آسمان از سينهها خورشید خود را پس گرفت

شاید امروز بعد از ۱۵ سال است که دوباره اين شعر سيد حسن حسینی را یافتهام و میخوانم. دوستی آن زمان این شعر را روی کاغذی دستنويس به من داد و هنگام خواندناش سخت مرا متأثر کرد. امروز طبعاً درک من از شعر تفاوت پیدا کرده ولی همچنان در این شعر صميمیتی موج میزند که بازخوانی آن هزار خاطرهی لطیف را در خیالام زنده میکند. از مضمون شعر به روشنی بر میآید که در چه بستری سروده شده است. یادمان باشد که سيد حسن حسينی متعلق به نسلی بود که همگناناش کسانی بودند چون سهیل محمودی، ساعد باقری، حسام الدین سراج، قیصر امینپور و کسانی از این دست. یعنی نسل جوانان انقلابی و پرشوری که اهل هنر و ادب بودند. این نکته البته شعر را در بستر تاریخی مناسباش قرار میدهد ولی از تأثيرگذاریاش نمیکاهد. از دوست ناديدهای که اين شعر را امروز برای من فرستاد و دوباره دیدهی مرا به دیدار اين شعر زندهياد سيد حسن حسينی گشود، سپاسگزارم. این شما و اين شعر:
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانهی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبّت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کلهی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینهپرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهیها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیهمست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت میکند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت میکند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعلهها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دلها هالههایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دستها و پینهها در مرخصی
چهرها لوح ریا، آیینهها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون میزند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون میزند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خندههای گاهگاه انگار ره گم کردهاند
یا که هقهقها تقیه در تبسم کردهاند
منقرض گشته است نسل خندههای راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریهی پنهانی است
[شعر, قدريه] | کلیدواژهها: , رمضان, سید حسن حسینی, شب قدر, شعر, شهادت, علی
قدر کاشف الغطاء

هر کسی شب قدری دارد. درستتر آن است که هر کسی شبهای قدری دارد؛ ويژهی خود او به تناسب شاکلهاش. بر حسب قوت هاضمهی عقلی، معرفتی و روحانیاش. شب قدر تکرار میشود. چرخهای دارد که برای هر فرد سير کمال روحی و معرفتی او را نشان میدهد. شبِ قدر گرهگاه يا پلهی ارتفاع وجودی آدمی است. برای اهل ايمان، کشف اين شب قدر مهم است. علی که اين سحرگاه افتتاح قدر اوست، ميزان است. ميزان تجربهای از قدر. ميزان در هم پيچيده شدن شب هجر. برای او، در آن سحرگاه کوفه، گام واپسين حيات جسمانی علی بن ابیطالبِ خاکی برداشته میشود.
همين شب قدر است که تا دميدن فجر، فجری که علی در آن رستگار میشود و گویی تمام عمر منتظر فرا رسيدن آن بوده است، شب سلام است. شب امنيت است. شبی است که در سحرگاهاش دری گشوده میشود که: فادخلوها بسلام آمنين. اين شب، که شب نيست و ضمیر موهوم در اشاره به زمان نيست بلکه عينيت است در اشاره به شخص، شبی است که فرشتگان را از آسمان به زمين میکشد. اين شخص، پردههای معرفت را فرو میاندازد که لو کشف الغطاء ما ازددت يقينا. اين فرشتگان، فرشتگان صدقاند: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ» (۴۱:۳۰). اين فرود آمدن ملائک، اين برداشته شدن پردهی ميان ظاهر و باطن، در گرو استقامت بر سخن حق است: «هر نفس که نه پروردهی فريشتگان آمد، شيطانی؛ هر عقل که نه پروردهی پيغامبران آمد، حيوانی؛ هر جا که استقامتی است در نفس يا در عقل، فریشتهای بر او نشسته إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ؛ هر جا که دوری است يا در نفس يا در عقل، شيطانی بر او نشسته: هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ الشَّيَاطِينُ تَنَزَّلُ عَلَىٰ كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ (آيات ۲۲۱ تا ۲۲۲ سورهی ۲۶) «افاک في القول اثيم في الفعل»» (شهرستانی؛ مجلس خوارزم؛ ۱۲).
