@ 25 February، 2015 به قلم داريوش ميم
صادق طباطبایی، در ذهن و خيال من، هميشه با پرویز مشکاتيان گره خورده بود. اول باری که در پیوند با شعر و موسیقی نام صادق طباطبايی را شنيدم از زبان پرویز مشکاتيان بود؛ سالها پيش در اواخر دههی ۷۰ در ايران. با صادق طباطبايی تنها دو بار حرف زدم. يک بار وقتی که داشتم گزارشی دربارهی اذان روح الارواح رحيم مؤذن زاده اردبيلی، ده سال پيش هنگام وفات او، مینوشتم، به توصيهی سید احمد سام، با صادق طباطبايی تماس گرفتم و مفصل با هم حرف زدیم. نتيجهاش آن ياداشت شد. دانش شعری و موسیقايی صادق طباطبايی حيرتانگیز بود. بار ديگر و آخرین بار، پس از بازگشت از بیمارستان در همين سال گذشته برای احوالپرسی با او سخن گفتم. همين. يعنی با خود او تقريباً هيچ وقت تماس و ارتباط مستقیمی جز همین دو بار نداشتم ولی گويی هميشه جایی در گوشهی خيالام حاضر بوده و هست. کليدش هم به گمان خودم علاوه بر بعضی ارتباطات ديگر، پرویز مشکاتيان است. وفات صادق طباطبايی بار ديگر برای من رنج استخوانسوز وفات پرویز مشکاتيان را زنده کرد. اين چند روزه مدام مشغول شنيدن آلبوم «صبح مشتاقان» پرویز مشکاتيان با صدای علی جهاندار در ابوعطا بودم. تمام شعرهای اين آلبوم، از غزلهای سعدی و تصنيفی روی شعر حافظ – قصهای فراقی را حکایت میکند.
این چند روزه دو سه بار خواستم چيزی بنویسم برای نشانهای و هر بار به دلیلی منصرف شدم. اين بار مینويسم که از ياد نرود. این مقارنت صادق طباطبايی و پرویز مشکاتيان برای من حکايت تعظیم دوستی و تکریم ياد عزیزانی است که برای من عزیز بودهاند، هستند و باقی میمانند. اين قطعات و ساز مشکاتيان ترنمی است همنواز سوگ خود او و صادق طباطبايی.
پ. ن. عکس قبلی را که گويا خصوصی بوده و در وب دست به دست میشود برداشتم و به جایاش اين عکس را گذاشتم که در مکان عمومی برداشته شده ولی نام عکاس را نمیدانم.
[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , روح الارواح, صادق طباطبايی, مؤذنزاده اردبیلی, پرویز مشکاتيان
@ 13 March، 2012 به قلم داريوش ميم
پيشتر از اين آلبوم «افق مهر» با صدای ايرج بسطامی و آهنگسازی پرويز مشکاتيان را در ملکوت نياورده بودم. تذکر دوستی، باعث شد اکنون که در آستانهی بهار هستيم، اين اثر کمتر شناختهشده را به مهمانی صادر و وارد ملکوت بياورم. متن يکی از غزليات خواجو را که شعر تصنيف بخش دوم اين آلبوم است (دقيقهی ۱۵:۴۰ به بعد)، اينجا میآورم که سخت مناسب حال است و غزلی است لطيف.
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهی هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آيینهی روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
میرسانم به فلک ناله و میترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , افق مهر, ايرج بسطامی, پرويز مشکاتيان
@ 20 September، 2011 به قلم داريوش ميم
دو سال پيش، وقتی که خبر بهتآور را
رضا شکراللهی به من داد، خانه نبودم. ناگهان زانوانام همانجا که بودم، تا خورد. انگار شهابسنگی ناگهان تمام وجودم را له کرد. صاعقهای بود خبر، انگار، که آتش به خشک و ترم زد. تا به خانه رسيدم، مرغِ پرکندهای بودم که سيل اشکام بند نمیآمد. واکنشهای آن روزهای من و خاطرههایی که يکی يکی پيش چشمانام قد میکشيدند، در سطر به سطر
نوشتههای آن روزهایام هويداست.
