۳
هر کس حکايتی به تصور چرا کنند؟!
قصهی معرفت، قصهی هميشگی بشر است. این وسوسهی گشودنِ همهی رازها در عالم چيزی است که آدمی را هيچگاه به حال خود رها نمیکند. و طرفه اين است که هر رازی که برای آدمی گشوده شود، رازِ تازهای پيش او چهره خواهد نمود. جهانِ بدون راز، حتی اگر مطلوب هم باشد، ممکن نيست. ما جهانِ راززدايیشده نداريم؛ جهان در هر عصر و زمانهای پاسخ بعضی از مشکلاتاش را میگيرد و بعضی معماها برایاش حل میشود اما همچنان معماهای تازهای پيش روی بشر باقی میماند. حاصلجمعِ اين معماها برای آدمی هميشه ثابت مانده است.
حاشيه نروم. اينها را بهانه کردم برای سخن گفتن از اين غزل حافظ که مطلعاش اين بيت است:
آنانکه خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشهی چشمی به ما کنند…
عموم مردم اين بيت را نادرست و در واقع به معنايی معکوس میخوانند و میفهمند. در اين بيت نه تمنا هست و نه خواهش. اتفاقاً بیت بعدی مضمون طعنهی گزندهی حافظانه را بيشتر آشکار میکند:
دردم نهفته به ز طبيبان مدعی
باشد که از خزانهی غيباش دوا کنند
اين غزل، پاسخی است به غزل شاه نعمتالله ولی که سروده بود:
ما خاک راه را به نظر کيميا کنيم…
انگيزهی حافظ هم کمابيش روشن است: حافظ ميانهی چندانی با بساط و دستگاهی سازماندهی شدهی خانقاهی ندارد؛ درست به همين دليل است که صوفی و زاهد در نگاه حافظی بسيار جاها کنار هم واقع میشوند (و همينجا صوفی خانقاهی ماهانی را «طبيب مدعی» میخواند). حافظ غزلهای بسياری دارد که در آن زاهدانی را که نگاه فقيهانه به دين و به عالم دارند، با عتابی گزنده به تازيانهی نقد میگيرد. اين غزل خاص، درست از آن غزلهايی است که ابياتی از آن نقد دستگاهسازی صوفيانهی خانقاهی است. نقد او هم روشن است: اين معرفتی که فلان صوفی مدعی داشتن آن است، معرفتی مسلم و قطعی و يقينی نيست. معشوق حافظ در پرده است و نقاب از رخ بر نداشته است. اينکه فلان صوفی با ادعای عارف بودن میگويد به معرفت رسيده است و صاحبِ يقين است، چيزی نيست جز ظن و گمان و حکايتی است به تصور!
برای حافظ، حسنِ عاقبت نه در اين است که آدمی متشرع باشد و متعبد و نه موقوف رندی و قلندری. مغزِ حسن عاقبت، عنايت است. آنچه جاذبِ عنایت است که اصرار در دينورزی فقيهانه و زاهدانه و حتی عارفانه است و نه بیاعتنايی به دين. جای ديگر هم اين مضمون را گفته است: دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات . مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش. رهایی آدمی نه در مباهات به فسق است (که اين روزها سکهی بازار اطفال ناپختهی تازه به دوران رسيدهی ناگهانمغربزمينديده است!) و نه در زهدفروشی است (که اين روزها به نحو مهوعی از در و ديوار سرزمین «اسلامی» ايران فرو میبارد!). هيچ کدام از اينها تضمينکنندهی عنايت نيست. رمز اين رهايی جای ديگری است.
نزد حافظ، برای آنها که اهل رازند و درون پردهاند، چه جگرها که خون نمیکنند. گويی حافظ، رندانه از ارتفاعی در احوال زاهدان و فاسقان مینگرد که چگونه «و کل حزب بما لديهم فرحون»اند! آنها که درونِ پردهاند، پريشاناند؛ حسابِ آنکه از برون در، مغرور صد فريب شدهاند و باورشان شده است به تصور که صاحبِ يقيناند، خود روشن است:
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده بر افتد چها کنند
سخن به درازا نمیکشم. بهتر است اين غزل را با آواز آسمانی شجريان و سنتور زندهياد فرامرز پايور در سهگاه بشنويد و ذوقی از شنيدن غزل به اين شيوه ببريد.
[تذکره, موسيقی] | کلیدواژهها: , حافظ, سهگاه, شجريان, فرامرز پايور
۴
دو تصنيف دشتی از عارف قزوينی
اين دو تصنيف را حتماً همه شنيدهاند. قطعات زير را شجريان با گروه پايور، به همراه اساتيد، اجرا کرده است. آن زمان مرحوم بهاری زنده بوده و کمانچهی آواز را ايشان نواخته است. رواناش شاد باد. بقيهی اساتيد هنوز در قيد حياتاند. استاد جليل شهناز و استاد محمد اسماعيلی. اما اين دو تصنيف برای من خاطرهها دارند. به خصوص آن تصنيف «گريه را به مستی بهانه کردم». هر دو از آنِ عارف قزوينیاند. خلاصه اينکه اين دو تصنيف، تا دلتان بخواهد نام و خاطره دارد، از بزرگان و اساتيد و دردمندان. گوش بدهيد و رفتگان را دعا کنيد و آرزوی بقا و تندرستی باقی اساتيد کنيد!
|
[موسيقی] | کلیدواژهها: , از خون جوانان وطن, جلیل شهناز, شجريان, عارف قزوينی, فرامرز پايور, گریه را به مستی