میزان ملک و شيطان، صدق است؛ پرهيز از افک در قول و اثم در فعل. استقامت يعنی جايی که قول الله جای قول افک مینشيند. يعنی شمشير لا در قتل غير حق میرود. يعنی که خوف و حزن آنجا رخت از ميان بر میبندند که حق با باطل آمیخته نشود. آنجا که: اعرف الحق تعرف أهله؛ فإن الحق لا يعرف بالرجال، إنما الرجال هم الذين يعرفون بالحق. اين است ميراث علی. حقیقت را به اشخاص و قدرتهای گردنده نمیشناسند بلکه به استقلال حق میشناسند. علی از این روست که ميزان حق است چون علی، هم به وجه خلقی استقامتی با حق دارد و هم به وجه امری حق را به استقامت میآورد. جايی که در شناخت حق گردنده و حیران نبودی و بر قول حق استقامت ورزیدی و در فعل آن ثبات قدم يافتی، نه خوفی هست و نه حزنی؛ هر چه هست بشارت است. بشارتی که نقطهی فرجاماش رستگاری است که: فزت ورب الکعبه.
و قدر علی، قدری که الگوی حق را به حق شناختن است نه به افراد، مدام تکرار میشود؛ نه هر ساله بلکه هر روز و هر نفس. « إن أمرنا صعب مستصعب، لايحتمله إلا ملك مقرب، أو نبي مرسل، أو مؤمن امتحن الله قلبه للإيمان». امتحان البته آسان نیست. امتحان، فرقان میطلبد و سلطان. تهیدست از فرقان و سلطان که باشی، در امر صعب و مستصعب، آسان تفاوت ميان حق و باطل را گم میکنی و اشخاص و افراد – و در زمانهی ما دولتها و زمامداران – معيار حق يا باطل میشوند. همينجاست که تفاوت ميان عدل و ظلم گم میشود. و باز همينجاست که علی همچنان چراغ پرفروغ اين شب ظلمت است: هر آنکه بی تو سفر کرد طعمهی موج است | چرا که در شب توفان، چراغ را گم کرد. علی از آن رو میزان عدالت میشود و اسطورهی تقوا که حق را به اشخاص و رجال نمیشناسد، این حق است که به رجال معنا میدهد. همین است که چکیدهاش در جان سنايی فرو میريزد که:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان | بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی | مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
پرسش اکنون اين است که چند شب قدر از ما فوت شده است؟ کی از جنينی و خونخوارگی برون میآييم؟ کی همنشين ملايک میشويم؟ اين نزول معنا از آسمان امر به زمین خلق، کی قرين جان ما میشود و ظاهر و باطن ما را زير و زبر و يکسان میکند؟ علی، همچنان میزان است. سحری نيست که علی به تيغ جهل و تعصب شهيد نشود و سحری نيست که علی باب گشودهای برای جويندگان نباشد تا از قشور به لباب رسند. ولی مستعد نظری هست تا به وصال فزت ورب الکعبه رسد و بگويد: ما کارک خويش با تو برديم به سر | دستافشانان برون گريزیم ز در؟ يا قرین شيطانایم به افک در قول و اثم در عمل و «باطل در اين خيال که اکسير میکنيم»؟ حق آشکار است و نشانهها پنهان نيستند؛ مشکل آنجاست که «نقيض له شيطانا فهو له قرين»، شمع هدایت آدمی را میکُشد و نور معرفت را زایل میکند و «يمرون علیها و هم عنها معرضون».
اهل بشارت را – که از خوف و حزن گذشتهاند – همين اشارت کافی.
