داشت ماجرايی را از حدود ده سال پيش روايت میکرد. دوستی از دوستاناش (که هنوز آن وقتها آن قدر دوستاش نشده بود!) برای دومين بار به زيارت کعبه رفته بود. خودش تعريف میکرد که به همراه چند نفر از همکاران در دفتر کار نشسته بودند و دوست تازه از حج برگشته با شکل و شمايلی مرتب و عينک دودی به چشم داشت از اداره خارج میشد. همه داشتند از حج صحبت میکردند. میگفت برگشتم و بدون مقدمه به او گفتم:
«اگر به بادهی مشکين دلم کشد شايد
که بوی خير ز زهد ريا نمیآيد»
ناگهان طرف عينکاش را از چشم برداشت و به چشمانی گريان و صدايی سوزناک گفت: «به خدا! واقعاً!». ماجراهايی که در سفر حج بر او گذشته بود، برای دل نازک و طبع زودرنج و مشکلپسند او بسيار گران آمده بود.
نظرها (2)
بابا دس وردار ! یا مسلمونی یا اهل ِ باده !
رسوایی ِ دودوزه بازان نزدیک است . به حاجیان بگو ملکوت .
م. سهرابی | پنجشنبه، ۹ شهریور ۱۳۸۵، ۰۳:۳۰
سلام استاد داريوش خان محمدپور گرامي... خيلي برايتان عجيب است كه بعد از اين همه مدت سر زدن به وبلاگ شما تازه كامنت گذاشتم... راستش چون تازه جرات پيدا كردم! چون تازه دارم خودم را پيدا ميكنم... تابستان امسال به من روحيه و اعتماد به نفس بيشتري داد... همين!
راستي شما نميخواهي طرفهاي وبلاگ ما راهي، ردي، گذري چيزي كم كني؟ قربان صفايت! ناسلامتي ما در شرق و اعتماد ملي اين مملكت داريم جان ميكنيم! كمي تحويل بگير حاجي جان...
سيد ايمان (كوروش) ضيابري | دوشنبه، ۶ شهریور ۱۳۸۵، ۲۳:۱۳