آن سالها و اين سالها، وقتی که خويشاوندی، دوستی، عزيزی يا آشنای نزدیکی میمُرد – یا میمیرد – چند روزی اين حالِ ماتم و مصيبت، آشوب به دلام میاندازد و باز همان چرخهی هميشگی تکرار میشود. وقتی اين آشوب میآيد – مثل حالا – يکی از چيزهايی که آرزو میکنم این است که کاش الآن اگر وقت مرگام میرسید، میبردندم مشهد در بهشت رضا دفنام میکردند. بعد فکر میکنم با وجود اين هم نفرتی که از خاکِ مشهد دارم که برای من همیشه نماد و نمونهی غم و اندوه و از دست دادن بوده است، باز انگار میخواهم آنجا با خاک در آمیزم! شايد اقتضای اين حال است که اين جور فکر میکنم و اگر وقتِ سرخوشی از راه برسد، هوس کنم جای دیگری خاکام کنند. نمیدانم. اما يک چيز هست و آن اينکه آن خاک، خاکِ غم است. در اين هيچ شکی ندارم. مشهد برای من شهر غم است. هيچ نشانی از طرب در آن نيست و نديدهام. اگر مادرم – که عمرش دراز باد – در مشهد نمیزیست، هرگز دوست نداشتم دوباره پا به آن شهر بگذارم. يکی از عادتهای من در اين سالهای آخر این بود که مرتب، بدون آنکه کسی – به جز شايد دوستان بسيار نزديکام – با خبر شود، هر وقت میرفتم مشهد، اول از فرودگاه میرفتم بهشت رضا. میرفتم سراغِ امواتام! شاید هم میرفتم سراغ خودم. نه، درستترش اين است که میرفتم سراغ خودم. میرفتم خودم را پیدا کنم. حالام، دلشورهی بهشت رضا و ظهر تشييع جنازه و دفنِ مردگان را دارد! حالِ زياد خوشی نيست. ولی حالِ من است و مالِ من. از همهی داشتههای دنيا و دولتهای دنیاداران، اين يک حال، مالِ من است و هيچ کس نمیتواند به خاطرش به من ناز بفروشد. «بگذاشتیام، غمِ تو نگذاشت مرا / حقا که غمات از تو وفادارتر است».
نظرها (1)
سلام
دوست عزیز من اهل مشهد نیستم،با تجربیات تلخی هم که شما تو این شهر داشتین بهتون حق میدم که این حس رو داشته باشین،ولی جالبه که من اگر سالی یکی دو بار مشهد نرم اموراتم نمیگذره،باورکنین اصلا خودمم نمیفهمم که چطور هوای مشهدمیکنم.
گاهی فکر میکنم دنبال اون بو،روح ونفس جاودانه ای هستم که حتما تو این خاک وجود داره که اینقدر بزرگمرد پروره،بزرگمردانی که شاید وجودشون درحال حاضرتنها خیرو برکت ایرانه!
پیروز باشین
فلورا | سه شنبه، ۱۸ فروردین ۱۳۸۸، ۱۸:۳۴