همآن روزها، یک بار که با سايه حرف میزدم، وقتی صحبت از پرويز مشکاتيان شد، فعلی که به کار بردم، زماناش ماضی بود. سايه برآشفته گفت: مشکاتيان نمرده است. مرگ کسی چون او باور کردنی نيست. اين سخن سايه راست است. راست بودناش را باور دارم با تمام گوشت و پوستام. ما تا زمانی که با عزيزانمان سخن میگويیم، با آنها نجوا میکنيم، با مهربانی از آنها و با آنها سخن میگوييم و قدم به قدم با وجود و حضور و يادشان نفس میکشيم، آنها نزدِ ما زنده هستند. مرگ علاوه بر معنای جسمانی، معنايی غير-انضمامی و مجرد هم دارد و اين معنای مجردِ مرگ است که – برای من – مهيبتر است. آنها که برای هميشه میميرند کسانی هستند که در ياد و خاطرهای نمیمانند و روز به روز قلبشان با نبضِ زمانهی ما نمیتپد. پرويز مشکاتيان، زنده است. از بسيار کسانی که بر دو پا راه میروند و بسيار هم حرکت دارند و سخنگو هستند، زندهتر است.
يادم هست يکبار – وقتی ايران بودم هنوز يا شايد هم در يکی از سفرها به ايران – در کافه شوکا، يارعلی مقدم رو به من کرد و گفت: «مشکاتيان، خانِ مطربهاست». ولی اين تعبير هنوز برای او نارساست. رساترين تعبير، همان است که سايه در ابتدای مجلس شب شعرش در آمفیتئاتر خليلی دانشگاه سوآس (
اينجا؛ از دقيقهی دوم به بعد) به کار برد: مشکاتيان، شهيدِ ماست. مشکاتيان، چنانکه سايه هم گفت، از اندکشمار موزيسينها و مطربان ما بود که هم آهنگسازی نابغه بود و هم شعر را میفهميد و لمس میکرد و «از جوانی به استادی رسيده بود» و «همانطور که مراتب هنری را با عجله طی کرد، زندگی را هم با عجله طی کرد». سرّ ماندگاری مشکاتيان همين جمع آوردن هنرهای مختلف بود و همينکه شعر را خوب میفهميد و درک میکرد.
پرويز مشکاتيان حقّ شعر، حق موسيقی و حق انسانيت را درست و خوب ادا میکرد و میکند. برای مشکاتيان، شعر و موسيقی، بهانه و ابزاری نبود برای پيمودن راهی جز راهِ انسان و ادا کردن حق اين شعر و اين موسيقی. اين شکاف و فاصله را ما زمانی بهتر میفهميم که کسانی در قامت و لباس هنر، هنرمندی و موسيقی و شعر، از اينها استفادهای ديگری میکنند. برای هنرمند بودن، استعداد داشتن، ذوق و نبوغ داشتن و مهارت داشتن کافی نيست. اينکه جای و جايگاه هر سخن، هر نغمه و نوا را خوب بفهمی و نسبت و پيوندش را با گوهرِ آدمی درک کنی، چيزی است که در کمتر کسی جمع میشود.
امروز هم که از زندگی و زنده بودن و بقای او مینويسم، باز هم دلام میلرزد و باز هم اشک به چشمانام میدود. آخرين باری که با او سخن گفتم، درست همينجا نشسته بودم که اکنون اینها را مینويسم و… آن مکالمه ناتمام ماند. مانند بسياری از ناتمامهای ديگرِ من…
مطربا پرده بگردان و بزن راهِ عراق
که بدين راه بشد يار و زِ ما ياد نکرد
اجرای يادباد همايون شجريان با سيامک آقایی و آيین مشکاتيان را، هيچ وقت تاب نياوردم که تا به انتها بشنوم. این بار میگذارماش اينجا و میشنوم و میخوانم با آن. مینويسم که يادی باشد از شهيدِ فرهنگی ما. شهيدی که در سال بد، در سالِ محنت، در سال بیدادِ عظيم بر ملت ما جسماً همراه ما نبود اما
نغمهها و آواهایاش در تمام اين روزها و شبهای اندوه همراه ما بود و هست.
