ساده است کسی را که خلاصهی دل و جان است، تشريح کنی، بشکافی و اعماق رواناش را زير ذرهبين بکشی. ساده است اگر آتش عشقات به سر نمیرفته باشد. سخت است دليل تراشيدن و علت جستن برای فهم يکايک رفتارها، گفتارها و پندارهای معشوق، وقتی که دلبرده باشی و مردهی دوست. مشقتبارترين کار آن است که اين سختی و آن دشواری را بتوانی با هم جمع کنی و حياتی دوگانه پيدا کنی.
میدانی؟ میشود دربارهی تو حرفهايی زد، چيزهايی گفت که مو بر اندام هر مؤمن و کافری راست کند. میتوان پردهها برداشت و شگفتی آفريد. اما میشود زبان در کام کشيد و هیچ نگفت. میشود چيزهايی نوشت که اهل اشارت بفهمند و بشارتها در آن ببينند، اما عوام بخوانند و گمان کنند که چه نيکو خواندهاند و چه آرامشی يافتهاند! اما حکايت اين است که تا کسی جاناش نسوخته باشد و سودازدهی هوای تو نشده باشد – يا سودازدهی تو نپرورانده باشندش – اين آشوب را نمیتواند فهميد. آخر آن قدر تو را با دل و جان پروردهام که بيرون از تو و بيرون از خود ايستادن به تماشای تو، کار محالی است.
روزهايی میشود که غفلتی از راه میرسد. بیخيالی و آسودگی خاطری میآيد و آن داغ کمی سرد میشود. کشيدن اين بار کمی آسانتر میشود. اما امان از وقتی که برگردی و باشی و همراهام بيايی. همگنان اگر نفهمند ما را با تو چه میشود و چه میرود، باکی نيست. اه اه اه... نمیشود. به صد زبان زور میزنم که ننويسم. بپوشم. پنهان کنم. پردهای از کلمات بکشم روی اين دردها. خاموش باشم و فغانی بر نياورم. نمیشود. چند بار در همین يک سال گذشته، بُن گلویام را چسبيدهای و کشانکشان تا کجاها که نبردهای مرا؟ چند بار؟ چرا؟ چقدر؟ تا کی؟ تا کجا؟ نيستی. پنهانی. پنهانی چون پری و به دنبال خود میکشانیام.
و تمام حالِ ما، سالهاست، سالهای درازی است که با تو همين است که:
گر چه میگفت که زارت بکشم میديدم
که نهاناش نظری با من دلسوخته بود!
آری، روزی مرا به زاری خواهی کشت! شکی نيست. ترديد نبايد کرد. ولی همين «نظر نهان» است که مرا تشنه به خونِ خويشتن کرده. باش. بگرد تا بگرديم:
دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
عجب شب و روز هولناکی خواهد بود اگر بخواهم بگويم که: «يارب مباد کس را مخدوم بی عنايت» که اينجا «سرها بريده بينی بیجرم و بیجنايت»! میدانی که ما به همين «اميد» دلخوشايم و دل از کرمات بر نمیداريم! همين ايمان به کرمات اگر نبود، هولِ روز استغنا و بینيازیات از هماکنون جانفرسا بود! میبينی چقدر پررو هستيم؟ تو بگو احمق. تو بگو خوشخيال. تو بگو خيالباف. ولی بگذار با همين خيالِ تو خوش باشيم. با همين خيال لطيف:
زهی لطفِ خيالِ تو که چون در پاش افتادم
قدمهای خيالات را به آسيبِ دو لب خستم!
میدانی؟ میشود دربارهی تو حرفهايی زد، چيزهايی گفت که مو بر اندام هر مؤمن و کافری راست کند. میتوان پردهها برداشت و شگفتی آفريد. اما میشود زبان در کام کشيد و هیچ نگفت. میشود چيزهايی نوشت که اهل اشارت بفهمند و بشارتها در آن ببينند، اما عوام بخوانند و گمان کنند که چه نيکو خواندهاند و چه آرامشی يافتهاند! اما حکايت اين است که تا کسی جاناش نسوخته باشد و سودازدهی هوای تو نشده باشد – يا سودازدهی تو نپرورانده باشندش – اين آشوب را نمیتواند فهميد. آخر آن قدر تو را با دل و جان پروردهام که بيرون از تو و بيرون از خود ايستادن به تماشای تو، کار محالی است.
روزهايی میشود که غفلتی از راه میرسد. بیخيالی و آسودگی خاطری میآيد و آن داغ کمی سرد میشود. کشيدن اين بار کمی آسانتر میشود. اما امان از وقتی که برگردی و باشی و همراهام بيايی. همگنان اگر نفهمند ما را با تو چه میشود و چه میرود، باکی نيست. اه اه اه... نمیشود. به صد زبان زور میزنم که ننويسم. بپوشم. پنهان کنم. پردهای از کلمات بکشم روی اين دردها. خاموش باشم و فغانی بر نياورم. نمیشود. چند بار در همین يک سال گذشته، بُن گلویام را چسبيدهای و کشانکشان تا کجاها که نبردهای مرا؟ چند بار؟ چرا؟ چقدر؟ تا کی؟ تا کجا؟ نيستی. پنهانی. پنهانی چون پری و به دنبال خود میکشانیام.
و تمام حالِ ما، سالهاست، سالهای درازی است که با تو همين است که:
گر چه میگفت که زارت بکشم میديدم
که نهاناش نظری با من دلسوخته بود!
آری، روزی مرا به زاری خواهی کشت! شکی نيست. ترديد نبايد کرد. ولی همين «نظر نهان» است که مرا تشنه به خونِ خويشتن کرده. باش. بگرد تا بگرديم:
دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
عجب شب و روز هولناکی خواهد بود اگر بخواهم بگويم که: «يارب مباد کس را مخدوم بی عنايت» که اينجا «سرها بريده بينی بیجرم و بیجنايت»! میدانی که ما به همين «اميد» دلخوشايم و دل از کرمات بر نمیداريم! همين ايمان به کرمات اگر نبود، هولِ روز استغنا و بینيازیات از هماکنون جانفرسا بود! میبينی چقدر پررو هستيم؟ تو بگو احمق. تو بگو خوشخيال. تو بگو خيالباف. ولی بگذار با همين خيالِ تو خوش باشيم. با همين خيال لطيف:
زهی لطفِ خيالِ تو که چون در پاش افتادم
قدمهای خيالات را به آسيبِ دو لب خستم!
نظرها (2)
بي نظير وبي بديل. بسيار بسيار زيبا ودلنشين.
د.ش | سه شنبه، ۲۸ مهر ۱۳۸۸، ۱۰:۳۰
حقیقتا بر جانم نشست...
مریم | یکشنبه، ۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۹:۲۲