[قدريه] | کلیدواژهها: , اثم, استقامت, افک, باطل, حق, شب قدر, عدالت, علی, قدر
نسبت قدر و قيامت
میخواستم مفصل دربارهی شب قدر يادداشت تازهای بنويسم. احوال دل مساعد نبود. پریشانی فکر مجال تمرکز نمیداد. گفتم اگر نتوان حق همهی سخن را ادا کرد، میتوان دستکم اشارهای کرد به ماجرا. بند زیر را از رسالهی «آغاز و انجام» طوسی نقل میکنم و شرحاش را میگذارم برای وقتی که گشايشی دست دهد. فاصبر صبراً جميلاً!
«در شب قدر: تَنَزّلَ الملائکةُ وَالرُّوحُ فِیها بإذنِ رَبِهِم مِن کُلُ أمرٍ (۹۷:۴). در روز قیامت: تَعرُجُ المَلائکةُ وَالرّوحُ إلیهِ فِی یَومٍ کانَ مِقدارُهُ خَمسیِنَ ألفَ سَنَةٍ (۷۰:۴). وچون کمال مبداء به معاد است، هم چنانکه کمال شب به روز است و کمال روز به ماه و کمال ماه به سال، پس اگر مبدأ شب قدر است معاد روز قیامت است و اگر شب قدر نسبت به ماه دارد: لیلة القدر خیر من الف شهر «تَنَزّلَ الملائکةُ وَالرُّوحُ» (۹۷:۳)، روز قیامت نسبت به سال دارد: « یُدبِرُّ الأمرَ مِن السَّماء إلی الأرضِ ثُمَ یَعرُجُ إلیِهِ فِی یَومٍ کانَ مِقدارُهُ ألفَ سَنَةٍ مِمّا تَعُدّوُنَ» (۳۲:۵). و به وجهی اگر مبدأ نسبت به روز دارد: خمرت طینة الآدم بیدی اربعون صباحا، معاد نسبت به سال دارد که مابین النفختین اربعون عاما. و اگر شب قدر بر هزار ماه تفصیل دارد: لیَلةُ القَدرِ خَیرٌ مِن ألفِ شَهرٍ (۹۷:۳)، روز قیامت به قدر پنجاه هزار سال است: فِی یَومٍ کانَ مِقدارُهُ خَمسیِنَ ألفَ سَنَةٍ فأصبِر صَبراً جمَیِلاً (۷۰:۴-۵)».
(آغاز و انجام، خواجه نصيرالدين طوسی؛ فصل دوم؛ صص ۴۰-۴۱ تصحيح سيد جلال بدخشانی)
[رمضانيه, قدريه] | کلیدواژهها: , آغاز و انجام, باطن, تأويل, رمضانيه, روز قيامت, شب قدر, قدريه, نصيرالدين طوسی
تشخص قدر!
شبِ قدر و تا روز خفتن!
درسآموزی در محضر عارفان کمترين خاصیتی که دارد این است که آدمی را متفطن به نکاتی عميقتر میکند که از پوششها و لايههای ظاهری پديدهها عبور کند. گشودهشدنِ ديدهی بصیرت باطنی آدم، البته حاصل ممارست است و ریاضت. اینها مواجيدی نيستند که به آسانی حاصل شوند. سلوک لازم دارد و برداشتن گامهای بلند.