[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , آيين مشکاتيان, سيامک آقايی, همايون شجريان, ياد باد, پرويز مشکاتيان
@ 14 May، 2011 به قلم داريوش ميم
سخن گفتن پيوسته است به جان آدمی و اصلاً فلسفهی وجودی او. «خموشی دمِ مرگ است». بعضی از آدميان، زیاد اهل سخن گفتن و شايد هم به عبارتی «هياهو» نيستند. بعضی هم وقت سخن گفتن، فاش سخن میگويند. هيچ پردهی پنهانی در سخنشان نيست. برای فهم مطويات سخنشان نيازی به کليد نيست؛ تأویل لازم نيست، مستقيماً میتوان معانی را به صرافت دريافت. همه اين چنين نيستند. بعضی ناچارند برای سخن گفتن، هزار ملاحظه را در کار کنند. این لزوماً معنایاش اين نيست که خودشان آزاد نيستند برای سخن گفتن. گاهی تجربه و زمانه معلمِ آدمی میشود تا همه جا هر چيزی را نگويد يا اگر هم میگويد چنان بگويد که اهل اشارت نکته را دريابند و نامحرمان و بيگانگان، تهیدست و محروم بمانند. دزدان و رهزنان در سرای سخن هم هستند. اينها فقط کارشان سرقت سخن نيست؛ بسياری از اين طایفه، آزادی میدزدند و راهِ آدميت میزنند. آدميت، با سخن نسبت دارد. هر رخنهای که در حصنِ حصينِ آدمی بيفتد، از راهِ سخن میافتد. کسی را با خاموشان کاری نيست همچنان که زندگان را با مردگان کاری نيست.
اين قصهی من و اين وبلاگ هم هست. آنچه اينجا پدیدار میشود، گاهی فاش است و عريان. گاهی در پرده است و مستتر در لابهلای صد عبارت ديگر. اما آدمی ديگر به چه زبانی بايد بگويد که از بيداد بیزار است؟ آدمی چگونه و به چه بيانهای دیگری بايد فرياد بزند که تن به ستم، به ريا، به دينفروشی و به دروغ نمیدهد؟ گرفتيم که دو روزی تازيانه بر گردهی بيداد نکشيدی – که هميشه هم لازم نيست من و شما هر روز پنجه در پنجهی ستم بيندازيم – اما با لب فروبستن من و ما، سخن نمیميرد. آدميت همچنان زنده است و اين شلعه بیوقفه زبانه میکشد!
قصهی عشق هم از همين قبيل است. سادهدلان گمان میکنند که عاشقان از همهی احوالِ جهان فارغاند، غافل از آنکه عاشق، کانون درد است. آنکه يک بار با درد آشنا شود، بعید است چشم به روی دردِ آدمی ببندد. اصلاً درس عاشقی برای همين است که آدمتر شوی. آدمتر که شدی، حساستر میشوی به هر ماجرايی که آدميتِ آدمی را لکهدار و خدشهدار کند. عشق، نسبتی با شرافت و نجابت هم دارد. از همين روست که عاشق چه بسا زودتر از ديگران میفهمد که کجا و چگونه دامن شرف و نجابت آدمی به ذلتِ تسليم در برابر بيداد آلوده میشود. پس عجيب نيست وقتی که خواجهی شيراز میگويد:
نشانِ اهلِ خدا عاشقی است با خود دار
که در مشايخِ شهر اين نشان نمیبينم
ناگهان اين نکته پررنگتر میشود که عاشقی زمین و زمينهای است برای اينکه دست رد بزنی به سينهی دروغ. اين درد، پيوند دارد با وجودِ آدمی:
آنکه به دل دردی ندارد آدمی نيست
بیزارم از بازارِ اين بیهيچدردان
بيهوده نيست پس، اگر نمیشود لب فروبست:
منِ رميدهدل آن به که در سماع نيايم
که گر ز پای در آيم به در برند به دوشم
مرا مگوی که سعدی طريق عشق رها کن
سخن چه فايده گفتن چو پند میننيوشم!
