هنوز چهار ماه نشده است که اينجا بودی. نيم ساعت است که بی سر و صدا رفتهای نشستهای توی همين اتاق زير پای من! اين بار بیخبرتر از بار پيش آمدهای. دخترکی که تو را دقايقی پيش ديده است، توی راه پله به من «مبارکباد» میگوید! اين بار کم کس است که تو را ديده باشد. ميانهی روز میآيی و بدون غوغا. شور و سودای ما هم هيجانی شده است گنگ و خاموش. درست مثل آمدنات. بارها فکر کردهام اين بخت چرا نصيبِ دگران نيست. ولی نيست ديگر. توضيحاش به من چه؟ مینشينم همین جای پای ميزم. شايد هوس کنی سری به همه بزنی و احوالی بپرسی! خدا را چه ديدی؟ شايد دلات خواست بيایی يک طبقه بالاتر يا به همه بگويی بيايند پايين. از تو که بعيد نيست. اما باز آرام و بی سر و صدا رفتن هم از تو بعيد نيست.
ديشب قبل از خواب داشتم فیلمی را میديدم که در محفلی دوستانه در کنار سايه، که به لندن آمده بود، گرفته بوديم. يکی دو بيت از غزلی از سعدی را خواند که هنوز توی مغزم رفت و آمد دارد. همين ابيات سعدی سخت موافقِ حالِ اکنونِ ماست:
مرا چو آرزوی روی آن نگار آيد
چو بلبلم هوس نالههای زار آيد
ميان انجمن از لعلِ او چو آرم ياد
مرا سرشک چو ياقوت در کنار آيد
گلی به دستِ من آيد چو روی تو هيهات
هزار سال دگر گر چنين بهار آيد
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هر آينه پس هر مستیای خمار آيد
مرا زمانه ز ياران به منزلی انداخت
که راضیام به نسيمی کزان ديار آيد
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آيد
نظرها (2)
would you please uplowd the video of SAIEH.
***
متأسفانه روی ویاچاس است و تبديلاش هم برای من سخت است. وانگهی بايد از فيلمبردار کسب اجازه شود.
د. م.
behdad | دوشنبه، ۱۴ اسفند ۱۳۸۵، ۱۷:۱۲
ابرها از چارسو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت
فکر کنم مثل بارونی می مونه که همیشه پشت سرمون میاد.امیدوارم همیشه این موقعیت ها نصیبت بشه
maryam | دوشنبه، ۱۴ اسفند ۱۳۸۵، ۱۵:۵۹