ما بعضی وقتها خودمان يادمان میرود کی هستيم و چه میخواهيم. و خيلی وقتها از ترس اينکه مبادا فلان سخنِ ما ديگران را خوش نيايد، همان بهتر که خلافاش را ادعا کنيم. مهم نيست سخن يا باورِ ما از چه منظر و موضعی برخاسته باشد. مهم اين است که چقدر با خودمان روراست هستيم و چقدر شهامتِ اين را داريم که بگوييم چه هستيم و که هستيم. اینجا، توی همين شهر لندن، بارها برخورد کردهام به همين شتر گاو پلنگهايی که تکليفشان با خودشان روشن نيست. طرف کمونيست است، ادای مسلمانها را در میآورد. مسلمان است با زبان و ادبيات و اندیشهی کمونيستها حرف میزند. شيعه است، جوری رفتار میکند که انگار نافاش را به تسنن اشعری بريدهاند. طرف باور و پيشينهاش از دينورزی و دردِ دين حرف میزند، حالا پایاش به غرب رسيده است چنان «ادای» سکولار بودن را در میآورد که اگر نشناسیاش فکر میکند از بچهگی با لاييکهای فرانسوی بزرگ شده است. آخر اين همه ابتذال و اين همه رياکاری چرا؟ از چه میترسيم آخر؟ از ملامت؟
حالام به هم میخورد از اين وضعيتی که مردم به زور میخواهند يک جوری برای خودشان هويتی بتراشند که به باد هوا بند است. نمیدانم میفهميد چه میگويم يا نه؟ شايد من دردِ اين آدمها، سرگشتگیشان، استيصالشان را درک نمیکنم. شايد دنيای من آن قدر پيچيده و متنوع است که نمیتوانم سادگی و کم ضلع بودنِ جهانِ خطی اين آدمها را درک کنم. يادِ «تيغ اوکام» افتادم و اينکه ما بعضی وقتها وقتی از يک «اندیشه» خوشمان نمیآيد، به هر چيزی متوسل میشويم، به هر چيزی چنگ میزنيم تا حريف را، مدعی را منکوب کنيم. خودم نمیدانم چطور از آن حرفهای اول به اينجا رسيدم. ولی مدتی پيش فيلمی میديدم که يکی از هنرپيشهها به ديگری چيزی دربارهی تيغ اوکام میگفت. پيشتر از نيکفر چيزی مشابه شنيده بودم. حوصله ندارم بنشينم خلاصهاش را الآن بنويسم. برويد انگليسیاش را در ویکیپيديا بخوانيد. شايد سر فرصتی اصلاً همهاش را ترجمه کردم (از همان وعدههايی که هميشه میخورد به گرفتاریها و مشغوليتهای مدامِ من!). بخوانيدش که ابزار مهمی است برای سامان دادن استدلالها و مدعياتِ آشفته و مبهمی که اين ور و آن ور میخوانيم و يا مینويسيم.
نظرها (3)
وقتی نفس اندیشه و حقیقت مهم نباشد و کسب موقعیت اجتماعی نیازهای انسان را ارضا کند انتظاری جز این نمی توان داشت. فکر می کنم یک راه حل بیشتر وجود ندارد و آن محترم شمردن اندیشه به جای احترام گذاشتن به خود است.
دانشطلب | شنبه، ۷ بهمن ۱۳۸۵، ۰۹:۳۲
مثل درختي كه موريانه مي خوردش
پوك مي شوم
و برگهاي سبز طراوت خودرا
از دست مي دهم
- وسطش ذهنم سراغ چيز ديگري رفت -
مي ترسم از رسيدن طوفاني از راه
- وسطش ذهنم سراغ چيز ديگري رفت -
چشمم نمي بيند ، گوشم نمي شنود
و زبانم ماشين وار مي چرخد
- وسطش ذهنم .................. -
بر خيز ! بر مي خيزم
باز مي گردم
با بويناك سبزه در مي آميزم
bizaman | شنبه، ۷ بهمن ۱۳۸۵، ۰۳:۲۱
والله ما هم نفهمیدیم چطور از اون حرفهای اولیه به آخری ها رسیدید... معلوم نبود که می خواین
چی بگین... شاید تنها می خواستین یه چیزی گفته باشین :)
***
نه دوست عزيز،
برای خودم معلوم چه میخواهم بگويم. وسطش ذهنام سراغ چيز ديگری رفت. هر نوشتهی وبلاگی که برای همهی خوانندگان معنای مشخص ندارد. اين از همانهاست.
ساتگین | جمعه، ۶ بهمن ۱۳۸۵، ۱۹:۳۶