دربارهی گنجايش داشتن
اين بزرگ بودن کار سادهای نيست. تمرین میخواهد. پوستی میخواهد کلفت. تلخیها باید تحمل کرد. نامردمیها و نامرادیها باید دید. اما اینها بی ايمان داشتن آسان نیست. ايمان البته راهگشاست و قوت قلبی است برای آنکه اين راه را میپيمايد. گنجايش یعنی اينکه شتاب نکنی در داوری کردن. پروندهی آدمها را زود نبندی. دربارهشان درشت نگویی. قاضی ايمان و اخلاقشان نشوی. دشوارترین چيزهایی که میتوان داوری کرد، همين ايمان و اخلاق است. اگر کسی از چراغ قرمز رد شود، آسان میشود قضاوتاش کرد. اما قضاوت ايمان و اخلاق است که هم دشوار است و هم خطرخیز. يکی از نشانههای گنجايش نداشتن و کمحوصله بودن همين است که شتابناک ايمان و اخلاقِ آدميان را داوری کنیم. این شتاب، چیزی نیست جز عقدهگشايی یا بیرون ریختن ناکامیها خود و ابراز بیصبری از نامرادیهای خویش. کامکاری يعنی اينکه حوصله داشته باشی و چندان پر باشی و فربه که کمحوصلهگیها و خوب و بد آدميان باعث نشود اصولات را رها کنی و سختگیریهایات بر نفس خودت را کنار بگذاری. این است که گنجايش داشتن میشود از نشانههای کامکاری. يعنی عبور از نامرادیها. یعنی گوارا شدن زهرها. يعنی ترک گوارش. یعنی دل به بلا سپردن و بلی گفتن. يعنی تلخی کشيدن و شيرین شدن در عاقبت.
گنجايش داشتن آسان نیست. بسی درشتیها باید از سر گذراند. بسی سخنان ناگوار باید شنيد. صبر میخواهد. اين صبر اجری دارد. اجر این صبر بر تلخیها و صبر بر سخنان خلايق، شيرين شدن است. اگر اين شبهای قدر، تازه براتی داشت باشد، چه خوب است که برات گنجايش باشد و بزرگ شدن. برات ميانهروی باشد. برات، پختگی باشد و خشم نگرفتن و زود شاد نشدن باشد. بعضی شبهای قدر، همین تأملها و گشايشهای فکر است که تقدیر آدمی میشود. همين که بیاموزی در چشیدن این زهرهای نامنتظر، چه تریاقی میتوان فراهم کرد. صبر آدمی را بزرگ میکند. خویشتنداری برای درشت نگفتن و درشت ننوشتن. صبر در برابر دوستان و دشمنان. گنجایش يافتن آسان حاصل نمیشود. برای این است که میگویند:
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر واپس گریز
پيش این الماس بی اسپر ميا
کز بریدن تيغ را نبود حيا
و این گنجايش نکتهای است تیز و برنده. پوستی میخواهد ستبر و قطور. و این هم نکتهای است که قدر، نسبتی هم با گنجايش دارد. شاید یکی از بهترین درسهای گنجایش داشتن و رسيدن به اين گنجايش این است که بیاموزی بدون طعن زدن در دیگران، گریبان خودت را بگیری و خودت را در ترازو حاضر کنی. فکر کنی وقت حساب است. فکر کنی ساعتاش رسیده که ابتدا تا انتهای آنچه هستی و بودهای را به میزان بکشی. هنری نيست گریبان خودت را بگیری اما به دیگران هم تير پرتاب کنی و خلایق را هم زخم بزنی و بگویی من هم خطاکارم. گنجايش اگر داشتی، میآموزی که نفسات را چنین محاسبه کنی و بگويی که: انا الذی اوقرت الخطايا ظهره و افنت الذنوب عمره و انا الذی بجهله عصاک و لم تکن اهل منه لذاک… و هذا ظهری قد اثقلته الخطایا… ان تشأ تعف عنا فبفضلک و ان تشأ تعذبنا فبعدلک… امشب، شب گنجايش است.
شب قدر است و طی شد نامهی هجر…
برای اين شبها – این شبها قدر وقدرت و نازل شدن ملائک – خوب است کليدهای اين خانهی ملائکه را در مصحف شریف بجوييم. آيات متواتر و مشهور اين شبها، آیات سورهی قدر است (سورهی ۹۷): إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِوَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ. این داستان فرود آمدن ملائکه و روح را به اذن پروردگارشان داشته باشید تا به آیات ديگر برسيم.
آيهی سیام از سورهی فصلت (۴۱): إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ. کلید، اين فرود آمدن ملائک، ایمان است و استقامت. ایمان اگر آوردی، الله اگر گفتی، با یک قبله اگر در راه توحيد صراط مستقيم را جستی و سر به بندگی هيچ طاغوت فرود نیاوردی، آن وقت است که ملائک هم فرود میآیند و خوف و حزنی نخواهد بود و آنچه در پی میرسد، بشارت است. این هم یک سویهی دیگر قدر و قدرت داشتن – قدرتی به استظهار و امداد ملائک.
