ای خَمُشی! مغزِ منی! پردهی آن نغزِ منی!
کمتر فضلِ خَمُشی کهاش نبود خوف و رجا!
پ. ن. دلام برای شمس تبريزی تنگ شده است، به قدر يک کهکشان!
پ. ن. ۲. هزار حرف ز دل بر زبان و خط آمد .... همه سوختند!
پ. ن. ۳. اللهم انت اعلم بي من نفسي و انا اعلم بنفسي منهم اللهم اجعلني خيراً مما يظنون و اغفر لي ما لا يعلمون. اگر مردم به آنچه دربارهی آدمی میدانستند يقين داشتند و آن يقين شامل بر تمام دانستنیهای ممکن دربارهی او بود، با او چه میکردند؟ خدايمان بيامرزاد به خاطر آنچه نمیدانند و ما را به از آن قرار دهد که گمان میبرند.