ما چه داریم؟

پرسش سادهای است: چه داريم؟ پاسخ هم به همين سادگی است ولی دو پهلوست: همه چيز و هيچ چيز. وقتی سخنان محسن نامجو را در برنامهی پرگار میشنيدم، اولین چیزی که از خاطرم گذشت اين بود که محسن نامجو آدمی نيست که نداند ما چه داشتهايم. پس چرا چنين تمام داشتههای تاریخی و فرهنگی را نادیده میگيرد؟ به گمانم حالا باید در هر دو گزاره تجديد نظر کرد. محسن نامجو نه مورخ است نه نظریهپرداز علوم اجتماعی نه فیلسوف. نه استاد ادبیات نه حتی استاد خوشنويسی. ولی برای تفطن به بعضی چيزها نيازی به استادی در چيزی نيست. کافی است ببينی تا بدانی.
حالا واقعاً ما «ايرانی»ها چه داريم؟ فقط «خط نستعلیق و آواز ابوعطا»؟ هيچ چیز دیگری نداريم و نداشتهايم؟ از معماری گرفته تا هنرهای مختلف و متعدد، از فلسفه گرفته تا عرفانهای متلون و حيرتآوری که درد انسان داشتن در آنها موج میزند (در برابر عرفانهایی که خدا را برتر از انسان مینشاندند و او را در پای خدا قربانی میخواستند) و همينجور قلم به قلم چيزهای مختلفی به ذهنام سرازير شد. که چرا محسن نامجو اينها را نمیبيند؟ پاسخ چندان دشوار و ناآشنا نيست. مسأله همان حکايت تکراری دو سه قرن اخير است که چرا «ما» با ذلت و بدبختی زندگی میکنيم و آن «ديگری» عيش و عشرت دارد و تنعم. چرا ما هيچ چيز نداریم و آن ديگری همه چيز دارد؟ تاريخ اگر بخوانيم میدانيم که نه آن همه، همه است و نه اين هيچ، هيچ. ولی درد محسن نامجو را بايد فهميد. که چرا آدمی بايد اين همه رنج بکشد؟ چرا بايد ناگزیر شود دست رد به سينهی همه چيز بزند و خيال کند آن چيزی که میجويد و میخواهد در خانهی ديگری هست و در خانهی خودش نيست.
طی این يک دههای که مشغلهی تدریسی که داشتهام سال به سال افزون شده است، يکی از مضامينی که همیشه محور تدریسام بوده، بحث دربارهی شرقشناسی و نوع برخورد اين شرقیهايی که زیر ذرهبين مطالعهی غربی بودهاند، با آن غربی بوده است. میدانيم طيف دعواها و نزاعها را از شدت مقابلهی پرشور ادوارد سعيد فلسطينی مسیحی بگيريد تا اين سوی طيف که شرقشناسی مثل برنارد لوييس چطور دست در دست خبيثترين سیاستمداران مینهد و دانشاش را به چپاولگران میفروشد. قصهی شرقشناسی يکسره اين سو يا آن سوی طيف نيست ولی در همين طیف مشکلی عظیم وجود دارد که زاييدهی منطق و زبان استعمار است. نمیشود استعمار را نديد و مدام گفت پس ما چه کردهايم؟ اين پرسش را که پس ما چه کردهايم، به نحوی برنارد لوييس در سخنرانیای که پيش روی محمد ارکون در کتابخانهی کنگره دارد طرح میکند. بنمايهی حرف لوييس اين است که: ای مسلمانها! (شما بخوانيد ای ايرانیها!) تصميم با خودتان است که «اسلامگرا»ی خشن باشيد يا مثل ما متمدن و پيشرفته. بعد از لوييس، البته ارکون حرف میزند. چند دقيقهای به تعارفات رايج میگذرد اما درست از همان دقايق اول ارکون – اين روشنفکر الجزایری فرانسوی زبان – میخروشد (به طور خاص دقيقهی ۴۶ به بعد را ببينيد) در برابر لوييس که: شماها کی و کجا به اين مردم موقعيت اختيار و انتخاب دادهايد که حالا میگويید تصميم با خودتان است؟ همه چيز اينها را غارت کرده و بردهايد. آنها را در استيصال محض و بيچارگی و مذلت رها کردهايد و حالا میگوييد تصميم با خودتان است؟ متلفتام که هميشه وضع به همين شدت نيست ولی غالب موارد حکايت همين است که هست. يعنی زبان زور، زبان امپراتوری – شما فوکويی به قصه بنگريد مثلاً – و نگاهی که سوار است بر قدرت نظامی، به آن ديگری میگويد: تو هيچ نيستی و هيچ نداری! بيا مثل ما باش تا همه چیز داشته باشی! اين چکيده و عصارهی آن چيزی است که از دل درد و خروش نامجو بر میآيد.
لذا به نامجو میتوان همهی این ایرادها را گرفت که نسنجيده و شتابزده و با هيجان نشسته است و فریاد میزند و بیدقت حرف میزند. ولی باید فهمید که مسألهی نامجو نه تازه است و نه بیريشه. ريشهی این خروشها در همان حس استيصال است. و گرنه ایرانی – و ایرانی به معنای موسع و تاریخی و فرهنگیاش – بسا چیزها دارد فراتر از نستعلیق و آواز و شعر. از معماری بگیرید تا ساخت و سازهای مختلف شهری در طول قرن. از فرش ايرانی بگيرید تا نگارگریاش. از رقص بگيرید تا جريانهای فکری و عقلیاش. از خلاقیتاش در لذت بردن از زندگی بگیريد تا حتی بادهنوشی و شرابخواریاش – که ربطی به تقابل جعلی و تخيلی اسلام و ايران ندارد. و بسيار چیزهای ديگری که ماها به سادگی از کنارشان عبور میکنيم ولی قرنها فرهنگ پشتشان نشسته. ضعيفايد در برابر این غربی که نيروی نظامی دارد؟ شايد. تازه اين را هم حالا ديگر من مطمئن نيستم. چينیها هم همينطور فکر میکنند؟ روسها چطور؟ مردمان جنوب شرق آسيا چه؟ قصه به اين سادگی نيست که شما خروش برآوری که ما هيچ نداريم و هيچ نشديم و بیهوده داریم لاف میزنيم. راست میگويد نامجو. هستند کسانی که هيچ ندارند و هيچ نشدهاند و فقط لاف میزنند. ولی نامجو خودش را با همانها انگار جمع میزند. و بدش نمیآيد بگويد بقيه هم در همين خيلاند. مختصر قصه اينکه: نامجو را باید بر اساس چيزهايی که میداند (يا خيال میکند میداند) داوری کرد نه بر اساس دانشی که ندارد. وجه تمايزش البته دانشوری سالور ملايری است در برابرش که آن شتابزدگی را ندارد. و اين درنگ را در چيزی نبايد جست الا دانشوری و فروتنی. برای همه چيز و همه کس نبايد به اين شدت و غلظت تعيين تکليف کرد. خارج از دايرهی فهم و شناخت من و شما چيزهای بسیاری هست.
[تأملات, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اورينتاليسم, برنارد لوييس, بیبیسی فارسی, سالور ملايری, شرقشناسی, محسن نامجو, پرگار