میرسیم به آيات یکم تا دهم سورهی معارج (۷۰): سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِّلْكَافِرينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ مِّنَ اللَّهِ ذِي الْمَعَارِجِ تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدًا وَنَرَاهُ قَرِيبًا يَوْمَ تَكُونُ السَّمَاء كَالْمُهْلِ وَتَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ وَلَا يَسْأَلُ حَمِيمٌ حَمِيمًا. رسيدیم به آن سوی قوس حالا؛ اينجا ملائکه و روح عروج میکنند. این عروج، همعنان است با عذابی که بر کافران فرود میآيد و کسی را یاری دفع آن نيست. روزی است که مقدارش پنجاه هزار سال است. و این روزی که چنین دراز است، صبری میطلبد جمیل. و این روز را دور میبینند و اهل ايمان این روز را نزدیک میبینند: روزی که آسمان چون فلز گداخته گردد و کوهها چون پشم و هيچ خویشاوند حال خويشاوند نپرسد – اين است روز سخت و دشوار. و این روز سختتر و دشوارتر بر کسانی خواهد بود که ایمان ندارند و سر به بندگی غير خدا فرود میآورند و خوی غلامی در آنها مستحکم است و ارکان حریت آدمیت را شکستهاند.
هنوز هم از جنس عروج ملائک داریم؛ آيات ۳۷ تا ۴۰ سورهی ۷۸: يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلَائِكَةُ صَفًّا لَّا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرحْمَنُ وَقَالَ صَوَابًا ذَلِكَ الْيَوْمُ الْحَقُّ فَمَن شَاء اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ مَآبًا إِنَّا أَنذَرْنَاكُمْ عَذَابًا قَرِيبًا يَوْمَ يَنظُرُ الْمَرْءُ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ وَيَقُولُ الْكَافِرُ يَا لَيْتَنِي كُنتُ تُرَابًا. این روز، روز قیام است. روز ایستادن. روزی است که روح و فرشتگان هم به صف میايستند و هیچ زبان نخواهند گشود مگر به اذن رحمان و وقتی سخن بگویند سخن صواب خواهند گفت نه سخنی از سر تملق و چاپلوسی. روز حق یعنی این: روزی که در آن جز صواب نگویند و حقی در آن پوشانده نشود. و این روز است که هر که اهل خدا باشد، راه خدا را خواهد رفت و سر از بندگی طاغوت خواهد پیچید. این روز است که اهل معنا، به بندگان طاغوت و اولیای شيطان، انذار این عذاب نزدیک را میدهند. و اينجاست که آدمی به کردهی خویش و آفریدهی خویش و سرنوشتی که خود به دست خود آن را رقم زده است مینگرد و میگويد کاش خاک بودم!
به عقب برگردیم. اين اهل طاغوت، این اولیاء شيطان، هنگامی که با اهل رحمان، روبرو میشوند، تلبیس میکنند و لباس حق میپوشند که ما نیز با شما همزبان و همداستانايم، اما در نهان استهزاء میکنند و غوطهور در طغیان میشوند: وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُونَ. این است فاصلهی ملائک تا شياطین؛ اللّهُ يَسْتَهْزِىءُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرُوُاْ الضَّلاَلَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُواْ مُهْتَدِينَ. (سورهی بقره، آیات ۱۴ تا ۱۶). اينجاست که اهل طاغوت، خود استهزاء شدهاند و محو در طغیان. هدايت آزادی، عزت، کرامت و تقوا را به ضلالت طغیان، استعلا و استکبار میفروشند – طغیان در برابر یگانه معبودی که همه در برابر او یکساناند و هيچ کس را امتیازی نیست جز به تقوا و نه به مال و مکنت و دولت. این است تجارتی که در آن سود و سرمایه يکجا میسوزند.
