آدمها وقتی بخواهند تعادلی ميان جهان تن، و دنيای جانشان بر قرار باشد و حق روح را ادا کنند، راههای مختلفی را میآزمايند. بار هستی سنگين است و طاقتفرسا. همهی انسانها با هر درجهای از ظرفيت معنوی و روحانی که باشند، به شيوههای مختلف سعی میکنند خود را از اين بار برهانند. به قول مولوی:
تا دمی از شر هستی وا رهند / ننگ خمر و زمر بر خود مینهند!
عاشق شدن، شايد راحتترين و مهمترين کليدی است که آدميان هم با آن راه شناخت خود را پيدا میکنند و هم بار وجود را برای خود سبکتر میکنند. آدم عاشق، بخش بزرگی از وجود و هستی خود را در سايهی معشوق مینهد و عملاً در مقام ترک اختيار است. از اين نگاه، عاشقی تيغی دو لبه است که هم ابزار معرفت نفس است و هم میتواند از سوی ديگر مانع حرکت آدمی شود! عشق ورزيدن با تمام اوصاف و کيفيات آن، چنان که من میشناسمش، کاری است دشوار و مرد افکن.
اما، شناختن زوايای روح آدمی تجربه میخواهد و سلوک دراز. آدم اگر عمر درازی را هم صرف شناختن اين جنبهی رمزآلود و تو در توی وجود خود بکند، باز هم جاهايی باقی خواهد ماند دست نخورده که برای آدمی بکر و بديع خواهد بود. احياء العلوم غزالی کتابی است برای سلوک و معرفت نفس. نفس را عارفان ما اغلب چون اژدهايی توصیف کردهاند هزاران سر که شناختن حيلههای آن کار آسانی نيست. نفس آدمی البته گذرگاههای خوبی هم دارد. هر چه باشد، اگر قايل به ديدی معنوی باشيم، اين نفس معبر رسيدن به مرتبهای بالاتر در هستی است. تعابیر قرآنی فراواناند و جای بحث آنها اينجا نيست. اما اعتقاد و باور من اين است که شناختن نفس آدمی سلوک میخواهد و حرکت. اين دستور العملها را هم، از ديد من، تنها دين به آدميان میدهد. ساير علوم بشری، غايت و مقصدشان آباد ساختن اينجهان آدمی است و لذا توقع نبايد داشت که آنچه مربوط به جهانی ديگر است، و شايد مطلقاً مورد اعتنای علوم اینجهانی نباشد، در چنتهی آن يافت شود. سلوک هم نظم و انضباط فکری و روحی میخواهد و هم تکرار و التزام.
بيهوده نيست که در تعاليم دينی و عرفانی، معرفت نفس جايگاه مهمی دارد. به اعتقاد من تا زمانی که ما از برقراری اين توازن ميان تن و جان غفلت میکنيم، رنجهای ما روی پايان ندارند. اگر کليد مطمئنی برای سعادت و خوشبختی وجود داشته باشد، قطعاً از راه درون است. حساب تصادفات و بخت و اقبال از اراده و اختيار ما خارج است، اما راه سلوک باطنی و معرفت نفس چيزی نيست که بتوان آن را حواله به تقدير کرد. نمیتوانيم در کار جان خود اهمال کنيم و بعد بگوييم تقدير چنين بود. هر جا که دست آدمی را ببندند، نمیتوانند روح و جان او را از او سلب کنند. تربيت کردن نفس آدمی، تکليف خود اوست، در هر مقامی که باشد و با هر پيشينهای. درست است که شدت و ضعف و درجات متفاوتی برای افراد مختلف هست، اما وقتی خودم به خودم نگاه میکنم (و تمام اينها را تکاليف خودم میدانم و بس)، نمیتوانم عذری برای خود بياورم که چون در غرب زندگی میکنم، ديگر نياز به تأملات باطنی و تجربهی معنوی ندارم. تکليف بزرگ آدمی، باز کردن همين عقدهی سختی است که به قول مولوی بر گلوی ماست. شايد بعدها فرصتی پيدا شود تا مفصلتر بنويسم از اينها، اما اينها را بايد شخصاً آزمود و چشيد تا اين غبار تن را ازچهرهی جان پاک کنيم. آن قدر وارد شدن به اين مباحث درد سر آفرين است که آدم از بيم سوء فهم، ترجيح میدهد خودش برای خودش در تنهايی و خلوت سلوکاش را بکند و نگويد که «چه کشفاش شد از اين سير و سلوک». هر چقدر تن جايگاه و ارزش دارد، جان هم دارد. اگر پذيرفتيم که جان، جهانی دارد بيکران و عمر جان جاويد است و عمر تن محدود و زوالپذير، ناگهان نگاه ما به عالم دستخوش تحول شگرفی میشود. تنانديشی وقتی بر جانانديشی غلبه کند و خورشيد جان در پس ابر تن نهان شود، طبعاً تمام همت آدمی مصروف آباد کردن همين تن میشود. بس است ديگر:
تک مران، در کش عنان، مستور به / هر کس از پندار خود مسرور به
اما: هين روان کن، ای امام المتقين / اين خيال انديشگان را تا يقين. کاش فرصت میداشتم تا نگاهی دوباره از سر فراغت و تأمل به نهجالبلاغه بيندازم و چنان که دوست دارم در آن غوطهور شوم.
نظرها (2)
جالب است آمدم كه بنويسم : علت عاشق ز علتها جداست/ عشق اسطرلاب اسرار خداست. ديدم سيبستان هم نوشته است. تكرارش از لذت نوشتن، خواندن ، شنيدن و فهم آن نمي كاهد.
پرنيان | پنجشنبه، ۱۵ بهمن ۱۳۸۳، ۱۰:۳۰
عشق اسطرلاب اسرار خداست. کارش بر هم زدن توازن است تا به توازنی برساند که سر را کشف کرده توانیم.
سيبستان | چهارشنبه، ۱۴ بهمن ۱۳۸۳، ۱۹:۰۲