لولو ساختن از شبح امپرياليسم ايرانی

توضيح مترجم: مطلبی که در زیر میبينيد، ترجمهی فارسی مقالهای است که در نشنال اينترست به قلم پل پیلار منتشر شده است به اين نشانی. امیدوارم کسی هم اصل مقالهای را که به زبان انگلیسی نوشته شده – و این مقاله پاسخی به آن است – ترجمه کند تا برای خوانندگان فارسیزبانی که دسترسی به زبان انگلیسی ندارند این امکان فراهم شود تا با شفافیت بیشتر از جنس بحثهایی که این روزها حول سیاست ایران و مذاکرات هستهای در میگيرند آگاه شوند و روايتهایی نامتقارن و گاهی مخدوش و متناقض از آنچه به فارسی و انگلیسی منتشر میشود نداشته باشند. ترجمه را با شتاب انجام دادهام در نتیجه لغزشها را به کرمتان ببخشاييد. د. م.
مخالفان توافق هستهای (یا در واقع، هر نوع توافقی) با ایران همچنان میکوشند توجهها را از مزایای نسبی داشتن محدودیتهای توافقشده برای برنامهی هستهای ایران در مقايسه با نداشتن این محدودیتها منصرف کنند تا تصویر ايران بسازند خونریز و قسیالقلب با مقاصد و نيات امپرياليستی که هدفاش به چنگ آوردن کل خاور ميانه است. ايران به کرات چنان تصویر شده است که گويی به سوی سلطهی منطقهای «رژه میرود» يا ساير کشورها را دارد «میبلعد». هرگز توضيح داده نمیشود که اين تصویر به فرض درست بودن چطور میتواند دلیلی باشد برای به انجام نرساندن توافقی هستهای که بتوان از رهگذر آن اطمينان حاصل کرد که اين قدرت امپرياليستی بیامان فرضی هرگز به قدرتمندترین سلاحی که نوع بشر تا کنون اختراع کرده است نرسد. اما آنچه که اینجا در کار است، منطق نیست؛ کوششی است برخاسته از عواطف و احساسات برای دامن زدن به انزجار از وارد شدن در هر معاملهای با چنين رژيم هيولاوشی.
گره تازهی اين تقلای مخالفت با توافق را میتوان در مطلبی دید به قلم سونر چاغاپتای، جیمز جفری و مهدی خلجی که هر سه از مؤسسهی واشنگتن برای سياست خاور نزديک هستند. نويسندگان اين مؤسسه میگويند که ايران «يک قدرت انقلابی با آرزوهای هژمونيک و سلطهطلبانه» است و آن را به «قدرتهای هژمون گذشته» مانند میکنند چون روسيه، فرانسه، آلمان، ژاپن و بريتانيا – که قدرتهایی بودند که در سال ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ «دنيا را به کام جنگ کشاندند».
به یاد بياوريم که آن قدرتهای هژمون چه کردند. روسها از ارتشهایشان برای ايجاد امپراتوریای استفاده کردند که بیشتر سرزمينهای اوراسيا را زير نگين خود داشت و دولت جانشين آن هنوز هم يازده منطقهی زمانی را در اختيار خود دارد. بريتانيا با نيروی دريایی سلطنتیاش اقيانوسها را در تصرف داشت و از قدرتاش برای ساختن امپراتوریای استفاده کرد که خورشيد هرگز در آن غروب نمیکرد. فرانسه هم بخشهای عظیمی از آفريقا و آسيا را تسخير کرد و به استعمار کشید و موقعی که امپراتوری به قدر کافی مستعد داشت، بيشتر اروپا را نيز زير چکمههای خود آورد. ژاپن از نیروی نظامی برای به دست آوردن سلطه بر بخشهای عظيمی از نیمکرهی شرقی استفاده کرد. و اما آلمان، خود نويسندگان اين مؤسسه به یاد ما میآورند که – به مثابهی بخشی از ارجاع تقریباً الزامی به نازیها در هر نوشتهی ضد توافقی دربارهی ايران – «آلمان نازی به دنبال سلطه بر اروپا از اقيانوس اطلس تا رود ولگا بود، و میخواست سایر کشورها را نيز تبديل به دولتهايی خراجگزار خود کند و سلطهی کامل نظامی، اقتصادی و دیپلماتيک ایجاد کند». در عمل، آلمان نازی فقط در پی این کار نبود؛ آلمان نازی از قدرت نظامی برتر و مسلطش استفاده کرد و اين هدف را محقق کرد، دست کم تا مدتی.
ايران حتی به گرد پای هيچ کدام از اینها از حيث دستيافتها، توانايی يا آرزوها نمیرسد. بیشک جمهوری اسلامی فعلی به گرد پای آنها هم نمیرسد و باید سراغ تاریخ کهن ایران برويد تا طعم و مزهای از امپرياليسم را آن هم در مقیاس کوچک همسايگی نزدیک ایرانیها بچشيم. گره مطلب اين مؤسسه اين است که نويسندگان دقيقاً چنين کاری کردهاند. آنها به ما میگويند که: «آرزوهای هژمونيک ایران در واقع ريشه در سلسلهی صفوی در قرن شانزدهم ميلادی دارد». میدانید که وقتی ارجاع به صفويه در قرن شانزدهم میلادی مبنای مخالفات با توافقی شود با کسی دیگر دربارهی برنامهای هستهای در قرن بيست و يکم، بار افزونی بر شانههای نحيف چنين استدلالی نهاده شده است.