امشب، شبی است که میتوان در آن هدایت يافت. هدايتِ حریت،هدايت آزادی و آزادگی، هدايت خروج از ظلمت همنشينی و اطاعت طاغوت و فرعون، به سوی نور و همعنانی به اولياء خدا – و اولیای خدا را نشانه هست:استکبار نمیکنند و بندگان خدا را به بندگی و خوف فرا نمیخوانند. از سخن گروهی بوی خوف و انذار میآيد و از سخن گروهی دیگر بوی بشارت و ترک حزن و اندوه. شبِ قدر، شب قدرت است. شب قدرتی به استظهار ملائک و استمداد از روح. شبی که ملائک فرود میآيند و عروج میکنند و قیام. تا احوال اهل طغيان و گردنکشی در برابر واحد قهاری که آدمی را در بر و بحر کرامت بخشيد و حريم عزت آدمی را تا حدی مقرر کرد که سفک دماء را همردیف نابودی نوع آدمی شمرد، چه باشد. کسی پند میگیرد؟
حيلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، ديوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
چون جان تو شد در هوا، ز افسانهی شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبر برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را همخانه شو، همخانه شو
جان بر لب؛ دو جهان بر کف
به حرفی میتوان گفتن تمنای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
تمام نکته همين «ذوق حضور» است. ذوق حضور که داشته باشی، شب و روز، گاه و بیگاه نمیشناسد. همه جا میشود قصهسرايی کرد. ذوقی بايد باشد و حضوری. بعضی اوقات حضوری هست، درکِ حضور نيست. درکِ حضور هست، ذوق حضور نيست. میفهمی يک جايی واقعی. میفهمی يک کسی هست. سنگينی لحظه را حس میکنی. حالات دگرگون میشود. ولی از همهی اينها ذوقی نمیبری. جانات روشن نمیشود. روحات فربه نمیشود. سبک نمیشوی. فرحناک نمیشوی. اينجوری که نباشی يعنی «ذوق حضور» نداری. ذوق حضور يعنی اينکه آخرش تبسمی به لب داشته باشی و نرمتر بشوی. همین. و گرنه خيلیها هستند «فغان» میکنند و آه میکشند و شلوغبازی در میآورند:
عاشق آن نيست که لب گرمِ فغانی دارد
عاشق آن است که بر کف دو جهانی دارد!
اقبال، اول اين دفتر زبور عجم غزلی دارد با نام دعا. حالی میدهد خواندن، فهميدن و زيستن این غزل:
يارب درونِ سينه دل با خبر بده
در باده نشئه را نگرم، آن نظر بده
اين بنده را که با نَفَسِ ديگران نزيست
يک آهِ خانهزاد، مثالِ سحر بده
سيلام، مرا به جوی تُنُکمايهای مپيچ
جولانگی به وادی و کوه و کمر بده
سازی اگر حريفِ يمِ بيکران مرا
با اضطرابِ موج، سکونِ گهر بده
شاهينِ من به صيدِ پلنگان گذاشتی
همت بلند و پنجه از اين تيزتر بده
رفتم که طايران حرم را کنم شکار
تيری که نافکنده بود کارگر بده (!)
