تاسيان…
سينهی صافی گرفتم پيش چشمِ روزگار
تا در اين آيينه هر کس خود چه پندارد مرا!
هان، از آن شعر سايه میگفتم. بياييد اول دو تصنيف بشنويد. با صدای شجريان و آهنگ مشکاتيان. دو تصنيف ارکستری. «جان عشاق» و «گنبد مينا». یکی در اصفهان و يکی در دشتی. اولی روی همان غزلی است که امشب مشغولام کرده بود و بعدی روی غزلی که آتشام میزند. «از دلِ تنگِ گنهکار…». اين دو را که گوش داديد، شعر سايه را بخوانيد. احوالِ کودکی من است. طفوليتی که با من آمده است و هنوز کودک مانده است. شايد اين کودکی تا دمِ مرگ با من ماند. اين کودکی حکمتی دارد برای من… قصهاش بماند برای بعد.
|
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشيد
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمام لغزيد
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اين همه درد
در کمينِ دلِ آن کودکِ خرد؟
آری آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدناش را باور
من نمیدانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی ديگر؟
آه ای واژهی شوم
خو نکرده است دلام با تو هنوز
من پس از اين همه سال
چشم دارم در راه
که بيايند عزيزانام آه
[هذيانها] | کلیدواژهها:
از سايه كه مي نويسي خيلي مطلوب است.
هر چند كه فقط همين قدر بنويسي.
چه خوشگل بود این شعر آخر …
این «رخسارهی برافروخته» از آنهاییست که هر چهقدر هم شرح و بیان برایاش بگویی فایده ندارد. باید دیده باشی…