گنجی بخش دوم مقالهاش در زمانه منتشر شده است با عنوان «برساختههای تاريخی». اين نوشتهاش از يادداشت قبلیاش به مراتب گوياتر و سرراستتر است و کلیگويی و سطحینویسیاش کمتر. اما همچنان ايرادهای اساسی خود را دارد. نويسنده، در اين يادداشت، گويی دارد خلاصهای از تعالیم دکتر سروش را ارايه میکند، هر چند نمیدانم نهايتاً راه به کجا خواهد برد (اتفاقاً خيلی هم خوب است از آراء سروش در نقد و سنجش این مقولات استفاده شود، به شرطِ آنکه از همينها هم درست استفاده شود!).
من عجالتاً، باز به همان بند نخستِ نوشتهی گنجی میپردازم و يکی دو نکته را میگويم. نويسنده میگويد: «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و... مسلمان به گونهای سخن میگویند که گویی اسلام مولف از حقایق مدلل ازلی و ابدی است و مسلمین هم با ادلهی خدشهناپذیر، باورها و مدعیات خود را اثبات کردهاند. در حالی که، پذیرش جمعی – تاریخی این مدعیات، و مسلمان شدن مسلمین، معلل بوده است، نه مدلل». خوب، ايراد نخست اين بند اين است که وقتی میگويی «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و... مسلمان»، جمع بستهای کل اين اصناف و طوايف مختلف را. منطقاً حتی اگر يک نفر از ميان اين طوايف پيدا شود که معتقد باشد چنان نيست که «مسلمین هم با ادلهی خدشهناپذیر، باورها و مدعیات خود را اثبات کردهاند»، ادعای نويسنده و تشبيب سخناش باطل میشود. البته روزنامهنگارِ دانشمند ما میتواند مدعی شود که اگر هم عدهای بودهاند که محبوس علل نبودهاند و مدد از دلايل جستهاند، عدهشان آن قدر کم و قابل اغماض بوده است که به درستی تعميم ما صدمهای نمیزند! و البته اين هم خودش حرفی است حرفستان!
نويسنده در اين بند نخست نمیگوید که آن اندیشمندی که در باب اصناف دينداری در اين سالهای اخیر مطلب نوشته است و مثلاً دربارهی وحی سخناناش جنجالی شده است و به تفصیل با همين تعابیر دربارهی دينداری «معلل» و «مدلل» سخن گفته است، خودش هم در شمار همين «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و... مسلمان» است و از مريخ نيامده است. اين چه جور تعمیمی است که يک نفر در آن واحد هم در اين دايره میگنجد و هم از آن بيرون است؟ بالاخره يا سروش در همين دایره هست يا نيست. اگر هست که خوب سخنان نويسنده شامل حال او هم میشود. اگر نیست که تمام نوشته نقض غرض است!
نويسنده میگويد: «در تاریخ اسلام، پس از دوران ظهور و تثبیت اسلام، هرنوع دگراندیشی به نام ارتداد و زندقه، تکفیر شد. وقتی فلاسفه و عرفای مسلمان که به زبان فنی و نمادین سخن میگفتند در چنبرهی تکفیر گرفتار بودند، تکلیف مرتدان واقعی و پیامبران مدعی، روشن است که چه بوده؟». شايد سخن او دربارهی روزگار معاصر و مخصوصاً جمهوری اسلامی صادق باشد، ولی «در تاريخ اسلام» خيلی ادعای بزرگی است. اگر نبود، من نمیتوانستم هضم کنم که آدمهايی مثل «ابوالعباس ايرانشهری» و «زکریای رازی» و «ابوالعلاء معری» چطور در ظل ممالک اسلامی ادامهی حيات دادهاند و انديشههایشان هم باقی مانده است! بسيار دوست دارم گنجی در حاشيهی اين سخن کلیاش، توضيحی هم دربارهی این سه نفر بدهد. البته اگر تمام سخنِ ايشان ناظر به وضعيت جمهوری اسلامی است، خوب، سخنی است ديگر و ما را در آن مناقشهای نيست. هر چه باشد، تمام اسلام مترادف و مساوی با تمام جمهوری اسلامی نيست و حتماً مقام معظم رهبری هم به اين نکته اذعان دارند.
نويسنده میفرمايد که: «در چارچوب مقبول این افراد، همانگونه که در گذشته، کسانی توانستهاند یک سرمشق (یعنی کلام خدا بودن قرآن) را در چارچوب این سنت جا بیندازند، امروز هم افراد دیگری با اتوریته و کاریزما، دارند سرمشق دیگری (یعنی کلام محمد بودن قرآن) را در دل همان سنت جا میاندازند؛ و اگر شرایط تاریخی با آنها یار باشد، این آموزه را به آموزه و سرمشق غالب تبدیل خواهند کرد». اشارهی نويسنده به دکتر سروش است؟ خوب، بد نیست اگر یکی میآيد اينگونه از سروش دفاع میکند. ولی قصهی سروش و وحی، به يک معنا قصهی چندان تازهای نيست. ولی اساساً سخنِ نويسنده، سخن خوبی است. ما هم منتظر میمانيم به اين اميد که این آموزهها بشود سرمشق غالب. ولی تنها راهِ حل مسأله همين است که اينها از طريق «اتوريته و کاريزما»ی بعضی بشوند سرمشق غالب؟ مطمئن نيستم!