خاکام به نورِ نغمهی داوود برفروز
هر ذرهی مرا پر و بالِ شرر بده
از بدهکاری تا ورشکستگی
ای دل به کوی او ز که پرسم که يار کو؟
در باغ پر شکوفه، که پرسد بهار کو؟
نقش و نگارِ کعبه نه مقصود شوقِ ماست
نقشی بلندتر زدهايم، آن نگار کو؟
همين دو بيت اول غزل را دو سه باری زمزمه کردم. لحظهای با خودم گفتم اين باطنگرايی سرکش و اين عرفانِ بنيانکنی که ريشهی زاهدی را میسوزاند، يک جايی آدم را معلق نگه میدارد. انگار اين سرکشی، دارد آن لحظهی مواجهه با وحی را برای آدم بازسازی میکند. انگار شوقی است از درون که طی زمان کنی با آن. اگر نشود هميشه و همه جا عنان اين توسنِ گردونتاز را رها کنی، بعضی وقتها، بعضی شبها، مثل امشب، که میشود. نمیشود؟ من میگويم مردِ مرد اگر باشی و نهراسی از ملامت، هميشه میشود. به شرط آنکه بدهکارِ ننگ و نام نباشی. خوب وصفی است ها. بدهکاری را میگويم. مردم فکر میکنند بدهکاری هميشه اين است که پولی به کسی بدهکار باشی. وامی ازاين جنس داشته باشی. بعضی وقتها آدمها بدهی آبرو دارند. زورکی خودشان را آغشتهی يک آبروهايی میکنند برای خوشامد دانشمند و فقيه و فيلسوف (عوام که ديگر جای خود دارد). در حالی که خوشامد هيچ کدام از اينها خوشامد او نمیشود. هر کدام از اينها که بويی از شرم، بخوانيد تقوا، برده باشند، نفسی و لحظهای تو را وامدار توقع و ميزانهای خودشان نمیکنند. بدهکاری چيز بدی است. هم مادیاش، هم معنویاش. از همه بدتر اين بدهیهای معنوی است. که مدام جوش میزنی و خودت را برای يکی آراسته میکنی فرودست. آن وقت نزدِ زبردست و بالاتر از او، ژوليده مینشينی. اين ديگر بدهکاری عظماست. به اين میگويند ورشکستگی. «قل هل ننبئکم بالأخسرين اعمالاً الذين ضل سعيهم في الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعاً». يعنی اين آيه اينقدر ايهام و ابهام دارد که مردم نمیفهمندش؟ به اين صراحت و آشکاری خطاباش به مؤمنان است؛ همان کسانی که آغشتهی دينداری هستند. تلنگر از اين روشنتر؟ و باز هم مردم بدهکار میمانند و تا خرخره زير قرضاند؛ به او.
خوشباشی و رهايی
لحظهای با خودم درنگ کردم موقع نوشتن که پس يعنی هيچ در هيچ؟ يعنی خلاصِ خلاص؟ يعنی هر کس هر چه خواست بکند و تو هم هيچ دم مزن؟ نه، اين نيست. آدم وقتی قرار است نفساش را تصفيه کند، خودش شروع به بهانهجويی نمیکند. خودش سرود يادِ مستان نمیدهد. آدم خودش بايد بفهمد کجا نفساش دارد فريباش میدهد. فريبها به همين ظرافت و سادگی در دل همين رنجشهای به حق هم خوابيده است. فهماش خيلی ساده است. حساباش را بکن که ميان تو و حق، هيچ غباری نباشد. فرض کن در حالی هستی که تو از او راضی باشی و او هم از تو راضی باشد. فرض کن طربناکانه داری میخوانی که: «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است». در چنين حالی برایات مهم است که ديگران، از دوست يا دشمن، برای تو وزنی قايلاند يا نه؟ وقتی او تاجِ عنايت بر سرت میگذارد، چه باک از کمری که ديگران بربايند؟ اصلاً وقتی او در ميانه باشد، ديگران همگی ديگراناند؛ دوست و دشمنی در ميان نيست. وقتی با او باشی، وقتی توفان استغنا میوزد، فقط میتوانی بگويی: «سودای آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما». تو را همين سودا بس است. همين آزمون خوبی است برای اينکه بدانی در کدام پلهی نردبان هستی و چقدر راه داری تا برسی آن بالا. يک معنای حريت و آزادگی همين است که از درون در بند اين دوستیها و دشمنیهای اعتباری نباشی. يک معنای حريت همین است: «وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم / که در طريقتِ ما کافری است رنجيدن».
پ. ن. این را در جواب آن اولين دامی نوشتم که بعد از نوشتن يادداشت قبلی گذاشتند؛ نوشتم شايد گرفتارش نشوم!