گوارش!
طالب بیقرار شو تا که قرار آيدت
جملهی ناگوارشات، از طلب گوارش است
ترکِ گوارش ار کنی، زهر گوار آيدت
و ايضاً:
هر کسی رويی به سويی بردهاند
این عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد زی جانبی
این کبوتر جانبِ بیجانبی
هر عقابی میپرد از جا به جا
این عقابان راست بیجایی سرا
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما!
این حاشیه باشد تا شرحی بنویسم در مجالی فراختر!
[شعر] | کلیدواژهها:
تشویش
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بستهی ما مرغی ست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
و اندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوایی نیست
ره پرواز ندادیمش.
هستی ما که چو آینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟
دشمنی دلها را با کین خوگر کرد
دستها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینهی دوست
خون فرو میریزد.
دوست کاندر برِ وی گریهی انباشته را نتوانی سر داد
چه توان گفتمش؟
بیگانه ست
و سرایی که به چشم انداز پنجرهاش
نیست درختی که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ، زندان است.
من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی ست
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی میجویم
خوب من! دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!
من به عهدی که وفاداری
داستانی ملالآور
و ابلهی نیست دگر افسوس
داشتن جنگ برادرها را باور
آشتی را
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند
میکنم تلقین
وندر این فتنهی بیتدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
بنششینیم و بیندیشیم!
(از سایهی نازنين)
[شعر] | کلیدواژهها:
که بر نهالک بیبرگِ ما ترانه بخواند؟
حال و روزی داريم با اين شعر شفیعی:
بخوان به نام گلِ سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد
پیامِ روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذارِ نسیمش به هر کرانه برد
ز خشکسال چه ترسی؟ که سد بسی بستند:
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور…
دراین زمانهی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند؟
که بر نهالکِ بی برگِ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین:
بهار آمده، از سیمِ خاردار گذشته
حریق شعلهی گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست
هزار آینه
اینک
به همسراییِ قلبِ تو میتپد با شوق
زمین تهیست زِ رندان:
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
«حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی»
شعر محمد رضا شفیعی کدکنی – «در کوچه باغهای نشابور»
[شعر] | کلیدواژهها:
يقين در زهدانِ شک…
من آن ره جوی ِ ره پویم به سوی حق که تا کردم
خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم
حق انسان است و هر مطلق نمودی آمد از ناحق
چه نا حق ها که خود با حق، من ِ مطلق گرا کردم
به کوس بی خدايی کوفتم، کز دين بلا ديدم
خود اما بی که دانم، بی خدايی را خدا کردم،
نخستين درد را دين يافتم، خود در مثل اما
به درد ديگری درد نخستين را دوا کردم
که يعنی با خطای ديگری نفی خطا گفتم
که يعنی با بلای ديگری، دفع بلا کردم
ز بی دينی چو دين کردی، ز دين بدتر گزين کردی
بدا بنياد دينی که من دين آزما کردم .
رسيدم در مصاف دين، ز کين دين به دين کين
چو ديدم، نفی دين نه، دين و کين را جا بجا کردم
چو مسلک جای دين آيد، خدا سوی زمين آيد
عبث پنداشتم هر کبريايی را فنا کردم.
خدا را زاسمان دين، کشانيدم به خاک کين
نخستين ناماش اين پايين، پروله تاريا کردم
پس آنگه سازمانی را به جای خلق بنشاندم
سپس خود کامه ای را جانشين کبريا کردم
سزد گر می گزد جانم، که آلوده ست دستانم
که بشکستم عصای مار و ماری را عصا کردم.
رهايی نيست از دامی به دام ديگری رفتن
به دين معنا دريغا، گوش جان دير آشنا کردم.
رها بودم به دشت شک، ولی در حال گشت شک
دريغا کز ندانستن، رهايی را رها کردم.
حقيقت از دلِ امای پر چون و چرا زايد
حقيقت را من اما خالی از چون و چرا کردم.