[تأملات, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , سر عشق, سهتار, شجريان, ماهور, محمد موسوی, نی, پرويز مشکاتيان
@ 14 May، 2011 به قلم داريوش ميم

ملت ايران و موسيقی و فرهنگاش سخت وامدار مشکاتيان – و شجريان – است. آنچه که این دو از خزينهی گرانبار فرهنگ و ادب ما بيرون کشيدهاند و در ياد و حافظهی ناخودآگاه و آگاه ما نشاندهاند، مسير حرکتِ ملت ما را در طول تاريخ ترسيم میکند. انتخاب اشعار و آهنگها هيچ وقت برکنار از امواج زمانه نبودهاند. يک نمونهی درخشاناش آلبوم تاريخی «بيداد» است. نمونهی ديگرش، «آستانِ جانان» است.
سنتورنوازی بیمانند مشکاتيان به همراه تنبک ناصر فرهنگفر و آواز بهشتی شجريان، اثری آفريده است که همچنان در خاطرهی نسل من باقی است و باقی خواهد ماند.
اين خاطر حزين که شعرِ تر هم آن را بر نمیانگيزاند، قصهی آن روز و امروز ماست. نه در زمانِ آفرينش اين اثر و نه در زمانهی ما، کم نيستند کسانی که رموز اين «کلکِ خيالانگيز» را فهم نمیکنند. از همان زمان هم اين نويد باقی بوده است که:
غمناک نبايد بود از طعن حسودِ ای دل
شايد که چو وابينی، خیر تو در اين باشد
آن دوره هم، دورهای بوده است که در آن سينهها مالامال درد بود و مرهمی بر زخمهای هنرشناسان کمتر يافت میشد و سخن حکيمانه و دردمندانهی حافظ همچنان که آن روز طنين داشت، امروز هم طنين دارد و چه بسا که مهيبتر هم به گوش میآيد که:
آدمی در عالمِ خاکی نمیآيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت وز نو آدمی
اما قصه همچنان بر همان مدار پيشين میگردد که:
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نيست
رهروی بايد، جهانسوزی نه خامی بیغمی
در طریق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی
دردِ آزادی هم از همين جنس است. به آسانی و آسايش درمان نمیشود. راهِ آزادی و خواستن عدالت هم به خامی و بیغمی پيمودنی نيست. اين تلاش و تمنای آدمی، در آيينهی وجود او و فراز و فرود احوال درونی او به روشنی متجلی است. جهان به شتاب از کنار ما میگذرد. زمان نمیآسايد. تيزروتر از پای لنگِ آدميان و چشمِ کوتهبين آنهاست:
چشمِ آسايش که دارد از سپهرِ تيزرو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی
همين آدمی است که گاهی در ميدان مبارزه، از پای میافتد و رنجور میشود:
کشتی باده بياور که مرا بی رخِ دوست
گشته هر گوشهی چشم از غمِ دل دريايی
پيشتر نوشتهام که چگونه بازی زمانه، هنرمند را وا میدارد که به جای «آيينهی شاهی» تعبير «آيينهی صافی» را بنشاند، حتی اگر کسی نکتهی ظريف و طعنهآميز اين تصرف در شعر خواجهی شيراز را در نيابد!
اين قصهها را نوشتم که يک بار ديگر تکرار کنم که هنرمند ما چگونه پا به پای زمانه و مردمِ خود گام برداشت تا نغمهسرای رنجها و اميدها، شادیها و اندوهها و ترانهسرای حماسههای آنها باشد و از آنها جدا نباشد. و از خاطر نمیبريم که بدسگالان و کژبينان، چگونه بر جوانمردی آغاليدند که پشت پا بر هوس دولت دنيا زد و دلیرانه بانگ برآورد که او همان صدای «خس و خاشاک» است تا نامردمان و مزوران الحان او را برای نيرنگ و سالوسشان مصادره نکنند. موسيقی ما، تاريخ ماست. ملت ما توانگرتر از آن است که به زخمهای بیداد و نادانی از پای در آيد. ما میمانيم و جهل و تاريکی رفتنی است.