نویسنده میگويد: «امروز نواندیشان دینیای که بیش از بنیادگرایان حاکم بر ایران دارای کاریزما و اتوریته هستند، سرمشق بدیلشان را در مقابل سرمشق غالب طرح میکنند. وقتی برساختهگرایان به صدق و کذب باورها کاری ندارند، دیگر چه چیز جز مقبولیت یافتن و مقبولیت نیافتن یک برساخته، برای داوری باقی میماند؟». به نظر میرسد اين نواندیشانِ دينی کسانی مثل دکتر سروش باشند. البته مقايسهی ناصوابی است مقايسهی امثال سروش با «بنيادگرايان حاکم بر ايران». اما چه باک! مقايسه مقايسه است ديگر. ولی آن قسمت آخر را من اصلاً نمیفهمم. اين دو شقی که نويسنده ارايه کرده است (يعنی «برساختهگرا» شدن و اعتقاد به مقبوليت يا عدم مقبوليت یک برساخته) تعلیقی درست میکند که آدم نه میتواند با آن مؤمن بماند نه کافر! ايشان بد نيست يک بار ديگر در انشای نوشته و ساختار منطقیاش بازنگری کند.
به جز اينها و نکاتِ پيشگفته من مشکل چندانی با سخنان گنجی ندارم (عمدتاً بازتکرار و بازنويسی آراء دکتر سروش است و روایت برخی از عقايد مجتهد شبستری) و به اين معنا چيز تازهای برای گفتن ندارد. دربارهی آن دو راهی و دوگانهی عقلگرايی و ايمانگرايی هم قبلاً نظرم را نوشتهام و نويسنده هنوز توضيح در آن باب عرضه نکرده است، پس تا اطلاع ثانوی و مشارکت نظری ساير ارباب نظر، بحث را ادامه نمیدهم.
ایشان اگر کمی بيشتر مطالعه کنند و چند مرتبه بیشتر نوشتههاشان را ويرايش کنند يا از کسی بخواهند انتقادیتر نوشته را بسنجد، همين چند فقره ایراد جزيی که امثال بنده میتوانند بگيرند هم از دستشان در نخواهد رفت. به امید رؤيت سومين مقاله از ايشان با خطاها و کلیگويیهای بسيار کمتر!
من عجالتاً، باز به همان بند نخستِ نوشتهی گنجی میپردازم و يکی دو نکته را میگويم. نويسنده میگويد: «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و... مسلمان به گونهای سخن میگویند که گویی اسلام مولف از حقایق مدلل ازلی و ابدی است و مسلمین هم با ادلهی خدشهناپذیر، باورها و مدعیات خود را اثبات کردهاند. در حالی که، پذیرش جمعی – تاریخی این مدعیات، و مسلمان شدن مسلمین، معلل بوده است، نه مدلل». خوب، ايراد نخست اين بند اين است که وقتی میگويی «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و... مسلمان»، جمع بستهای کل اين اصناف و طوايف مختلف را. منطقاً حتی اگر يک نفر از ميان اين طوايف پيدا شود که معتقد باشد چنان نيست که «مسلمین هم با ادلهی خدشهناپذیر، باورها و مدعیات خود را اثبات کردهاند»، ادعای نويسنده و تشبيب سخناش باطل میشود. البته روزنامهنگارِ دانشمند ما میتواند مدعی شود که اگر هم عدهای بودهاند که محبوس علل نبودهاند و مدد از دلايل جستهاند، عدهشان آن قدر کم و قابل اغماض بوده است که به درستی تعميم ما صدمهای نمیزند! و البته اين هم خودش حرفی است حرفستان!
نويسنده در اين بند نخست نمیگوید که آن اندیشمندی که در باب اصناف دينداری در اين سالهای اخیر مطلب نوشته است و مثلاً دربارهی وحی سخناناش جنجالی شده است و به تفصیل با همين تعابیر دربارهی دينداری «معلل» و «مدلل» سخن گفته است، خودش هم در شمار همين «مفسران، متکلمان، فیلسوفان، فقیهان و... مسلمان» است و از مريخ نيامده است. اين چه جور تعمیمی است که يک نفر در آن واحد هم در اين دايره میگنجد و هم از آن بيرون است؟ بالاخره يا سروش در همين دایره هست يا نيست. اگر هست که خوب سخنان نويسنده شامل حال او هم میشود. اگر نیست که تمام نوشته نقض غرض است!