حقيقتها که در بايد، هم از زهدان شک زايد
يقينم شد که جز شک، هر چه کردم نا روا کردم.
خطا ناکردنی نه کس، نه آيين ست و نه حزبی
جز اين گر گفتم و کردم، غلط گفتم، خطا کردم.
خطا کارم، ولی شايد اگر بر من ببخشاييد
خطا ها کردم اما جمله در راه شما کردم.
[شعر] | کلیدواژهها:
ای همه گُلهای از سرما کبود!
|
ای همه گلهای از سرما کبود
خندههاتان را که از لبها ربود؟
مهر هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود
تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد بر سینهتان
صبح میخندد خود آرایی کنید
اشکهای یخ زده آیینهتان
رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگهاتان فسرد
آتش رخسارههاتان دود شد
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصهی مهتاب را
این زمان دور از ملامتهای ماه
چشم میبندم که جویم خواب را
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستیم را مینواخت
آفتاب عشق شورانگیز من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینهی از آرزو لبریز من
تاج عشقام عاقبت بر سر شکست
خندهام را اشک غم از لب ربود
زندگی در لای رگهایام فسرد
اين زمان حالِ شما حالِ من است
ای همه گلهای از سرما کبود
شعرها از زنده ياد فريدون مشيری
قطعات از آلبوم «سرود گل» اثر حسين عليزاده؛ اجرای گروه همآوايان با صدای افسانه رثايی و پوريا اخواص
مجید خلج: تنبک و دف
علی بوستان: سه تار
نيما عليزاده: رباب
صبا عليزاده: کمانچه
حسين عليزاده: شورانگيز، سه تار
(بله هر دو قطعه را گوش بدهيد؛ هر دو شعر از فريدون مشيری هستند)
با همین دیدگان اشکآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود
به شکوفه، به صبحدم، به نسیم
به بهاری که میرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهایمان زمستان است
ما که خورشیدمان نمیخندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
ما که در پیش چشممان رقصید
این همه دود زیر چرخ کبود
سر راه شکوفههای بهار
گریه سر میدهیم با دل شاد
گریهی شوق با تمام وجود….
[شعر] | کلیدواژهها:
يک شبی…
بعد از آن چون خاک در بادی پريشان میشوم
باغِ گل، باران و این بادِ خزانی را تمام
میهلم، گريان چون ابر نوبهاران میشوم
میدهم از کف عنانِ دل، رهایاش میکنم
همنشين ريگهای اين بيابان میشوم
با اميری عالمِ جان تنگ و تاريک است و سرد
پس رها چون گيسویات در دستِ توفان میشوم
تا دمی ديوانهوش، دل سر دهد فرياد را
رهسپار شهرهای بیخيابان میشوم
تا جهانی بیتمنا جای گيرد در کفام
يک شبی در پیشِ چشمات پاک ویران میشوم…
[شعر] | کلیدواژهها:
چراغانی شب
بيا ساقی شبِ ما را چراغان گردان
خزانِ خاطرِ ما را بهاران گردان…
|
بنوشان يارا
از آن می ما را
که در جانِ مشتاقان شرار اندازد
گذار دل در کوی نگار اندازد
که بگويی: «ما کارک خويش با تو برديم به سر / دست افشانان برون گريزيم ز در» و بگويی که«فُزتُ وربّ الکعبة». شادی از اين عظيمتر؟
[شعر] | کلیدواژهها:
ياری
گويی به دعای او شد چون تو شهی يارم!
[شعر] | کلیدواژهها:
داوری
داوری دارم بسی، يارب که را داور کنم؟
***
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلاش بس تنگ میبينم، مگر ساغر نمیگيرد؟
پ. ن. هر گونه ارتباط مستقيم يا غير مستقيم، صريح یا کنايی لفظ «ساغر» در بيتهای بالا با نام وبلاگِ بانو قوياً و شديداً تکذيب میشود.
[شعر] | کلیدواژهها: