اين گريههای شوق؛ آن اشکهای سوز
امروز يک بار با بغضِ تو بغض کردم و دو بار با صدای لرزان و گريان تو سخت گريستم. امروز چنان مرا به آسمان بردی و چندان بر زمين با من نشستی که ترديد ندارم تمام آن مايه عهد و پيمانی که در کار تو کردهام و کردهايم، سزاوارترين مخاطب خود را در کرهی خاکی داشته است. امروز تمام تاريخام، تمام هستیام، تمام آرمانها و آرزوهایام پيش چشمام رژه رفتند. امروز تو مرد احساس بودی و چندان خاکی و زمینی در کنار من و ما، چندان انسانی سخن میگفتی که هيچ جدايی و فاصلهای ميان ما و تو نبود. اما دقايقی بعد چنان از سر خردمندی و پختگی و درايت سخن میگفتی که گويی آن که دقايقی پيش به صدايی لرزان و بغضآلود، با آن همه اشتياق، آن اندازه انسانی و خاکی، با ما سخن میگفت تو نبودی! گويی تو احتياج و استغنا، ناز و نياز را یک جا با خود داری.
و تو انسان بودی و هستی. اما چه انسانی! بر آسمانات به یک شيوه میتوان ديد و بر زمين به نوعی ديگر میتوان دل به تو سپرد. اما چه پيوندی ميان ما و تو عميقتر از رشتهی محبت و مهر؟ رشتهای که به نگاه متصل است، که «نشود فاش کسی آنچه ميان من و تست / تا اشارات نظر نامهرسان من و تست». و آری، «روزگاری شد و کس مردِ رهِعشق نديد». وقتی مثل پدر و درست در مقامِ پدر، چنان با تفقد دست بر سر فرزندان معنویات میکشی و همدلانه و با مهر با آنها سخن میگويی و عمق محبتِ فروتنانه و بیتابانهات را میتوان با گوشت و پوست لمس کرد، ديگر چه جای درنگ و ترديد که اينها که در پی تو هستند، دل به مهرِ تو دادهاند؟
امروز با خود میانديشيدم، و به بانو هم میگفتم که اگر کسِ ديگری بر جای تو نشسته بود – کس ديگری از شمار همين آدميان امروزی – و آن ميزان محبت و ارادتی را که تو میبينی، میديدند، ديگر خدای را بنده نبودند؛ چنانکه هم اکنون هم نيستند و چنان به تفرعن و تکبر سخن میگويند و شاخ و شانه میکشند که گويی جهان بسته به نفسِ آنهاست! و تو را سخت انسانی ديدهام و بشری و خاکی خواستهام و آسمانیِ زمينی هستی. افلاکی خاکی که در ميانِ ما و با ما نفس میزنی و لحظهای جدا نيستی به دل و جان از ما. بگذار بعضیها . . . نه؛ بگذار گله هم نکنم از همان بعضیها. بگذار تمام آن کوتاهیها و قصورها و خودخواهیها در کنار دريای سخاوت تو ناديده بمانند. بگذار در کنار آن همه مهری که کريمانه نثار ما کردی، آن نقصانها را نبينيم. و چه دولتمند بودم امروز که دو حامی، دو همدل، دو مستظهر در کنارم بودند: تو اشک بر گونههام جاری میکردی و او اشک از گونههام میسترد. حاصل دنيا و عقبا برای من همين است و بس: عشق! «جهان عشق است و ديگر زرقسازی / همه بازی است الا عشقبازی». عمر خاکیات دراز باد و گامهایات استوار و نفسات گرم و رشتهی مهر ميان ما پيوستهتر باد و آری:
حسنِ تو هميشه در فزون بود
رویات همه ساله لالهگون باد
اندر سر ما خيال عشقات
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتات نگون باد
چشمی که نه فتنهی تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلی است در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقهی وصل تو برون باد
بگويمات که: «ای قبای . . .»؟ . . . و نيم قرن تمام گذشت؛ نيم قرنی که راه صدها ساله در آن رفتهای. و تو زندهای، و تو حاضری، موجودی. آينهصفت پيش روی منی! اينها کافی نيست برای اينکه توفان اشک و آه به پا کنی؟ و «خلقی واله شوند و حيران» و «فرياد از مرد و زن بر آيد»؟ کافی نيست ديگر؟ در پردهتر از این هم میشود گفت؟ و تو میدانی که چهها در دل است که رشکام میآيد آن همه را بنويسم. بگذار باقی ميان ما و تو در خفا بماند، بگذار همان ذکری باشد که «تضرعاً و خيفةً» است. بگذار در حلقهی ذکر تو بمانيم. بگذار . . . بگذار. . .
پ. ن. فکر نمیکردم لازم باشد بگويم. اين نوشته يک يادداشت کاملاً شخصی است، کاملاً شخصی. در نتيجه، چه بسا بسيار بسيار کسان نتوانند در حس آن با من شريک باشند. اما هستند باز هم کسانی يا بسيار کسانی که در حس من سهيماند.
[واقعه] | کلیدواژهها:
این نوشته در وصف رهبر معظم و قائد مسلمين جهان نبود؟
***
کلی خندیديم بهروز جان! رهبر معظم کيه ديگه؟ قائد مسلمين کی بوده؟ بی خيال بابا. بعد هم اگر مقصود مقام رهبری ایران است که اشارههای تکذيبی در متن زياد بود (آنها که اهل تکبرند و غيره و ذلک). نه دوست عزيز، آسوده بخوابيد، از اين فکرها هم نکنيد. سلامت دنيا تهديد نشده است هنوز!
زاهدظاهرپرست ازحال ماآگاه نیست
درحق ماهرچه گوید جای هیچ اکراه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش
زین معماهیچ دانادرجهان آگاه نیست
داریوش عزیز
دقیقا میدانم منظورت چه کسی بود :-)آن شخص خیلی خیلی -آن-دارد و میتواند طوفان وار به یک کرشمه یک درخت هزار ساله را از جا بکند.. حتی حال ات را خوب میفهمم و میتوانم حس اش کنم چون خودم هم این چنین بارها از خود به در شده ام ولی باز هم وقتی می شنوم ستایش و رشک با هم سراغم می آیند…گوارای وجودت و خوش به حالت …ایکاش منهم آنجا بودم.
من که نفهمیدم کی بود. یک جاهایی به شریعتی می خورد ولی خوب بعید واسه شریعتی باشه 🙂 خیلی احساسی هستی داریوش خان. انشالله که احساساتت هیچوقت جریحه دار نشه 🙂
سلام
دلم ميخواست عكسي از منوچهر رزمي رو كه برنئه جايزه پوليتزر سال ۱۹۷۹ شده رو تو وبلاگتون ببينم
معمولا براي ديدن تازه ترين چيزا سري به سايتتون ميزنم
با تشكر
فلورا
**
گمان کنم بهتر است يا وبلاگ زن نوشت را ببينید يا رادیو زمانه را.
سلام داریوش
نمی دانم کجا بودی در آن لحظات، اما هر جایی که بودی، مستظهر دوم کار مستظهر اول را کامل می کرده است.
مبارکت باد این دم و همه دم که در یاد معشوق می گذرد.