نويسنده میگويد: «در تاریخ اسلام، پس از دوران ظهور و تثبیت اسلام، هرنوع دگراندیشی به نام ارتداد و زندقه، تکفیر شد. وقتی فلاسفه و عرفای مسلمان که به زبان فنی و نمادین سخن میگفتند در چنبرهی تکفیر گرفتار بودند، تکلیف مرتدان واقعی و پیامبران مدعی، روشن است که چه بوده؟». شايد سخن او دربارهی روزگار معاصر و مخصوصاً جمهوری اسلامی صادق باشد، ولی «در تاريخ اسلام» خيلی ادعای بزرگی است. اگر نبود، من نمیتوانستم هضم کنم که آدمهايی مثل «ابوالعباس ايرانشهری» و «زکریای رازی» و «ابوالعلاء معری» چطور در ظل ممالک اسلامی ادامهی حيات دادهاند و انديشههایشان هم باقی مانده است! بسيار دوست دارم گنجی در حاشيهی اين سخن کلیاش، توضيحی هم دربارهی این سه نفر بدهد. البته اگر تمام سخنِ ايشان ناظر به وضعيت جمهوری اسلامی است، خوب، سخنی است ديگر و ما را در آن مناقشهای نيست. هر چه باشد، تمام اسلام مترادف و مساوی با تمام جمهوری اسلامی نيست و حتماً مقام معظم رهبری هم به اين نکته اذعان دارند.
نويسنده میفرمايد که: «در چارچوب مقبول این افراد، همانگونه که در گذشته، کسانی توانستهاند یک سرمشق (یعنی کلام خدا بودن قرآن) را در چارچوب این سنت جا بیندازند، امروز هم افراد دیگری با اتوریته و کاریزما، دارند سرمشق دیگری (یعنی کلام محمد بودن قرآن) را در دل همان سنت جا میاندازند؛ و اگر شرایط تاریخی با آنها یار باشد، این آموزه را به آموزه و سرمشق غالب تبدیل خواهند کرد». اشارهی نويسنده به دکتر سروش است؟ خوب، بد نیست اگر یکی میآيد اينگونه از سروش دفاع میکند. ولی قصهی سروش و وحی، به يک معنا قصهی چندان تازهای نيست. ولی اساساً سخنِ نويسنده، سخن خوبی است. ما هم منتظر میمانيم به اين اميد که این آموزهها بشود سرمشق غالب. ولی تنها راهِ حل مسأله همين است که اينها از طريق «اتوريته و کاريزما»ی بعضی بشوند سرمشق غالب؟ مطمئن نيستم!
نویسنده میگويد: «امروز نواندیشان دینیای که بیش از بنیادگرایان حاکم بر ایران دارای کاریزما و اتوریته هستند، سرمشق بدیلشان را در مقابل سرمشق غالب طرح میکنند. وقتی برساختهگرایان به صدق و کذب باورها کاری ندارند، دیگر چه چیز جز مقبولیت یافتن و مقبولیت نیافتن یک برساخته، برای داوری باقی میماند؟». به نظر میرسد اين نواندیشانِ دينی کسانی مثل دکتر سروش باشند. البته مقايسهی ناصوابی است مقايسهی امثال سروش با «بنيادگرايان حاکم بر ايران». اما چه باک! مقايسه مقايسه است ديگر. ولی آن قسمت آخر را من اصلاً نمیفهمم. اين دو شقی که نويسنده ارايه کرده است (يعنی «برساختهگرا» شدن و اعتقاد به مقبوليت يا عدم مقبوليت یک برساخته) تعلیقی درست میکند که آدم نه میتواند با آن مؤمن بماند نه کافر! ايشان بد نيست يک بار ديگر در انشای نوشته و ساختار منطقیاش بازنگری کند.
به جز اينها و نکاتِ پيشگفته من مشکل چندانی با سخنان گنجی ندارم (عمدتاً بازتکرار و بازنويسی آراء دکتر سروش است و روایت برخی از عقايد مجتهد شبستری) و به اين معنا چيز تازهای برای گفتن ندارد. دربارهی آن دو راهی و دوگانهی عقلگرايی و ايمانگرايی هم قبلاً نظرم را نوشتهام و نويسنده هنوز توضيح در آن باب عرضه نکرده است، پس تا اطلاع ثانوی و مشارکت نظری ساير ارباب نظر، بحث را ادامه نمیدهم.
ایشان اگر کمی بيشتر مطالعه کنند و چند مرتبه بیشتر نوشتههاشان را ويرايش کنند يا از کسی بخواهند انتقادیتر نوشته را بسنجد، همين چند فقره ایراد جزيی که امثال بنده میتوانند بگيرند هم از دستشان در نخواهد رفت. به امید رؤيت سومين مقاله از ايشان با خطاها و کلیگويیهای بسيار کمتر!
نظرها (2)
ضمنا نمي دانم بياد داري ما را يا نه؟ به هرحال دوباره مي نويسم و خوشحال ميشوم كه نظر شما را هم بدانم.
****
يادم هست. میخوانم.
فيضيخواه | یکشنبه، ۳ شهریور ۱۳۸۷، ۱۷:۳۱
سلام. آقا رها كن اين گنجي را. يكي از كساني كه من هيچگاه نفهميدم چه در دل و ذهنش ميگذرد گنجي است.
فيضيخواه | یکشنبه، ۳ شهریور ۱۳۸۷، ۱۴:۵۲