان جنبش سبز دارد. به نظر من اين برجستهترين مرزی است که جنبش سبز بايد با غرب داشته باشد. فراموش نکنیم که سياست «تغيير رژيم» برای دولت آمريکا، سياستی جدی و مهم است. حملهی نظامی – چه به شکل محدود و چه به شکل حملهی تمامعيار – معنای روشناش تغيیر رژيم است. بعيد است آمريکا با تغيير سیاست هستهای ایران، حتی اگر قدرت به دست سبزها باشد، به اين سادگی بتواند موضعاش را تغيير دهد. اين تغيير، مستلزم تغيیری جدی در نگاه امپرياليستی آمريکايی است که گمان میکند همهی خوبیهای عالم و تمام نظامهای کارآمد سياسی را تنها خودش میتواند به جهانيان هديه کند. آمريکا تا زمانی که سياست «صدور دموکراسی» را دنبال میکند، دشوار بتوان تصور کرد که توان گفتوگو با نظام حاکم ایران یا با جنبش سبز را پيدا کند. (به عنوان نمونه، سخنان اوباما را هنگام امضای حکم تحريم ایران بخوانيد).
به هر حال، فکر میکنم فارغ از ملاحظاتی که در اين سه سطح به نوشتهی مهدی خلجی دارم، جدی گرفتن اين پرسشها مهم است و حتی اگر پاسخ و موضع جنبش سبز با این پرسشها مطابق با انتظار انديشههای متمايل به سياستهای نئوکان نباشد، به هر روی به روشنسازی بيشتر سياستهای جنبش سبز کمک میکند.
نظرها (2)
این که موضعِ امریکا در قبالِ برنامه ی هسته ای ایران با حکومت یافتنِ سبزها هم دگرگون نمیشه، به نظرم درسته.
دلیلش به نظرم اینه که هم مشخصاً نگرشِ رهبرانِ سبز به موضوعِ هسته ای متفاوت نیست و هم اساساً بعید هم نیست که یک دولتِ دموکراتیک در فردایِ حکومتِ اسلامی هم بنا به رأی و خواستِ مردم سودایِ بمبِ اتم نداشته باشه. بمبِ اتم ممکن است تمنایِ مردمِ تحقیرشده ی ایران باشه که بخواهند با برتریِ اتمی در منطقه فاصله ی واقعی شون رو با همسایگان، به زعمِ خود، جبران کنند.
در دو کامنت اول ذیلِ مطلبتون در مردمک هم استدلالم رو نوشتم.
متشکر از توجه تون.
ر. الف. | دوشنبه، ۱۴ تیر ۱۳۸۹، ۱۷:۵۴
براي جدي گرفتن در چانه زني ها بايد قدرتمند بود و اين ايران را ناگزير به كسب توانايي در انرژي هسته اي و بهره برداري از آن مي كند/منابع جهان محدودند و ابرطبقه اي كه جهان را به ميل و منافع خود رهبري مي كند كسي را ميان خود راه نمي دهند با دليل و منطق و استدلال اقناعي/بايد وزن داشت تا به عنوان يك پاي مذاكره بپذيرند وگرنه مذاكره شوخي است/همانطور كه تا حالا هم بازي داده اند/هر دو طرف
فضاي سياست فضاي قدرت و روابط آن است /ممكن است تصميمي سياسي اخلاقي هم باشد/اما سياستمداران برپايه اخلاق تصميم نمي گيرند/مبنا و امر مقدس سياست :قدرت و روابط آن است/اگر اخلاق كمك كند بكار مي گيرند به عنوان يك وسيله/وگرنه اخلاق در سياست اصالت ندارد
رويا | دوشنبه، ۱۴ تیر ۱۳۸۹، ۰۷:۴۹