سلسلهی صفوی پيش از اینکه کسی بتواند داوری کند که تمایلاش برای رفتار کردن به مثابهی عضوی محترم از نظام دولتهای مدرن چقدر است، از صحنهی روزگار رخت بر بست. آن قدرتهای هژمون دیگری که در این مطلب از آنها نام برده شده دگرديسی پیدا کردند و اعضای محترمی از نظام بينالمللی فعلی شدند (هر چند بحث مربوط به بحران اوکراين همچنان دربارهی رویکرد دولت روسيه پا بر جاست). پس نویسندگان این مؤسسه وقتی میکوشند استدلال کنند که ايران هرگز عضوی محترم و سر به راه از همان نظم و نظام نخواهد شد، مدعی هستند که آنچه ایران را از ديگران متمايز میکند تنها اين نيست که آرزوهای هژمونيک و سلطهطلبانه دارد بلکه این است که «قدرتی انقلابی است با آرزوهای سلطهطلبانه». و میگويند که «قدرتهای سلطهطلب انقلابی شهوت امپریاليستی رسيدن به فضای حیاتی (آلمانی) [lebensraum] به شکلی که در آلمان دورهی ويلهلم بود» را- باز هم باید پای مقايسه با نازیها در ميان باشد – «با جهانبينی دینی يا آخرالزمانیای در هم میآمیزند که منکر اصول نظم کلاسیک بینالمللی است».
اینکه این سیر استدلال چقدر از واقعيت منسلخ و گسسته است از ارجاع ديگربارهی نویسندگان به قدرتی ديگر آشکار میشود که تواناییها و جاهطلبیهایاش از افق و مقدورات ايران بسی دور است: چين، که نويسندگان از ما میخواهند آن را سلطهطلب بدانيم ولی نه نظامی انقلابی مانند ايران. آنها مینويسند: «حتی امروز هم کشورهايی با تمايلات سلطهطلبانه مثل چين مشروعيت اين نظم بينالمللی را به رسميت میشناسند». با توجه به اينکه چقدر از رفتار بینالمللی چين که بر حسب نفی آن جنبههایی از نظم بينالمللی که توسط غرب و بدون مشارکت چین برقرار شده است، توسط تحلیلگران بیشماری توضيح داده میشود يا توضيح داده شده است، اين مدعا، سخنی حيرتآور است. نمونهی اخيری از اين جنبه از سیاست چین را میتواند در بانک توسعهی زيرساختهای آسيایی و ساير مکانيزمهای ساختهی چین به مثابهی جايگزینهای نهادهای مالی بینالمللیای ديد که زير سلطهی غرب هستند.
در مقام مقایسه، یک ویژگی مهم از سیاست خارجی رژيم «انقلابی» ايران اين بوده است که بکوشد ايران را تا جايی که امکان دارد بخشی از نظم بینالمللی موجود به رغم خاستگاههای غربی آن، کند. (ايران، بر خلاف چين، حتی کمترين توان را برای بر پا کردن نهادهايی جايگزين نهادهای غربی حتی اگر بخواهد، ندارد). اين جريان از سياست ايران را نه تنها میتواند در آنچه رهبران ایران میگويند بلکه در آنچه که انجام میدهند نيز میتواند دید، از جمله در شرکتشان در همايش بازنگری معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای همين هفته. توافق هستهای در دست مذاکره با قدرتهای پنج به اضافهی يک خود یکی از آشکارترین تجلیات سياست ايران است برای دادن امتيازهای مهم و از خود گذشتگی برای اينکه عضوی جاافتادهتر از جامعهی بينالمللی شود.
تصوير کردن ايران امروز به عنوان «انقلابی» به معنای برآشفتن سبد سیب بينالمللی به همان اندازه برخاسته از جهل و ناآگاهی از تاریخ اخير و الگوهای رفتاری واقعی ايران است که تشبیه ايران فعلی به امپرياليسم قرن شانزدهمی صفوی. در سالهای اولیهی جمهوری اسلامی واقعاً چنین باوری در ميان بسياری در تهران وجود داشت که انقلاب خودشان بدون بروز انقلابهای مشابهی در کشورهای همسايه ممکن است دوام نياورد. اما حالا که جمهوری اسلامی بیش از سه دهه است که دوام آورده است، چنان دیدگاه يکسره بلاموضوع و بیخاصيت است.
بحرين با توجه با اکثريت جمعيت شيعهی آن و ادعاهای تاريخی ایران نمونهی خوبی است. به رغم ناآرامیها در بحرين در سالهای اخير، دير زمانی گذشته است از هر گونه گزارش موثقی دربارهی فعالیت ايران در آنجا که بتوان صادقانه آن را براندازانه يا انقلابی توصيف کرد. اين در تضاد عريانی است با رفتار عربستان سعودی که نيروهای مسلحاش را به آنجا گسيل کرده است که ناآرامیهای شيعيان را سرکوب کند و رژیمی سنی را در منامه استوار نگه دارد. امروز میتوان مقايسهی مشابهی را با یمن انجام داد: هر کمکی که ایرانی ها به حوثیهایی که شورششان به تحريک ایران نبود (و در طی آن بنا به گزارشها ايرانیها حوثیها را توصيه به خويشتنداری کردهاند)، با حملات هوايی سعودیها که باعث کشته شدن صدها غير نظامی شده است، کاهش پيدا میکند. (یک بار ديگر به ما بگوييد که کدام کشور در خلیج فارس قدرت هژمون است؟).
قصهها و داستانهایی از این دست که ایران يک قدرت هژمون منطقهای و تهدیدگر فرضی است نه تنها دلیلی برای مخالفت با رسيدن به توافق با تهران نیست؛ بلکه اين قصهها از اساس درست هم نيستند.
[تأملات, سياست] | کلیدواژهها: , اسراييل, امپرياليسم, ايران, شاه, شيعه, صفویه, عربستان سعودی, مذاکرات هستهای, واینپ, پروندهی هستهای, پل پیلار