بر آستان جانان

تمام روز نوروز غم غریبی میان جانام را چنگ زد. روانام مجروح بود. به زبانام نمیگشت و نمیگردد که از او چيزی بنویسم که حتی کمترین رنگ و نشانی از اندوه داشته باشد. او جان طرب است. آن مایه خرمی که او به جهان ما آورده بی هيچ مجاملهای شايد قرنها در فرهنگ ما نبوده است. پس آيا از او نوشتن توصيف است؟ مدح است؟ شکایت از گردش زمانه و کجرفتاری طبیعت و سرکشی تن است؟ مرثیه است؟ ابراز اندوه است؟ آرزوی سلامتی و تندرستی است؟ تکرار هزاربارهی مهابت فنای در بقا پيوستهی آدمی است؟ همه هست و هيچ کدام نيست. آخر چه خاصیتی دارد از بدیهیترین واقعيت زندگی و حیات بر کرهی زمین چيزی بنويسی. همه این را میدانند. هم عالم و هم عامی. نکته چيز ديگری است.
او جان بسی بسیاران را از حضيض به اوج کشيده است و میکشد و خواهد کشید. دقت دارید؟ این استمرار و حضور در گذشته و حال و آينده را؟ این توفیق کمی نیست. کمتر کسانی در اين تنگهی عابرکش، اين گذرگاه تنگ، مجال و بخت اين را دارند که چنين اثری از خود به جا بگذارند. اين نه پيشگويی است نه خيال: این جاری شدن در گذشته و حال و آينده يعنی رفع حجاب زمان و مکان. یعنی خرق پردهی جسم و جسد. يعنی عبوری از قیدهای بشری که شانه به شانهی محال میزند. او اين کار را کرده است. هم به یاری بخت و هم به مدد همت و عزم خود. او که در خودیاش گويی خدایی جاری است، چه بسا بی آنکه خواسته باشد. او نايی است نهاده بر لبهای جاودانگی و ابديت.
از او حتی نام نمیتوان بردن. ناماش چنان بلند و پيوسته است در آفرينندگی و زایندگی که از همهی نامها میگذرد و به معنای يگانهی حسن میپيوندد بلکه پيوسته است. رنج تن در برابر اين عظمت بیکرانگی چیست؟ رنج تن به ثانيهای میآسايد. اين راز جاودانگی است که آدمی قرنها حيران و سرآسيمه در پیاش دويده و اندکشماری بخت اين را داشتهاند که سر از اين روزن بیرون کنند و آن افق روشن را تماشا کنند.
اما قصهی او همه حکايت معنا و رازها نيست. حيات او، حيات طيبهی او، سوی زمينی ديگری دارد که با زندگی هر روزهی آدميانی آغشته و همنواست که دههها و قرنها رنج بيداد را بر خود هموار کردهاند و بارها بر آن شوريدهاند. يکی از رازهای اتصال او به جاودانگی همين است که دانسته يا نادانسته با صدایی همراه شد که از حنجرهی خلق برآمد. او تنها صدای خس و خاشاک نبود. او صدای خدا بود: صدای آزادگی و سرفرازی انسان بود؛ و هست. میدانم که در چنین مقامی سخن از این و آن قطعهی خاک این و آن دیار گفتن نقض غرض شايد باشد ولی در روزگاری که در دیار خراسان فرومایگان آن خاک برکشیده میشوند و بزرگوار خداوندان آن عنقاصفت گوشهنشين غربت و عزلت میشوند، همینکه او از پهنهی خاک خراسان درخشيده است، سرافکندگی خراسانی را به مايهی مباهات بدل کرد. اين هنر اندکی نیست. اما این همه میگذرد. تمام این نايرهی بیداد فرو میمیرد. آنچه میماند صدای سخن عشق است در برابر حقارت بیخردی و بیداد. او شب و روز قدر خود را به نيکی دریافت و متصل شد به آن صدای خدايی.
او صدای صبر است و اميد. این است، استِ زمانی نیست. استی از جنس بود و هست و خواهد بود نيست. اين است، استِ وجودی است. صدای او صدای صبری است در برابر کفرِ بیداد و خودکامگی. این همان صدای «ربنا افرغ علینا صبرا»ست. همان صدای ثبات قدم است در برابر کفری که آزادگی و منزلت آدمی را به هيچ میگرفت و میگيرد.
از او و با او تا قیامت میتوان نوشتن. بسیار نوشتن از او کم است و زیاد است. او با بسیار نمیزيد. در مقام زیستن جاودانهی او، سخن بر قامت معنا تنگ میآيد. همین بس که گلبانگ سربلندی و آزادگی انسان از اين حنجره گوش شنوندگان شنوا را پر میکند. و جاودان میماند. هنوز و همیشه با اين راهزن، صد کاروان توان زد. هنوز و هميشه از اين کمان، بر چشمان دشمنان تير میتوان زد. اما در این مقام نه تیری میماند و نه کمانی: این مقام دشمن را دوست میکند. دشمن هم در برابر او خواهناخواه سر فرود میآورد. او، يک تن نيست. او يک اسم نيست. او، ماست. او همهی ماست. او نغمهی پيوستگی اين رود است. اين آوای اعجاز حيات است. از او اسم نباید بردن چون نمیتوان اسماش را در اين حروف تنگ به بند کشید.
جوانتر اگر بودم نامها پی هم رديف میکردم از نشانههای او. اما حاصل کار میشد انشای تازهکاران و سخنپردازی نورسیدگان. او – اين اويی که از یک تن فراتر است و صدای قرنها آزادیخواهی و غرور آدمی است – از اسم و حرف عبور کرده است. معنایی است متلاطم که قرنها پس از آنکه من و ما نباشيم، او هست؛ ما هستيم. همه با هم هستيم و خواهيم بود. اين صدای یار هزاران سالهی ماست: صدایی که از یک سینه برآمده و سينهها را صافی کرده است. صدایی و سینهای که طور سینا را به فروتنی میکشاند. او صداست. او حقیقتی است که آن سوی تنگیهای بشريت و کوتاهیهای انسانی میماند و قرنها مانده است. قرنهای آينده صدای او – صدای یگانهی انسانی او – را تکرار نخواهد کرد اما معنای او همچنان خواهد خروشيد. بیوقفه. ما صدای او هستیم و او صدای ما. اين همه درازگویی هم روا نبود. اما «اين قدر هم گر نگويم ای سند، از ضيعفی شیشهی دل بشکند».
يادداشتهای مرتبط
[اميدانه, واقعه] | کلیدواژهها: , بقا, جاودانگی, شجریان, یوسف خوشنام ما
عالی داریوش جان. از دیروز مطالب بسیاری در این باره خواندم اما می دانستم شایسته ترین را اینجا خواهم یافت.