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , آستان جانان, بيات ترک, سنتور, شجريان, ناصر فرهنگفر, پرويز مشکاتيان
@ 14 May، 2011 به قلم داريوش ميم
امروز، ۲۴ ارديبهشت، پرویز مشکاتیان ۵۶ ساله میشود.

پرويز جان، انگار آنجوری که قبلاً با تو حرف میزديم و از تو سخن میشنیديم، نمیشود گفتوگو کرد. اشکالی ندارد. «گفتا که شبرو است او از راه دیگر آيد». صد راه گفتوگو را با تو اگر ببندند، باز هم میشود راه تازهای جُست و یافت. تو هیچ لحظهای و هیچ روزی از روزگار تلخ و تیرهای که بعد از سفرت بر ما رفت از میان ما غایب نبودی. هیچ روزی از گفتوگو با تو دست نکشيدیم. زبان گفتوگو و آيين سخن ما تغيير کرده است. اما ما همانيم که بوديم و تو هم همان شوریدهی دیرین و پيشین. تولدت مبارک قلندر شوريدهی نيشابوری!
[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , افشاری, الا يا ايها الساقی, ايرج بسطامی, جان جهان, دود عود, شجريان, پرويز مشکاتيان
@ 19 July، 2010 به قلم داريوش ميم
مشکاتيان و فرهنگفر – که هر دو به جاودانگی رفتهاند – در فستيوال مولانا در رُمِ ايتاليا (در ماه نوامبر سال ۱۹۹۳) کنسرتی دادند که قسمت اول آن در دستگاه همايون بود و در قسمت دوم آن که در دستگاه نوا اجرا شد، محسن کثیرالسفر نیز آن دو نازنین را همراهی میکرد. تقریباً از زمانی که از ایران آمدهام – از بيش از هشت سال پيش – این آلبوم را نشنیده بودم و امشب به تصادف يافتماش و شبم توفانی و دلم آتشفشانی شد از ياد يارانِ سفرکرده. من با اين آلبوم حالهایی داشتهام و شبهایی ارزنده و آکنده از نیاز. شرح آن احوال گفتنی نیست اما این ساز شنيدنی است. سنتور مشکاتيان در همایون، مضرابهای خاص او و امضای ويژهی او را دارد. سهتارنوازی او در قسمت نوا اما چيزی است که برای من بسیار عزیز است. نوع نواختناش و حسی که در این زخمهها هست احوالی غریب دارد. سخن دراز نمیکنم. مشخصات فنی آلبوم را هم در زیر میآورم و گوش بدهید.
پرویز مشکاتیان، ناصر فرهنگفر
مقدمه بیداد
بیداد،
ضربی بیداد
نی داود
بیداد کت
عاشق کش
فرود
چکاوک
لیلی و مجنون
اوج
چهارمضراب
پرویز مشکاتیان، ناصر فرهنگفر، محسن کثیر السفر
کاملا بداهه نوازی
دو نوازی تنبک بر اساس ریتم های مختلف موسیقی
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , بيات اصفهان, سنتور, سهتار, ناصر فرهنگفر, نوا, پرويز مشکاتيان
@ 5 July، 2010 به قلم داريوش ميم
پرویز سه تصنیف ساخته است با صدای شجريان برای ارکستر سمفونيک. دو تا روی دو غزل از حافظ و يکی روی غزلی از مولوی. این سه تصنیف، مثل سه پارهی گوهرند و نمونههایی از نبوغ و درخشش پرویز در آهنگسازی و فهم شعر هستند. این مهارت و استادی آهنگساز را بگذارید کنار استادیِ پهلوانی چون شجریان. اینها، توصیف فنی کار هستند. ولی جمع آمدن اين نواها با اين ابیات، بارها آتشام زدهاند. اينکه عاشقانه بخوانی که «رسم عاشقکشی و شيوهی شهرآشوبی / جامهای بود که بر قامت او دوخته بود» و اينکه او «میگفت که زارت بکشم» ولی پنهانی «نظری با منِ دلسوخته» داشت. او که دلِ غمزدگان را سوخته بود. هماو آدمی را به جايی میکشاند که صبر را رها کند و ديده دریا کند. همين آدمی غرقه در گناه را. همين آدمی را به چنان آهی بکشاند که «آتش اندر گنه آدم و حوا» فکند. اين عشق و اين معشوق است که آتشی در عود عاشق میزند و اينجاست که پای در گل میمانی و سودایی میشوی. همین سوختن، همین پرپر زدن و همین پريشانی است که آدمی را آدمی میکند. همین سودا، همین سرگشتگی است که مطلوب است. هر چه آدمی اينها را بنويسد بیهوده نوشته است. باید اينها را با حضور دل شنيد و جان را پيششان حاضر کرد. يکی «جان عشاق» است در بیات اصفهان. دیگری «گنبد مينا»ست در دشتی و آخری «دود عود» است در نوا. اين شما و اين سه پاره گوهری که از پرویز به جا مانده است.
اين يادداشت و این نغمهها را به ياد پرویز میآورم و برای حضرت ياسر که میدانم شنیدن اينها در احوالاتی که این روزها دارد جان و دلاش را آرام میکند (شاید هم آرامش از او برباید!).
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , ارکستر سمفونیک, بیات اصفهان, جان عشاق, دشتی, دود عود, شجريان, نوا, پرويز مشکاتيان, گنبد مینا
@ 21 December، 2009 به قلم داريوش ميم
از میانهی مهمانی کرانه میگيرم برای قطعاتی به دو مناسبت: يکم شب يلدا و بعد نکوداشتی برای عالم پرهيزگار و فرزانه، منتظری فقيد. آلبوم «لالهی بهار» که ساختهی مشکاتیان نازنین و زندهياد است با صدای ناظری است. برای من شعرهاست که هم یلدايی است و هم قصهی درد و رنج ديرین ما. يلدایتان مبارک و فرخنده باد.
پ. ن. کليد اين آلبوم، غزل سايه است:
چند این شب و خاموشی؟ وقت است كه برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن در من، كز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر، با خاك در آمیزم
چون كوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پرآتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , دشتی, شهرام ناظری, شهریار, لالهی بهار, ه. ا. سايه, پرويز مشکاتيان
@ 2 September، 2009 به قلم داريوش ميم

نمیدانم آيا هرگز نوشتهام که يکی از آثار مشکاتيان که سخت به آن دلبسته هستم، آلبوم «مژدهی بهار» است که با صدای زندهياد ايرج بسطامی منتشر شده است. این اثر از بسیاری جهات شيرین و روحنواز است. من البته حکايتی شخصی با آن دارم. به ویژه با بخش آواز آن. آواز بسطامی با آن ساز، غوغایی به پا میکند – در جانِ من يکی حداقل. شعر هم که البته خود حکایتی ديگر است. حکایت اين روزهای ما هم هست، البته:
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نيز هم نخواهد ماند
گوش بدهید و لذتی جانی ببرید. هر حرف و حديثی و هر توضیحی پاک بيهوده است. کیفيت قطعاتی که میشنويد شايد زياد بالا نباشد. در این غربت غربيه، دسترسی من به چيزی بیش از این نیست. اگر ایران هستید، بروید پی نسخهی اصل و اصيل با کیفيتتر.
حال مرا اگر میخواهید با قطعهی سوم آغاز کنید. آن مضرابها، هميشه مرا دیوانه کرده است. هميشه حالام را به نحو خوشی ناخوش کرده است. هميشه بغضی به گلویام انداخته و دیدگانام را ابری کرده. عجب حالی داريم ما! «صعب روزی بلعجب کاری پريشان عالمی»… بگذریم. گوش بدهيد.
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , ايرج بسطامی, پرويز مشکاتيان